• ⃟ ⃟•🌸
نـمـاز؛
فرصت عاشقانہ ے زمیݩ است.📿
ڪسے ڪہ نماز نمےخواند😶
عاشق نیست ...🥀🚶♀
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_پنج شب بخیری گفت و به اتاقش رفت،با ورودش صدای گوشی اش بلند ش
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_شش
سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسری یاسی رنگش انداخت و کمی او را مرتب کرد، باورش نمی شد که چطور همه چیز اینقدر زود پیش رفت،همین دیروز بود که خاله اش خانشان بود،همان موقع با اقا محمود صبحت کرد و بعد از موافقت آقا محمود،قرار خواستگاری را برای امشب گذاشتند.
همزمان با صدای آیفون،صدای فرحناز خانم که سمانه را صدا می کرد به گوش رسید،سمانه بسم الله ای گفت و از اتاق خارج شد.
کنار مادرش ایستاد،زینب هم با ان لباس صورتی اش کنارش ایستاده بود و با کنجکاوی منتظر داماد بود.
همه آمده بودند،همه منتظر همچین روزی بودند و از خوشحالی نتوانستند در خانه بمانند.بعد از سلام و احوالپرسی با همه نوبت به کمیل رسید،که با سبد گل قرمز به سمتش آمد.
ــ سلام بفرمایید
سمانه سبد گل را از دستش گرفت،بوی خوش گل ها در مشامش پیچید،بی اختیار نفس عمیقی کشید،سرش را بالا گرفت تا تشکر کند،که متوجه لبخند کمیل شد،خیلی وقت بود که لبخند کمیل را ندیده بود،خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ سلام،خیلی ممنون
با صدای زینب به خودشان امدند
ــ عمو کمیل داماد تویی؟
کمیل کنارش زانو زد و بوسه ای بر موهایش نشاند:
ــ اره خوشگل خانم
ــ ولی عمه دوست نداره
هر دو با تعجب به زینب نگاه کردند.
ــ از کجا میدونی ؟
ــ خودم شنیدم خونه عزیز جون به خاله صغری گفت،این داداشتو یه روز خودم میکشم ،خب اگه دوست داشت که نمیکشتت
سمانه با تشر گفت:
ــ زینب
کمیل خندید و آرام گفت:
ــ اشکال نداره بزارید بگه،بلاخره باید بدونم چه نظراتی در موردم داشتید
سمانه که انتظار این شیطنت ها را از کمیل نداشت،چشم غره ای به زینب رفت،با صدای محمد که صدایشان می کرد به خودشان آمدند.
جمعیت زیاد بود،و سمانه با کمک مژگان و ثریا از همه پذیرایی کردند،بعد از کلی تعارف و صحبت های همیشگی محمد که به جای پدر کمیل در جمع حاضر شده بود از محمود آقا اجازه گرفت که باهم صحبت کنند،سمانه بعد از اینکه محمود آقا از او خواست کمیل را همراهی کند از جایش برخاست و همراه کمیل به حیاط رفتند.
ــ قدم بزنیم یا بشینیم
سمانه در جواب سوال کمیل آرام گفت :
ــ هر جور راحتید
کمیل اشاره ای به تختی که وسط بوته ها بود کرد ،با هم به سمتش قدم برداشتند و روی آن نشستند
صدای آبی که از فواره حوض وسط حیاط می آمد همرا با بوی گل ها و زمین خیس همه چیز را برای صحبت های شیرین آن ها مهیا کرده بود.
ــ من شروع کنم ؟
سمانه سری به علامت تایید تکان داد.
ــ خب ،فعلا شما بیشتر از همه از کارای من خبر دارید.
ــ دایی محمد هم هستن البته
کمیل به لحن شاکی سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ دایی خودش نخواست که خبر دار بشید،خب نمیدونم دقیقا چی بگم ،شما از کارم خبر دارید،از خانوادم کلا تا حدودی آشنایی کامل دارید،اما بعضی چیزا لازمه گفته بشه.
انگشتر یاقوتش را در انگشتش چرخاند و گفت:
ــ خانوادم خط قرمز من هستن،بخصوص مامانم و صغری
کارمو خیلی دوس دارم با اینکه خطرات زیادی داره اما با علاقه انتخابش کردم
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
@dars_akhlaq 15.mp3
4.87M
•°🥀°•
《مجمۆعہ دࢪس اخلاق》
🎙مقام معظم ࢪهبࢪێ
دوجوࢪ مصࢪف ڪݩ ایݩ نطق ڪࢪدݩ ࢪو...
#سخنࢪانێ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
4_5776378714132580470.mp3
7.65M
• ⃟ ⃟•🖤
السلامـ علێ الحسیݩ
نۆڪࢪٺ ࢪۆ بگیࢪ ٺۆ بغل حسیݩ
میدۆݩم بدم ۆلێ مێ دۆݩێ
ٺو ࢪۆ دۆسٺ داࢪمٺ حسیݩ
#نۆحہ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾ ⃟ ❤️ ⃟❥•⠀⠀
✦آࢪومدلبـــۍقـــــــــࢪارم باش
توسختےوتنهایے ڪناࢪمباش...
#شب_جمعه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
💯💯💯💯💯
سلام دوباࢪه خدمت دوستان عزیز🌺
حتما حتمااااااا مباحث امشب رو دنبال کنید و نظرتون رو درباره موضوع بحث برامون بفرستید
منتظر نظرات، پیشنهادات و همچنین انتقاداتتون هستم. لطفا لطفااااااا همراهیمون کنید
اگر هم موضوعی پیشنهادی دارید برای سخنرانی و صحبت درباره ش حتما حتما به ما اعلام کنید تا درباره ش صحبت بشه❗️👇
🆔 @hadiDelhaa3
ممنون از اینکه کنار مون هستید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
' • ⃟ • ⃟🦋'
ڪاش بفہمند↭مــردم دنیـ🌏ــا
ڪهدیگــر راهێنمانده🚫
↫جُــز آمـدن |تــۆ| 🍃
چـارهێسـامـان ایــندنیـاێآشفٺہ⚠️
فَقَــط تــۆیۍ❥↬
#امام_زمان
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
' • ⃟ • ⃟🦋' ڪاش بفہمند↭مــردم دنیـ🌏ــا ڪهدیگــر راهێنمانده🚫 ↫جُــز آمـدن |تــۆ| 🍃 چـارهێسـامـ
♢ ⃟🍂
یا اَیُّهَاالذینَ آمنو،اُوفوا بِالعُقود...
اگࢪ بہ عہدهایٺاݩ☞
ۆفـا ڪࢪده بۆدیـد ✔️
ٺا الآن آمـده بـۆد...💔
#اللهمعجللولیکالفرج
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
همراهانعزیزسلام✋🏻 یهخبرخوببراتونداریم᯽ خبردارید۱۸آبانماهچهروزیه!!!📆 ⇦هجدهآبان
❥ ⃟ •••
تـاشـھـیدهسـترفیـقدلـ♥ــہمــݩ...
میـلهـمـࢪاهشـدنبادگـࢪاننیـستمـࢪا...
♢تـامصاحبـهآنلایـنبـا
خـواهـرشـھـیـدصـفـࢪۍ
دۅ ࢪوز بـاقیـسـت...
سـوالاتتانࢪابـࢪاۍمـاارسالکنیـد📩
📮https://harfeto.timefriend.net/830122528
♢پاسـخگوۍسـوالاتشمـا
خـواهـࢪبزࢪگـوارشـھـیدصـفـࢪۍ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🇺🇸⃠•
[آقــاۍتـرامپ قمـارباز]
بانتیجهانتخابـاتڪارینداریـم🚫
ولـیهرجـابری…⇄
هر جــا باشی…⇵
مــا هنــوز …
بـاهات کــ👊ــار داریــم.
'13دۍ 98'
ساعٺ: 01:20
#انتخابات_آمریکا
#انتقام_سخت
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاحرفایۍتوۍدلـ♥️ـمون داریمڪہگفتنشبرامونسختہ...
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
منتظردلنوشتہهاۍزیـباتونهستیم😉👇🏼
https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❰⇝🎧⃞ ☊↫❱
اینخــاڪِایرانِکہاسمۺتویِجھان
وِردِ زبونہ🗣
آرامۺوامنیتۺازسربازهایِ
بینشونہ💫
حــامدزمــانی🌿
#استوری
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
❰⇝🎧⃞ ☊↫❱ اینخــاڪِایرانِکہاسمۺتویِجھان وِردِ زبونہ🗣 آرامۺوامنیتۺازسربازهایِ بینشونہ💫
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاحرفایۍتوۍ دلـ♥️ـمون داریمڪہگفتنشبرامونسختہ...
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
منتظردلنوشتہهاۍزیـباتونهستیم😉👇🏼
https://harfeto.timefriend.net/793699172
تلاش برای ظهور امام زمان.mp3
3.49M
❞❤️͜͡𖣊❝↯
امࢪوزمردمࢪوبایدامامزمان﴿؏ج﴾ ࢪوبهشون معࢪفۍڪࢪد
ماجࢪاخیــݪۍجدۍشــده👌🏼
استـــادرائفیپــور⚘
#صوت_مهدوی
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
●𖣘⃞ 📿●
امامحسین؏
دڕ ڕوزعاشوڕا زیڕ تیڕهاۍ دشمن دستوڕ بہاقامه نماز اوݪوقت فڕمودند.
نمازتسڕدنشہمومن⚘
#نماز_اول_وقت
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_پنجاه_شش سمانه با استرس نگاهی به آینه انداخت،با استرس دستی به روسر
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_پنجاه_هفت
ــ نمیخوام با این حرفام خدایی نکرده بترسونمتون اما خب اگه قبول کردید و این وصلت سر گرفت باید خودتونو برا این چیزا آماده کنید
من ماموریت میرم،ماموریتام خیلی طولانی نیستن اما اینکه سالم از این ماموریت ها زنده بیرون بیام دست خداست،نمیدونم چطور براتون بگم شاید الان نتونم درست توضیح بدم اما من میخوام کنار شما زندگی آرومی داشته باشم،من قول میدم که بحث کار بیرون خونه بمونه و هیچوقت شمارو تو مسائل کاری دخیل نکنم
ــ من به این زندگی میگم،زندگی مشترک،پس هرچی باشه باید نفر مقابل هم باخبر باشه،حالا چه مسئله کار یا چیز دیگه ای
کمیل که انتظار این حرف را از سمانه نداشت،کم کم لبخند شیرینی بر روی لبانش نشست.
ــ نمیدونم شاید حرف شما درستر از حرف من باشه،خب من حرف دیگه ای ندارم اگه شما صحبتی دارید سراپا گوشم
سمانه سربه زیر مشغول ور رفتن با گوشه ی چادرش ،لبانش را تر کرد وگفت:
ــ حرف های من هم زیاد نیستن،با شناختی که از شما دارم بعضی از حرفا ناگفته میمونن
ــ ترجیح میدم همه رو بشنوم
ــ خب در مورد احترام متقابل و خانواده و آرامش زندگی که با شناختی که از شما دارم از این بابت نگران نیستم ،اما در مورد درسم،من میخوام ادامه تحصیل بدم،یک سال و نیم دیگه دانشگام تموم میشه و میخوام بعد از پایان دانشگاه ازدواج کنیم
ــ یعنی عقد هم..
ــ نه نه منظورم عروسی بود
کمیل با اینکه ناراضی بود و دوست داشت هر چه زودتر برود سر خانه و زندگی اش اما حرفی نزد.
ــ اما در مورد کارتون،دایی یه چیزایی گفت بهم
ــ دایی گفت که چه چیزایی به شما گفته،از این بابت نگران نباشید من نمیزارم این وسط اتفاقی براتون بیفته
ــ منظورم این نیست،منظورم این هست که بلاخره این وسط من و دایی میدونم کارتون چی هست،و گفت که فشار کاریتون زیاده،اگه قراره تو این زندگی همراهتون باشم برای من از همه اتفاقات بگید،نزارید چیزی نگفته بماند و شمارو اذیت بکنه
کمیل آرام خندید و گفت:
ــ این هم چشم ،امر دیگه ای؟؟
سمانه با گونه های سرخ سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
ــ چشمتون روشن
ــ بریم داخل؟
ــ بله
هر دو بلند شدند و به طرف پذیرایی رفتند،به محض ورودشان همه سکوت کردند.
محمد اقا گفت:
ــ عروس خانم چی شد دهنمونو شیرین کنیم
سمانه که از حضور یاسین و محسن و آرش و بقیه خجالت میکشید سرش را پایین انداخت وگفت:
ــ هر چی خانوادم بگن
اینبار آقا محمود دخالت کرد و گفت:
ــ باباجان جواب تو مهمه
سمانه احساس می کرد نفس کم آورده،دستانش را با استرس می فشرد،سمیه خانم با خنده گفت:
ــ سکوتتو بزاریم پای جواب مثبتت؟
سمانه آرام بله ای گفت،که صدای صلوات در خانه پیچید،نفس عمیقی کشید احساس می کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد،با شنیدن صدای آرام کمیل با تعجب سرش را پرخاند:
ــ امشب مطمِنم از گردن درد نمیتونید بخوابید
سمانه دوباره سرش راپایین انداخت و آرام خندید.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•°𖣔 ⃟💔°•
•[امــࢪۆز همگذشٺ
چنـدمیـنجمعـهبــۆد
ڪه بـدۆن |تــ∞ــو|
سپــࢪۍڪࢪدیـم
عقـربههـا خسٺه شـدند
بــسڪهنبـۆدٺ ࢪا ڊقیـقه زدنـد
و مــا همچـنان
بیتـابانـه
منتظـࢪحضـۆرٺمیمانیـم ....]•
#دلنوشته
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•°𖣔 ⃟💔°• •[امــࢪۆز همگذشٺ چنـدمیـنجمعـهبــۆد ڪه بـدۆن |تــ∞ــو| سپــࢪۍڪࢪدیـم عقـربههـا خسٺه ش
🍃⃟ ⃟ ⃟🍃
↫جمعہهایێڪهنبـۆدۍ
بہٺفــࢪیح زدیـم…
مـا فقـط دࢪ غـم هجࢪانِ
تــۆ تسبیـح زدیـم…💔↬
#تلنگر|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•●🕊⃝⃡❥●•
مــا بے تــ∞ــو خستــہایـم💔
تــ∞ــو بے مــا چگـونـہاۍ ...⁉️
#مرگ_بر_آمریکا
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f