♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_یک
سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت:
ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟
ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس
ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ
صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت:
ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن
سمیه خانم نگران پرسید:
ــ کدوم دوستش؟
ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده
صغری ناراحت گفت:
ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد
سمیه خانم اخمی کرد و گفت:
ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره
سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد:
ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر
ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت
صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد.
بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد.
به پیامک نگاهی انداخت و گفت:
ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر
ــ ولی گفتید ...
ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر
ــ کرایه بیشتر میشه خواهر
ــ مشکلی نیست
راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد،
بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آماده بود،پلاک ۵۶
دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالاب پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت.
ــ سلام دایی،چی شده
ــ آروم باش سمانه
با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد.
ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
مَـزارَشبوۍعطرمیدهد...
اسمشراگذاشتهاند...
"شهیدِعطری"
مادرشمۍگوید:
ازسنتڪلیفتاشـہادتش...
نمازشباشترڪنشدهبود...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ|#نمازشب
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
مَـزارَشبوۍعطرمیدهد... اسمشراگذاشتهاند... "شهیدِعطری" مادرشمۍگوید: ازسنتڪلیفتاشـہادتش... نم
•♡༊•
دنیامیخواهۍ⇠نمازشببخوان↬
آخرٺمیخواهۍ⇠نمازشببخوان✨
•|مرحومآیٺاللهقاضۍ
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
آرامباشـــ
آنجاڪهدیگر
راهۍنیسٺ
|خـدا|راهمۍگشاید...
ࢪوزچـھـاردهم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
֎|تــ∞ـو|پنـاهگاھ منــۍ....
#خدا|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ֎|تــ∞ـو|پنـاهگاھ منــۍ.... #خدا|#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
💌 ͜͡༊
•[خـدایـا➺
⇠تــومثلِنبضِقلبمۍ
همونقـدرنزدیڪ↷
↶همونقـدرحیاتۍ...]•
#خدا_جانم
🌸 ⃟⏳⠀
حضرتـ جانان
ڪجا سجادھ غربتـ پھن ڪردھ اۍ؟!
هرڪجا هستے التماسدعایخیر...✋🏻
#نمازاولوقت
1_80220824.mp3
6.61M
• ⃟ ⃟⅌
^
اگهدوسٺدارێ⇣
یــار|امــامزمــان|
بشێ
گـوشبـدھ➺ 🎙•|استـادعالۍ #صوت_مهدوی #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
↬❥ ⃟✿"
خاڪِمنگِـلشود و گُلشِکُفدازگِـلمن
تاابدمهرِتوبیروننرودازدلِمنツ♥️"•
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
↬❥ ⃟✿" خاڪِمنگِـلشود و گُلشِکُفدازگِـلمن تاابدمهرِتوبیروننرودازدلِمنツ♥️"• #مخاطبخ
- ͜͡❤️-
❞تومࢪا جـانِبقایی ڪهدَهی جامِحیاتم🌱❝
#مخاطبخاص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘•͜͡
:•خدایاما زیانزدهایــم🥀•:
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
┆⊹ ༃🕊⊹┆
شهیدمیداندچهدردِدلیداری💔
شهیدازتمامغمهایتخبردارد(:
صدایشڪهڪنیجوابتمیدهد...
پس،بگو برایشتمامدردِدلهایترا🙃
منتظردلنوشتههایشهداییشماهستیم♥↯
https://harfeto.timefriend.net/793699172
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هفتاد_یک سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آ
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هفتاد_دو
ــ بزار حرف بزنم
سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ دایی چه حرفی آخه ؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟دارم از نگرانی میمیرم،کمیل از صبح پیداش نیست ،چیزی شده بگید توروخدا
صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید:
ــ سمانه بیا اینجا
سمانه لحظی مکث کرد،اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت:
ــ کمیله
محمد ناراحت سری تکان داد،سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی ،همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد.
کمیل با وجود درد ،نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،سمانه با دیدن صورت مچاله شدنش از درد به سمتش رفت و کمکش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد،اختیار اشک هایش را نداشت،در بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.
کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،آرام صدایش کرد،با گره خوردن نگاه هایشان در هم،از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید.درد،ترس،اضطراب،خواهش،و....
لبخند پر دردی زد و گفت:
ــ نمیخوای چیزی بگی؟
اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد تا حرفی نزند،چون می دانست اولین حرفی که بزند اشک هایش روانه می شدند،کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد:
ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم ،زخمش سطحیه
امیدوار بود با این توضیح کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد.
ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟
ــ سمانه جان منـ...
ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چندتا بخیه خورد
کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید ،سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت،اما آرام کردن سمانه الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود
بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد:
ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم
تا سمانه می خواست سرش را بالا بیاورد کمیل جلویش را گرفت،و آرام روی سرش را نوازش کرد.
ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت،پنج تا بخیه خوردم،الانم حالم خوبه باور کن راست میگم
ــ کی اینطور شدی؟چطور
ــ صبح ،تو ماموریت
سمانه از ترس اینکه روزی برسد و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
✾مـارابہيڪ،ڪلافنخ “آقــا“قبولڪن…
يـاايُّهـاالعــزيز!•°
أبانـا!•°
قــبولڪن...
آهۍدراينبساطبهغيرازاميدنيسٺ💔
يـا←نـااميدمــانننـمـا↯
يـا←قـبـولڪن...↻
#دلنوشته ⸽ #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✾مـارابہيڪ،ڪلافنخ “آقــا“قبولڪن… يـاايُّهـاالعــزيز!•° أبانـا!•° قــبولڪن... آهۍدراينبساطبهغ
°•💔⃟
ٺاڪۍبهانـٺظار⌛
گذارێبهزارۍاݥ↷
↶بـازآێبعدازایـن
همهچشمانتظارێاݥ😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
واگرخداوند،ارادهخیر
درباره ←تـو→کند
هیچڪسقادرنیسٺ
مانعفضلاوگرددツ
□ یۆنس-107
ࢪوزپـانزدهـم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فـرامـۅشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♢ ⃟❥
اولینچیزۍڪهاز|هـادۍ|در،ذهندوسٺان⇣
⇠نقشبسٺهبــود:
چہرهاۍبـودڪهبالبـخندآراسٺهشدهبـود😇
⦃رفاقٺبااوهیچڪسراخستهنمیڪرد⦄
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
♢ ⃟❥ اولینچیزۍڪهاز|هـادۍ|در،ذهندوسٺان⇣ ⇠نقشبسٺهبــود: چہرهاۍبـودڪهبالبـخندآراسٺهشدهبـود
وشهیدذوالفقارۍمصداقاینحدیثبود🔻
شادۍمؤمن←درچہرهاو
و اندوه وۍ←دردلـش
پنہـاناسٺ.∅
🦋┋امامعلي؏
#رفیق_شهیدم
•🕌📿•
گفٺ: ازدلٺچہخبر؟
گفتم : خوشاستبہبودَنَٺ
پروردگار مݩ...
#نمازاولوقت✨
💯آقایــونبــداننــد↯
بهیڪزننگــو:🚫
تـوڪهخانهبودی،چهڪارڪردی⁉️
خستگیت واسه چیه⁉️
بایددقیقتـرنگـاهڪنۍ👀
ریزبینباشۍ🧐
او هیچڪارۍهمنڪردهباشد↯
امیدٺرا درآنخانهزندهنگهداشٺهاسٺ!🦋
#سبک_زندگی_مهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f