●|°∞ღ°|●↯
باسلاموعࢪضخدمتبہهمࢪاهانھمیشگے🌿
زیاࢪتنیابتےاینهفتہدࢪخدمتشهداێ شهرستان سراب
استان تبریز هستیم
لطفانامشهدایےڪہدوستداریدبہ نیابتازشمازیارتبشہبہلینڪزیࢪ پیامبدید📲
👇🏻👇🏻👇🏻
[https://harfeto.timefriend.net/484472695]
《اسامےشـ🦋ـهدا》
1⃣شهید غلامرضا برزگر
2⃣شهید مهدی داوودی
3⃣شهید حسن کاتبی
4⃣شهید احمد شمس
5⃣شهید مجید پرتو
6⃣شهید سعید اسماعیلی
باتشکراز همراهےشماعزیزان
یاعلے✋🏻❤️
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_سه ــ کمیل بعد از این همه سختی تورو انتخاب کرده،تا آرامش زند
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_چهار
صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و وارد خانه شد،صدای مژگان را شنید که سمیه خانم را مخاطب قرار داده بود:
ــ چشم به مادرم میگم که با پدرم صحبت کنه
سمانه سلامی کرد و با لبخندی که سعی می کرد طبیعی جلو داده باشد گفت:
ــ بسلامتی،عروسی در پیش داریم؟
ــ سلام عزیز دل خاله،بله اگه خدا بخواد نیلوفر خانومو شوهر بدیم
ــ اِ چه خوب،کی هست این مرد خوشبخت؟
با استرس خیره به دهان سمیه خانم ماند و با شنیدن اسمی که سمیه خانم گفت نفس عمیقی کشید:
ــ پسر همسایه جفتیمون،پسر خانم سهرابی،میشناسیش
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ آره میشناسم ،ان شاء الله خوشبخت بشن
مژگان ان شاء الله ای گفت.
سمانه بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت ،صدای داد و فریاد بچه ها را که شنید سریع از اتاق بیرون رفت و به حیاط رفت و مشغول بازی با آن ها شد،صدای خنده ها و فریاد هایشان فضای حیاط را پر کرده بود ،سمانه خندید و ضربه محکمی به توپ زد توپ با فاصله ی زیادی بالا رفت و نزدیک در خروجی فرود آمد که همزمان صدای مردانه ای بلند شد:
ــ آخ
سمانه سریع چادرش را سر کرد و سریع به سمت در رفت،با دیدن کمیل که دستش را برسرش گذاشته بود،بر صورتش زد و به طرفش رفت:
ــ وای خدای من حالتون خوبه؟
بچه ها با دیدن کمیل سریع یه داخل خانه دویدند،کمیل نگاهی یه سمانه انداخت و گفت:
ــ اینم یه نوعشه
سمانه با تعجب گفت:
ــ نوع چی
کمیل به سرش اشاره کرد و گفت:
ــ خوش آمدگویی
سمانه خجالت زده سرش را پایین انداخت،فرحناز و سمیه سریع یه حیاط آمدند
ــ وای مادر چی شده
ــ چیزی نیست مامان نگران نباشید
مژگان با اخم به بچه ها توپید:
ــ پس چی بود میگفتید
ــ مگه چی گفتن
صغری خندید و گفت:
ــ داد میزدن خاله سمانه عمو کمیلو کشت
سمانه با تعجب به دو تا فسقلی که مظلوم به او نگاه می کردند،خیره شد.با صدای خنده ی کمیل همه خندیدند.
ــ اشکال نداره،یه بار ماشین یه بار خودم بار بعدی دیگه خدا بخیر بگذرونه
سمانه آرام و شرمزده گفت:
ــ ببخشید اصلا حواسم نبود ،تقصیر خودتون هم بود بدون سروصدا اومدید داخل
ــ بله درسته اشتباه از من بود از این به بعد میخواستم بیام منزلتون طبل با خودم میارم
صغری بلند خندید که سمانه بااخم آرام کوفتی به او گفت که خنده ی صغری بیشتر شد.
نیلوفر جلو امد و آرام گفت:
ــ سلام آقا کمیل،خدا قوت
کمیل سر به زیر سرد جواب سلامش را داد،سمانه مشکوک به کمیل خیره شد،همیشه با همه سروسنگین بود اما سرد رفتار نمی کرد
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔰سخننگاشٺ|عبرٺدرمـاجرایحمایٺ دولٺفرانسہازاهانٺبهپیامبــرﷺ
🔻حضرٺآیٺاللهخامــنہای:
دولـٺفرانسہاهــانٺبہپیامبــر،
را ربـط میـدهـدبہحقـوقبشـروآزادی!
▪️دولٺ فرانسہخشـنترین و وحشیتـرین ٺروریسٺهایدنیــارادرخـودشجـاداده یعنیٺروریستهایی ڪه ۱۷هـزارنفـر ازمـردم مارا بہشہادٺ رسانـدهاند.
▪️همین دولٺبہگـرگخونـخـواریمثـلصـدام در دورهجنـگتحمیلیبیشتـرینکمکراڪرد.
▪️اینہادو روییڪسڪهاند.
یعنیدفـاعازآنعمـلجنایتـڪارانہ یڪ ڪاریڪاٺوریسٺ،آنرویدیگرسڪهدفــاعاز منـافقینوکمکبہ صـداماسٺ.
🎙|سخنـرانیتلویزیونیرهبــرانقـلاب
بهمناسبٺسالروز،ولادٺپیامبـراعظموامامصادق؏
همزمـانباسالـروزتسخیــرلانہجاسوسی
درسیزدهآبـان۹۹/۸/۱۳
#لبیك_یا_رسول_الله
#مرگ_بر_آمریکا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🔰سخننگاشٺ|عبرٺدرمـاجرایحمایٺ دولٺفرانسہازاهانٺبهپیامبــرﷺ 🔻حضرٺآیٺاللهخامــنہای: د
🍃 ⃟ ⃟ 🌺
⇠عجیبــ اسٺفـࢪانسـ🇳🇱ـۆۍهـا⤥
ڪه دࢪٺـۆلـیدبہتࢪینعطـࢪهـا⇣
معࢪوفهسٺنـد↷
هنــۆز نمیداننـد❌
ۆقتےشیشـهعطࢪۍ ࢪابشڪنے💔
ࢪایــحهاش بیشٺــࢪ دࢪفضــامیپیـچـڊ
#من_محمد_را_دوست_دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ⃟ ⃟🌼•
ایڪاشحࢪمبـۆدݥ ۆ↯
مہمان تـ∞ـو بودݥ…
مہمان تـو ۆ سفࢪهێ⤹
احسانتـ∞ـو بۆدݥ…
⇠یڪعمࢪگذشـٺ ۆ
سࢪوسـامـان نگࢪفٺم…
اێڪاشفقط…⇣
بێسࢪوسامانتـ∞ـوبـۆدݥ💔
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
• ⃟ ⃟🌼• ایڪاشحࢪمبـۆدݥ ۆ↯ مہمان تـ∞ـو بودݥ… مہمان تـو ۆ سفࢪهێ⤹ احسانتـ∞ـو بۆدݥ… ⇠یڪعمࢪگذشـ
•°𖣔 ⃟💔°•
↫بليٺماندݩاسٺ…
ماندهࢪوۍدسٺهاۍمــن⤹
دࢪاين ⇠همهمسافࢪ؛
حࢪݥنبــود جاۍمــن؟!
#امام_رضا
•♢ ⃟🧕
♡|وصیٺنامہشہیـدحججےبہخواهـران:
همیشہاین بیٺشعـر رابہیـاد آورید...↓
آنزمانے ڪہ"حضرٺ رقیہ س" خطاب
بہ پـدرشفرمـودنـد:⤹
غصہیِ…⇣
حجابِ مــــن را نخــوری بـابـاجان...!
『چادرم』سوختہ🖤
امــا بہ سـرم هسٺ هنــوز↻
#حجاب
#رفیق_شهیدم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•♢ ⃟🧕 ♡|وصیٺنامہشہیـدحججےبہخواهـران: همیشہاین بیٺشعـر رابہیـاد آورید...↓ آنزمانے ڪہ"حضرٺ
❥•••➣ ͜͡💔
ماهنࢪ "شہادٺ" ࢪوهم↯
ڪه نداشٺہ باشیـم.✖
هنࢪ⇠ عمـلبہۆصیٺنامہشہدا🔖
ࢪو بایـڊ داشٺہ باشیـم…√
#حرف_حساب
•⋄ ⃟ ⋄•
ۅبـدانـيـدهــࢪڪہ
چـھـلࢪوز زیـاࢪتعاشـوࢪابخـوانـد
و ثـۅاب آنࢪا هـدیـهبـفـࢪستـد،
حتـماتمـامتـلاشخـۅدࢪا خـۅاهـمڪـࢪد
تـا حـاجـتاۅ ࢪابگـیࢪم🤲🏻
واگـࢪنـہ...
دࢪ آخـرت بـࢪاێ اۅ جبـࢪان کنـم♡
⊰شـھـیدنـۅیدصفـࢪۍ⊱
#چلهحاجتروایی
#رفیق_شهیدم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•⋄ ⃟ ⋄• ۅبـدانـيـدهــࢪڪہ چـھـلࢪوز زیـاࢪتعاشـوࢪابخـوانـد و ثـۅاب آنࢪا هـدیـهبـفـࢪستـد، حتـما
چـلـهحاجـتࢪوایۍ🤲🏼
این روزها...
دࢪ میـان طـوفان🌪
مشکـلات ۅ سختےها
در پـسپردۀ انتظـار بـࢪاۍدیـداࢪمنجےعالـم
بـراۍࢪهـایےازایـنسـࢪدرگمے
تنـھـا میتوانیـم دعــا کنیـم.
بـهمناسبـت↯
سالـࢪوزشـھـادت
شـھـید مـدافعحـࢪمنویـدصفࢪی
⇦از هجـدهـم آبـانمـاه🗓
چـلـۀ"زیـاࢪتعاشـوࢪا"کـه
ایـن شـھـید بزرگـوار بـه انجام آن بࢪاۍ "حاجتروایے" بشـاࢪت دادهانـد آغاز میکنیـم🌱
انشاءاللّٰه ایشـان واسطـۀ"حاجتروایے" شمــا عزیـزان بـاشنـد.
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
"↯🕊♥️𝆝
تــــنھا ࢪاه ࢪسیدن بھ سعـــادټ
فقـــط بندگی خـــداسټ…✨🖇
شھیدعلیخلیلی⚘
#استوری
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
"↯🕊♥️𝆝 تــــنھا ࢪاه ࢪسیدن بھ سعـــادټ فقـــط بندگی خـــداسټ…✨🖇 شھیدعلیخلیلی⚘ #استوری °•°•°•°•
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاحرفایۍتوۍدلـ♥️ـمون داریمڪہگفتنشبرامونسختہ...
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
منتظردلنوشتہهاۍزیـباتونهستیم😉👇🏼
https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➼≈🎶∞≈↯
همہدوستداڔنعاشـــقبشن
اماچڔانمیشـــن؟!
خـــــداڪہعظمتشبالاڔفتپیشمون
ڪمڪمعزیزھممیشــہ.♥️
°استــادپناھیان°
#سخنرانی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
⊷✨🌱⊶
•| تَرسناکتَرینآیـہاۍکـہخوندم😟
•| خداخطاببـہگناهکارانمیگـہ👇🏻
۞لاتُکَلِمونِ۞
بامنحرفنزنید..🤫🚫
نسألکمالدعـــا🤲🏻📿
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_چهار صلواتی فرستاد و سعی کرد منفی فکر نکند،نفس عمیقی کشید و
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_پنج
شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند شد ،لیوان نسکافه را کنار پنجره گذاشت وگوشی اش را برداشت،پنجره را باز کرد ،با برخورد هوای خنک به صورتش نفس عمیقی کشید،پیام از طرف محمد بود،می توانست حدس بزند متن پیام چه خواهد بود،با خواندن پیام لبخندی زد :
ــ سعادت اینکه خبر خوبو من به کمیل بدم نصیب من شد؟
سمانه بسم الله ای گفت و کوتاه تایپ کرد،بله
محمد سریع جواب داد:
ــ خوشبخت بشید دایی جان
گوشی را کنار گذاشت و به بیرون خیره شد و به آینده ای که قرار بود در کنار کمیل بسازد فکر سپرد...
**
با صدای پیام گوشی اش چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال گوشی اش گشت،گوشی اش را روشن کرد با دیدن پیامی از کمیل نگران به ساعت نگاه کرد ساعت هشت صبح بود،پیام را سریع باز کرد با دیدن متن پیام گیج ماند:
ــ سلام،ببخشید هرچقدر خواستم جلوشونو بگیرم که نیان ،نشد.
سمانه تا می خواست پیام را تحلیل کند،صدای مادرش را شنید که با ذوق میگفت:
ــ شوخی میکنی سمیه شوخی میکنی
و بعد صدای قدم های شتاب زده به سمت اتاقش را شنید،در باز شد سمانه شوکه بر روی تخت نشست و به خاله اش ومادرش خیره شد،با نگرانی لب زد:
ــ چی شده؟
سمیه خانم به سمتش آمد و او را در آغوش گرفت :
ــ قربونت برم بلاخره عروسم شدی،بخدا که دیگه هیچ آرزویی ندارم
سمانه کم کم متوجه اتفاقات اطرافش شد،خجالت زده سرش را پایین انداخت و حرفی نزد،سمیه خانم بوسه ای بر روی گونه اش نشاند و با بغض گفت:
ــ باور نمی کنی فرحناز دیشب که کمیل و محمد بهم گفتند باورم
نمی شد ،قربونش برم مادر اصلا خوشحالی رو تو چشماش میتونستم ببینم
*
فرحناز خانم بعد از غر زدن به جان سمانه که چرا او را در جریان نگذاشته بود همراه خواهرش به آشپزخانه رفتند تا صبحانه را آماده کنند،سمانه با شنیدن صدای صغری که بعد از تماش سمیه خانم سریع خود را رسانده بود از اتاق بیرون آمد.
ــ کجاست این عروسمون ،بزار اول ببینیم از چندتا از انگشتاش هنر میریزه بعد بگیریمش ،میگم خاله شما جنس گرفته شده رو پس میگرید
با مشتی که به بازویش خورد بلند فریاد زد:
ــ آخ اخ مادر مردم،دستِ بزن هم داره که بدبخت داداشم
سمیه خانم صندلی کناری اش را کشید تا سمانه کنارش بنشیند،سمانه تشکری کرد و روی صندلی نشست.
ــ خوب کردی مادر محکم تر بزنش تا آدم بشه
صغری با حرص گفت :
ــ خاله نگا چطور همدست شدن،حالا اگه تو یه پسری داشتی منو براش میگرفتی میرفتیم تو یه تیم
فرحناز که از شنیدن این خبر سرحال شده بود بوسه ای بر گونه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ــ ای کاش داشتم
همه مشغول صبحانه شدند اما صغری متفکر به سمانه خیره شده بود
ــ واه چته اینجوری به من خیره شدی؟
ــ میدونی همش دارم به این فکر میکنم کمیل با این همه غرور و بداخلاقی و اخم وتخمش ،چیکار کردی که پا شده اومده خواستگاریت
سمانه بی حواس گفت:
ــ اصلنم اینطور نیست خیلی هم مهربونه
با خنده ی سمیه خانم و فرحناز خانم هینی گفت و دستانش را بر دهانش گذاشت،خجالت زده سرش را پایین انداخت.
ــ راستس خواهر جان کمیل گفت که نمیخواد مراسم خواستگاری و عقد طول بکشه
ــ باشه ولی من باید با پدر و بردارش صحبت کنم
صغری با التماس گفت:
ــ خاله امروز صحبت کنید،ما شب بیایم خواستگاری
فرحناز خندید و گفت:
ــ تو از برادرت بیشتر عجله داری
ــ نه خاله جان ،کمیل اصلا همین الان میخواست بیاد مامانم بزور فرستادش سرکار
و دوباره خجالت زده شدن سمانه و خنده ی های آن سه نفر....
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
●• ⃟⁉️•●
⇠اگـرڪسے↯
صداۍ |رهبــر| خـود رانشنــود⍉
بهطـور یقیــن💯
صداۍ|امــامزمـان| (عج)🔉
خــود را هـمنمیشنـود...⊖
و امـروز خـطقرمــزبایـد ⭕️
ٺوجـه ٺمـام⇣
و اطاعٺ از⇠ ولےخـود،
『رهبــرۍنظـام』باشـد.
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
#انتخابات_آمریکا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
●• ⃟⁉️•● ⇠اگـرڪسے↯ صداۍ |رهبــر| خـود رانشنــود⍉ بهطـور یقیــن💯 صداۍ|امــامزمـان| (عج)🔉 خــود
•°𖣔 ⃟🦋°•
🕊|قسمتےازوصیٺنامہ
شہیـدسردارحسین همدانۍ❥
عشــ♡ــقبـه↭ۆلایٺفقیـه
سعادٺمنـدێ↯
دنیــا وآخـࢪٺ را داࢪد.❤️
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_خامنه_ای
♢ ⃟ ♢
چلـهسورهیاسـیـن🤲🏻
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/31742
ڪانالهـاوگـروههاۍزیـرمجموعـه...
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/31750
مصاحبـهبـامـادرشـھـیدخلیلۍ↯
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/30263
مصاحبـهباپـدرشـھـیدموسـوۍ🕊
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/29939
مصاحبـهبـاخواهـرشـھـیدصفـࢪۍ↯
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/29881
مصاحبهبـاخواهـࢪشـھـیدمدافـعحـرم
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/29604
ڪمڪمؤمنـانـه
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/29585
زیـارتنیابـتے
https://eitaa.com/ebrahim_navid_delha/31745
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•●🕊⃝⃡❥●•
پــࢪوࢪدگـاࢪا ...
حقیقٺ " شهادتــ❥ "
چیسٺ⁉️
ڪہ بࢪ ↯
هࢪ بنـدهاۍ⤶نصیبــ میگࢪدد🌱
اینچنیـن نوࢪانـے ۆ زیبــا میشـۆد.🦋
#شهید_مدافع_حرم
#محمد_حسین_محمد_خانی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•●🕊⃝⃡❥●• پــࢪوࢪدگـاࢪا ... حقیقٺ " شهادتــ❥ " چیسٺ⁉️ ڪہ بࢪ ↯ هࢪ بنـدهاۍ⤶نصیبــ میگࢪدد🌱 اینچنیـن نو
•°𖣔 ⃟💔°•
شہیـد "حـاج قاسم سلیمانی"
⤾دࢪبـاࢪه شہیـدمحمدخانۍگفتہاسٺ:
او مــنࢪا یاد |شہیـدهمٺ| مۍانداخٺ⤹
او همٺمـنبـود.
『پنجمیـنسالگردشہـادتٺمبارڪ』
#رفیق_شهیدم
#اینداستانتنوبدنترومیلرزونه
♢آخر شب هیئت تموم شد
صاحب مجلس یه پاکتی داد به
آیت الله سیدمهدی قوام و گفت:
_ ببخشید حاج آقـا اگ کم هست
حاج آقا هم اون پاکت رو گرفت و تشڪر کرد.
راه افتادیم اومدیم بیرون...
موقع برگشت از خیابون لاله زار رد شدیم
خب اون زمان خیابون لاله زار اوضای بدی داشت
دیدیم یه خانومی با آرایش غلیظ کنار خیابون وایستاده
از تیپ شون معلوم ک اوضاع خوبی ندارن
حاج آقا تا اون خانوم رو دید به من گفت:
_ برو و اون خانوم رو صدا کن بیاد کارش دارم
گفتم :
_حاج آقا ول کنین اون خانوم اوضاع خوبی نداره کسی ببینه خوب نیست.
اما حاج آقا توجه نکرد به حرفای من و گفت:
_ برو صداش کن بیاد .
♢رفتم پیش اون خانوم و گفتم برید اون سمت خیابون اون آقا سیدی که اونجاس باهاتون کار داره...
خودمم رفتم یه طرفی
این خانوم تا اومد این طرف یهو دید یه سید روحانی ایستاده تعجب کرد و گفت: _کاری داشتی؟
سیدهم اون پاکت رو درآورد و گفت: _خانوم بیا این هدیه #سیدالشهدا هست امشب به شما...
بیاقول بده تا وقتی که خرج زندگیت درمیاد دیگ نیای سره کوچه
تو خیابون واینستا
بیا این قول رو بده
حاج آقا این رو گفت و خودش رفت
پشت سرشم نگاه نکرد
♢🗓گذشت تا حدود یک سال بعد
آقای آسیدمهدیقوام کربلا بود
زیارتش تموم شد...
اومد تو صحن...
دید یه آقایی داره دنبالش میدوه اومد رسید ب حاج آقا و گفت :
_ببخشید خانوم من اون سمت وایستاده و با شما یه کارخصوصی داره
منم یه کنار وایمیستم ک خانومم کارش رو راحت به شما بگه.
حاج آقا نگاه کرد و دید یه خانوم محجبه با پوشیده و روبند اون طرف وایستاده
رفت جلو گفت:
_خانوم کاری داری؟
♢اون خانوم کمی پوشیده اش رو زد کنار ک حرف بزنه یهو هق هق گریه اش دراومد😔
گفت:
_حاج آقا منو میشناسی؟!!!
من همونی ام ک توی کوچه لاله زار
وایستاده بودم گوشه خیابون ....
اون پاکت رو دادی و گفتی هدیه
#سیدالشهدا هست
رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی
من تا یک ساعت اونجا گریه کردم
که "یااباعبدالله" با من چیکار داری
بعد دیدم نه انگار امام حسین(ع) با منم کار داره ...
حاج آقا همونجا بود ک توبه کردم و
قسم خوردم که دیگ این کار رو نکنم
اون پاکت برکت زندگی من شد 💫
محجبه شدم 🧕🏻
و بعداز چندوقتی ازدواج کردم 💍
حالا بعداز یک سال اومدیم زیارت که دیدمتون
اومدن بهتون بگم حاج آقا تا قیامت مدیونتم...
تو زندگی من رو عوض کردی...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f