فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
^ࢪفیــقࢪوزهــایتنهاییــݥ
یهشهیــدگمنـ∞ـاݥ
#استوری|#شهید_ابراهیم_هادی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- ^ࢪفیــقࢪوزهــایتنهاییــݥ یهشهیــدگمنـ∞ـاݥ #استوری|#شهید_ابراهیم_هادی #ڱـڔدان
❥••□ ⃟🕊
↫|تــو|چِهکَردهاۍ؟
ڪهخُـداهَمِهاتـ راٰ🌱
بَراۍِخودَشخواسٺ↬
وَ نَصیبمــا↓
چیزینَگُذاشٺ💔
#شهید_گمنام
°.•🤲🏻•.°
میدونۍ یڪی از خوبـیای
نمـاز اول وقـت ایـنه ڪھ
اون لحظھ میدونۍ امام زمانـتم
داره نـماز مۍخونـھ؟🌱
#نمازاولوقت
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💚 ⃟۞•
✾گࢪچهمهدۍعجبـودغــایبولۍ
سرخوشݥبࢪنایبشسیــدعلۍ
#تم_ایتا
#رهبر
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
29.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⅌ ͜͡
-------------⠀⠀ོ ⠀⠀
قࢪبــونِڪبوتراۍحࢪمِ
امامحســــن؏🕊💚
⠀⠀ོ ⠀⠀
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ -------------⠀⠀ོ ⠀⠀ قࢪبــونِڪبوتراۍحࢪمِ امامحســــن؏🕊💚 ⠀⠀ོ ⠀⠀ #استوری #ڱـڔدانمنتظـڔان
𖦸--⃝☘•
⇜یڪ حسـن گفتــ🗣ـمُ یڪ عمـــࢪ
نمک گیـر شــدم⠀⠀
↚خوش بــہ حالم ڪہ نمڪ گیــــࢪِ
شَهِ بےحرمـــــم
⠀⠀ོ ⠀⠀
#دوشنبههایامـاݦحسنۍ
↯ ͜͡⚠️
گـناهیعنــے!:
افتـادݧازچشـــمِ
مهــدیفاطمـــه•؏•
مادچـــــاڔفرامـوشےشـــدهایم(:
یادماڹرفتہڪه
یتیمماندهایـــم...🥀
#أینأبـانا💔
#تلنگرمهدوۍ
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هشتاد_هفت سمانه کمیل را کنار زد و سریع وارد خانه شد ،با دیدن آرش ب
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هشتاد_هشت
سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیقا در فکر بود،سمانه می دانست از چه چیزی عذاب می کشید،نگران دایی محمد بود و می دانست اگر بین همه پیچیده شود که پسر سرهنگ رادمنش برای گروه خلافکاری جاسوسی می کرده،دیگر آبرویی برای محمد نمی ماند.
"پسر نوح با بدان بنشست "
آرام صدایش کرد:
ــ کمیل
ــ جانم
ــ میخوای چیکار کنی
کمیل به مبل تکیه داد و نالید:
ــ نمیدونم،نمیدونم سمانه،به هر راه حلی که فکر میکنم آخرش میخوره به دایی محمد،داغون میشه اگه بفهمه
سمانه دست مردانه ی کمیل را در دست گرفت وگفت:
ــ نمیخوای بگی این گروه کیه که آرشو مجبور به این کار کردنت؟اصلا چرا تو؟
کمیل پوزخندی زد و گفت:
ــ مجبور؟آرش پول لازم داشته ،اونا هم بهش پول میدادن در مقابل اون گزارش من و عکسای تورو تحویل می داده
کمیل با تصور اینکه عکس های سمانه در روز عقد و دورهمی های خودمونی در دست آن ها باشد و با چشمان کثیفشان ،همسر پاکش را نگاه می کردند،دستانش از زور خشمـ در دستان سمانه مشت شد.
سمانه نگران نگاهی به او اونداخت و گفت:
ــ کمیل چی داره اذیتت میکنه،نگا صورتت از عصبانیت سرخ شده ،چرا منو محرمت نمیدونی ؟
ــ تو محرمتر از هرکسی برام سمانه،اما ب
عضی حرف ها برای تو سنگینن،تودختری ،لطیفی،حساسی.
ــ قول میدم دیگه لطیف نباشم تو هم همه حرفاتو بزن ،باور کن تورو اینجوری آشفته میبینم دلم خون میشه،باور کن ناراحتیت منو هم ناراحت میکنه
کمیل لبخند تلخی برروی لبانش نشست،اما تا می خواست جواب حرف های زیبای سمانه را بدهد گوشی اش زنگ خورد.
شماره ناشناس بود،کمیل گوشی را برداشت و دکمه اتصال را لمس کرد:
ــ بله بفرمایید
ــ به به جناب سرگرد
ــ شما
ــ نشناختی؟تیمور جانتم
کمیل لعنتی زیر لب گفت
ــ شنیدم از وقتی فهمیدی عکسای زنت دستمه عصبی شدی؟
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه اوه بی ادب نشو دیگه،میدونی تو اصلا سلیقه نداشتی،اما تو زن گرفتن خوب سلیقه به خرج دادی
کمیل عصبی از جایش بلند شد و گفت:
ــ ببند دهنتو ،من میکشمت ،میکشمت تیمور به مولا قسم میکشمت
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
^خدایـ∞ـا
بهغربٺمــارحــمڪن↷
↶باقیمــاندهغیبٺ⌛
امــامزمانمون،بہماببخش...💔
#استوری|#منتظرانه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- ^خدایـ∞ـا بهغربٺمــارحــمڪن↷ ↶باقیمــاندهغیبٺ⌛ امــامزمانمون،بہماببخش
•💔 ⃟❥•
❃تعجیـلڪن؛↯
بہخـاطـرِصدھـاهـزٰارچـشـم🍃
اۍپاسـخِگـرامۍ اَمَـنْیُـجـیـبْهـٰا🕯
#اللّٰھـُــمعجِّللِوَلیڪَالفَرَج
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
❤️Γ∞
❃وَقَالَاللَّهُإِنِّيمَعَكُمْ
وخــداگفتــ
منڪنارتونـم...
روزسـۍویڪم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
شهادٺ⇣
⇠شهــدشیرینۍاسٺ
بههرڪسندهنــد...
^۱۸آذرسالروزولادٺ
⦃
شهیدمحمودرضابیضایی⦄ #استوری|#شهادت #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
﴿✾﴾هدیــہدادن🔻
💯یڪیازتوصیههاۍپیامبراسلام🌱
نسبٺبهاقواموخویشان،هدیه دادن است.
رسولاسلاممیفرمایند:
ایصاحبانخویشاوندیبهیکدیگرهدیهدهید زیراهدیه،خویآدمیرانرممیڪند. 🔺برای|انسان منتظر|⌛ عملبهاینروایٺاهمیٺویژهایدارد❗️ آنهمدرزمانهایڪهمتاسفانهبرایاغلبمردم↯ جمعدوستانمهمترازخویشاوندانجلوهمیڪند.✖ #سبک_زندگی_مهدوی⁴ #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
خیـــالِروۍِتودرهرطریق
هَمرَهماسـت(:❤️
#استوریمهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- خیـــالِروۍِتودرهرطریق هَمرَهماسـت(:❤️ #استوریمهدوی #ڱـڔدانمنتظـڔانظ
⛅️⃝⃡•-
سہشنبہشدُ و پَرزدمسوۍتو🕊
شدمسائــــڵِديدنروۍِتـــــو
بہاِذنچهارده نورِپاڪجهان
شدمجاننثارامــامزمـان"عج"🖐🏻
#أینصاحبـنا💔
#سهشنبههایامامزمانی
°.•🤲🏻•.°
خـداڪہصداتمیزنہ
بےجـوابنـگـذار!
نمـاز اولِوقـت نشۅنہ
احترام بـہخـداست...🦋
#نماز_اول_وقت
شناخت امام زمان - قسمت هشتم.mp3
2.97M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان⁸
🎙┆استـادمحمودی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هشتاد_هشت سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیق
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هشتاد_نه
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم من غلط کردم
با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت:
ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی
به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد
با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.
در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه
سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f