♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
❤️Γ∞
❃وَقَالَاللَّهُإِنِّيمَعَكُمْ
وخــداگفتــ
منڪنارتونـم...
روزسـۍویڪم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
شهادٺ⇣
⇠شهــدشیرینۍاسٺ
بههرڪسندهنــد...
^۱۸آذرسالروزولادٺ
⦃
شهیدمحمودرضابیضایی⦄ #استوری|#شهادت #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
﴿✾﴾هدیــہدادن🔻
💯یڪیازتوصیههاۍپیامبراسلام🌱
نسبٺبهاقواموخویشان،هدیه دادن است.
رسولاسلاممیفرمایند:
ایصاحبانخویشاوندیبهیکدیگرهدیهدهید زیراهدیه،خویآدمیرانرممیڪند. 🔺برای|انسان منتظر|⌛ عملبهاینروایٺاهمیٺویژهایدارد❗️ آنهمدرزمانهایڪهمتاسفانهبرایاغلبمردم↯ جمعدوستانمهمترازخویشاوندانجلوهمیڪند.✖ #سبک_زندگی_مهدوی⁴ #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
خیـــالِروۍِتودرهرطریق
هَمرَهماسـت(:❤️
#استوریمهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- خیـــالِروۍِتودرهرطریق هَمرَهماسـت(:❤️ #استوریمهدوی #ڱـڔدانمنتظـڔانظ
⛅️⃝⃡•-
سہشنبہشدُ و پَرزدمسوۍتو🕊
شدمسائــــڵِديدنروۍِتـــــو
بہاِذنچهارده نورِپاڪجهان
شدمجاننثارامــامزمـان"عج"🖐🏻
#أینصاحبـنا💔
#سهشنبههایامامزمانی
°.•🤲🏻•.°
خـداڪہصداتمیزنہ
بےجـوابنـگـذار!
نمـاز اولِوقـت نشۅنہ
احترام بـہخـداست...🦋
#نماز_اول_وقت
شناخت امام زمان - قسمت هشتم.mp3
2.97M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان⁸
🎙┆استـادمحمودی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هشتاد_هشت سمانه لیوان اب را جلوی کمیل گذاشت و کنارش نشست،کمیل عمیق
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_هشتاد_نه
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم من غلط کردم
با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت:
ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی
به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد
با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.
در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه
سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
میرســد⇠رۅزۍڪه
تڪیــهمیــدهۍبرڪعبـھ🕋
ۅدرڪنــارخــانـهۍ⇣
امــنخــ∞ــدامۍبینمٺ🌱
#دلنوشته|#یابنالحسن
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
میرســد⇠رۅزۍڪه تڪیــهمیــدهۍبرڪعبـھ🕋 ۅدرڪنــارخــانـهۍ⇣ امــنخــ∞ــدامۍبینمٺ🌱 #دلنوشته|#یابن
•💔 ⃟❥•
↫مَــناُمیــدِ
ۆصلدیــدارِتــۆرادادݥبـهدِلــ❥
یۆسفِگُمگشتہۍِخیرُالنساءمۍبینمتــ🌱
#منتظرانه
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
❤️Γ∞
دعابلاییڪهنازلشده
وبلاییڪههنوز،نازلنشدهرا
دفع میڪند.
•|امامسجــاد؏
روزسـۍودوم#چلهحـاجـتࢪوایۍ
فراموش نشود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
حرفمَـن⇣
حرفدلاۍِبیڪسه↷ یہامامرضآدارمبرامبَسہ...🦋 #چهارشنبه_امام_رضایی #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ .°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- حرفمَـن⇣ حرفدلاۍِبیڪسه↷ یہامامرضآدارمبرامبَسہ...🦋 #چهارشنبه_امام_رضای
•💚⃟𖣔•
←براۍدلــ❥
شڪستگۍاݥ💔
جبرانڪنندهاۍجزتونمۍبینم... اماممھربانمـ،مرا دریابــ♡ #امامرئوف
4_6001489778455871784.mp3
2.93M
• ⃟ ⃟⅌
اۍمنتظران⇣
چرا|غیبتامامزمان|
عج
برایمــا⇠عادۍشدھ؟ 🎙•|استــادعالۍ #سخنرانی_مهدوی #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
امـــامزمان"عج"مواظببود
آبرومـوننـڔه!
#استوریشهدایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------- امـــامزمان"عج"مواظببود آبرومـوننـڔه! #استوریشهدایی #ڱـڔدانمنتظـڔانظه
❥••□ ⃟🕊
⟱یادماݧباشـــد☝️🏻
طوڔۍبرخورد و عمـــݪنڪنیمکهشڔمنده
خوݧِشھـداشویـــم!🥀
#شهیدانه
°.•🤲🏻•.°
مـۅقـع دلـبـرۍو پـچۅپـچ ونـاز استـ
اذان میگویند
"خــدا" داره صـدامـون میـزنہ
معطـلچےهستے🦋
#نماز_اول_وقت
⥃°✐💌°⥂
•.🌿امــــاݥزمـان"عج"فرمودند:
"°اگڔطلــبمغفرت و آمرزشبعضـــیاز
شمـاهابراۍهمدیگڔنبود، هڔڪسروی زمینبودهلاڪ میشد،مگڔآنشیعیـــان خاصےکهگفتارشان با ڪڔدارشانیڪی است.👌🏽°"
📚مستدرڪ ج۵،ص۲۴۷
#حدیثمهدوۍ
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
•°♢بســـــمࢪبالشـھـداوالصـدیقیـن♢°•
📦#صندوق_کمکهای_مردمی
⇦دࢪخواستهمکاࢪیازنیکوکاࢪانو
خیࢪینبࢪایکمکࢪسانی
فوࢪی،آگاهانهومستقیم
📌در راستای پیشرفتوگسترش
مجموعهوبرنامههایفرهنگےنیـازبه
تبلیغاتبزرگوگستردههست➣
🚺 لذا ازهمراهانعزیز
خواهشنمدیم بهنیتبرآوردهشدنحوائج
درحدتوان کمکهاینقدیخودرابه
شمارهحسابزیرواریزنمایند.↯
⇦6037-9972-9127-6690 💳
> اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_هشتاد_نه کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی رو
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود
تیمور قهقه ای زد و گفت:
ــ البته آرش گفت که مادرت انتخابش کرده،آخ گفتم آرش یادم اومد،بیچاره خیلی ترسیده،از وقتی بچه ها اوردنش داره به خودش میلرزه
کمیل وحشت زده گفت:
ــ تو چیکار کردی تیمور؟
ــ چیزی که شنیدی پسر سرهنگ رادمنش پیش منه،اگه جونش برات عزیزه بیا به آدرسی که برات میفرستم
ــ عوضی
ــ پس یادت باشه که تنها بیای،چون از یه آدم عوضی همه چیز برمیاد
تماس قطع شد،کمیل سریع شماره امیرعلی را گرفت و به او سپرد که سریع خودش را برساند.
به طرف سمانه رفت و بازوانش را دردست گرفت و گفت:
ــ سمانه الان امیرعلی میاید دنبالت میرسونتت خونمون
ــ چرا تو منو نمیرسونی
ــ من باید برم جایی
ــ کجا کمیل
ــ جایی کار دارم
سمانه وحشت زده و با چشمان سرخ از اشک به پیرهن کمیل چنگ زد و گفت:
ــ کمیل کجا داری میری؟کی بود که بهت زنگ زد؟چی بهت گفت
ــ سمانه سوال نپرس فقط کاری که میگم انجام بده،الانم آماده شو
سمانه پیراهن کمیل را بیشتر در مشتش فشرد و نالید:
ــ من هیچ جا نمیرم ،فهمیدی؟هرجا تو بری منم میام،کمیل توروخدا راستشو بگو داری پیش همونی که بهت زنگ زد؟
ــ سمانه آروم باش عزیزم
سمانه با گریه فریاد زد:
ــ چطور آروم باشم لعنتی چطور؟داری خودتو به کشتن میدی میفهمی داری چی میگی؟کمیل احساس بدی به این رفتنت دارم نرو لعنتی نرو
بی قراری های سمانه قلب کمیل را به درد آورد،او را به خود نزدیک کرد و بادست اشک هایش را پاک کرد،سمانه که احساس می کرد این دیدار آخر است،تصور نبود کمیل در کنارش اشک هایش را دوباره بر گونه هایش سرازیر کرد،کمیل دوباره اشک هایش را پاک کرد،و سمانه را در آغوش گرفت ،سمانه بین هق هق هایش ،کمیل را صدا می زد،کمیل در حالی که سرش را نوازش می کرد ،با ناراحتی گفت:
ــ جانم،جان کمیل،زندگی کمیل،بگو سمانه بگو
ــ چرا حس میکنم دیگه نمیتونم ببینمت چرا؟
کمیل که ازبعد تماس این احساسی که بر وجودش رخنه زده بود را پس می زد با این حرف سمانه قلبش تیر کشید،بوسه ای بر سر سمانه نشاند و حرفی نزد.
سمانه با مشت ضربه ای به شانه اش زد و گفت :
ــ پس تو هم اینو حس کردی،کمیل نرو ،کمیل تنهام نزار،من میمیرم کمیل،بخدا میمیرم
از کمیل جدا شد و صورت کمیل را با دو دست گرفت ،چشم های اشکی اش را در چشمان به اشک نشسته کمیل گره زد و با بعض و صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــ بگو که نمیری کمیل،بخدا من میمیرم،بدون تو نمیتونم کمیل،باور کن حس میکنم قلبم داره از جاش کنده میشه،کمیل حرف برن توروخدا یه چیزی بگو آروم شم
کمیل او را در آغوش کشید،و به اشک هایش اجازه جوشیدن داد،چقدر سخت بود ،سمانه اینگونه بی قراری کند و او نتواند کاری کند.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f