فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥|شهیدترڪیهاۍدفاعمقدسڪیست⁉️
⃟شہیدڪمالقزلڪایا
یڪیازشهدایترکیهای
هشٺسالدفاعمقدساسٺ.
مزاراو،درگلزارشهدا،بهشتزهرا
واقعدر تهراناسٺ.
#اردوغان_غلط_کرد
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🎥|شهیدترڪیهاۍدفاعمقدسڪیست⁉️ ⃟شہیدڪمالقزلڪایا یڪیازشهدایترکیهای هشٺسالدفاعمقدساسٺ. مزار
❥••□ ⃟🕊
اگرشمامنتظرواهلشہآدٺباشید!
⇠یقیناًهرڪجاڪھ باشید
وموعدشبرسد↻
شمارادرآغوشمیگیرد🌱
#شهادت
『🌱』
﴿بـسـماللهالرحـمڹالرحیـم﴾
•دستیڪھ ڪمڪ مۍڪند،
از دستانۍڪھ براۍدعا 🤲🏻
بـالامۍرونـدمقـدستـراسـت🌱
🖇در راستاۍ پیشـرفتوگسـترش
مجـموعهوبـرنامھ هایفرهنـگۍنیـازبـھ
تبلیـغاتبـزرگوگسـتردههـست📝
❞عزیزانی ڪھ تـمایـل بـھ
ڪمڪ وهـمـراهۍدارنـد
مبـالـغ واریـزۍخـودرا
بـھ شمـاره حسـاب
زیـر واریـز نـماینـد❝
⇦6037-9972-9127-6690 💳
اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ✨
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_سه »چهارســالِبعد« ماشین را خاموش کرد و از آن پیاده شد،کیفش
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_چهار
سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که سمیه خانم گفت:
ــ یادت نره قسمت دادم به کمیل
سمانه به اجبار سر جایش
نشست.
ــ از رفتن کمیل چهارسال میگذره،دیدم که چی کشیدی؟گریه های شبانه ات تو اتاق کمیل رو میشنیدم،هر چقدرم جلوی دهنتو میگرفتی تا صدات به گوشم نرسه،اما صدا گریه هات اینقدر درد داشتن که به دلم آتیش می زدن،تو ایـن چهار سال از خانوادت گذشتی اومدی پیشم
،خودتو قوی نشون دادی که برای من تکیه گاه باشی،اما خودت این وسط تنها موندی،همه ی این چهار سالو با عکس کمیل و گریه های یواشکی ات گذروندی، دیگه کافیه تو هم باید زندگی کنی،باور کن کمیل هم آرزوشه تو خوشبخت بشی.
سمیه خانم از جایش بلند شد و به طرف مزار همسرش رفت و سمانه را با کمیل تنها گذاشت.
سمانه سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بر روی سنگ سرد مزار می افتادند،دلش خیلی گرفته بود،با دست ضربه ای به سنگ مزار زد و گفت:
ــ کجایی کمیل،نباید تنهام میزاشتی،دیگه دارم کم میارم نباید میرفتی
مزار شهدا شلوغ بود ،گروهی کنار مزار کمیل نشستند ،سمانه از جایش بلند ش و به طرف سمیه خانم رفت،بعد از قرائت قرآن و فاتحه به سمت ماشین رفتند،تا رسیدن به خانه حرفی بین سمانه و سمیه خانم ردو بدل نشد.
وارد خانه شدند،صغری مشغول آماده کردن سفره بود،علی هم مشغول کباب...
ــ سلام خدا قوت
صغری با دیدن چشمان سرخشان،لبخند محزونی زد و سریع به سمتشان آمد.
ــ سلام،علی گفت هوا خوبه تو حیاط سفره بندازیم
سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ خوب کاری کردید
در کنار هم شب خوبی را گذراندن،صغری کم کم وسایلش را جمع کرد تا به خانه برگردند،سمانه به سمیه خانم اجازه نداد تا دم در صغری را بدرقه کند و خودش آن را همراهی کرد،بعد از حرکت کردن ماشین،دستی برای امیر تکان داد،ماشین از خیابان خارج شد، سمانه می خواست در را ببندد که متوجه سنگینی نگاهی شد ،با دیدن مرد همسایه که مزاحمت هایش مدتی شروع شده بود ،اخمی کرد و در را محکم بست،به در تکیه داد و در دل نالید:
ــ اگه بودی کی جرات می کرد اینطور نگاه کثیفشو روی من بندازه
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥Γ∞
بھ |خـدا|اعـتمادڪن
اونهرچيزۍرو بھ
قشنگترينحـالتِممکنبهتميده🌱 ولۍدرزمانِخــودشツ
روزسیوهفتـم#چلهحـاجـتࢪوایی
فراموش نشود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
-------------
عهــدمیبندݥدیگـه⇝
اشڪاٺدرنیــارݥ💔 #مهدویت #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
شناخت امام زمان - قسمت دهم.mp3
2.54M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹⁰
🎙┆استـادمحمودی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥Γ∞
سلامهمراهانگرامی🖐🏻-
خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر
رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻
میدونستید شما هم میتونید توۍ
ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩
اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید...
اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻
🆔@Tanhaie_komill
منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⅌ ͜͡
------------
ذِکـ↼ـٰاۅَټ⇣
ایـناسـتڪهمَـ↭ـن...
📞|شَـھـیدحـٰاجقـاسـمسلیـمانۍ
#استوری|#رفیق_شهیدم
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⅌ ͜͡ ------------ ذِکـ↼ـٰاۅَټ⇣ ایـناسـتڪهمَـ↭ـن... 📞|شَـھـیدحـٰاجقـاسـمسلیـمانۍ #استوری
•💔 ⃟❥•
°•رفتـهسـڔدار
نَفَـستازهڪنـد...
بـرگردد⇅
چـونظـھـورگلنـرگـس❥
بـهخـدانـزدیـڪاسـت•°
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_چهار سمانه شوکه از حرف های خاله اش میخواست از جایش بلند شود که
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_چهار
با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
ــ خودم جواب میدم خاله
گوشی را برداشت و گفت:
ــ کیه؟
ــ سلام دخترم ،احمدی هستم میاید دم در
ــ سلام آقای احمدی ،بفرمایید داخل
ــ نه دخترم عجله دارم
ــ چشم اومدم
با عجله چادرش را سر کرد و به طرف در رفت،سردار احمدی،کسی بود که موقع شهادتوکمیل کنارش بود،از آن روز تا الان هر چند مدت به آن ها سر می زد،در را باز کرد که سردار را که با لبخند مهربانانه منتظر بود دید.
ــ سلام سردار بفرمایید تو
ــ سلام دخترم ،نه عجله دارم تنها هم نیستم
سمانه نگاهش به سمت ماشین کشیده شد،با دیدن مردی که کاملا صورتش را با چفیه پنهان کرده بود،با تعجب ابروانش را بالا داد.
ــ این مدارکی که بهت گفته بودم اتاق کمیل برام بیار،بفرما دخترم،
سمانه پوشه ها را از دست سردار گرفت و گفت:
ــ به دردتون خورد؟
ــ نه زیاد،اما بازم ممنونم مزاحمتون نمیشم
سمانه از سنگینی نگاه مردی که در ماشین بود ،معذب و کلافه شده بود سریع خداحافظی کرد و در را بست.
نگاهی به پروندها انداخت،احساس می کرد، وقتی به سردار دادهوبود سنگین تر بودند.
با صدای سمیه خانم سریع به خانه رفت.
****
ـــ دیدیش؟؟
به علامت تایید سری تکان داد
ــ نمیخوام این دیدار تورو از هدفت دور کنه و ذهنت مشغول بشه
سرش را به صندلی تکیه داد و گفت:
ــ مطمئن باشید این دیدار منو برای رسیدن به هدفم مصمم تر کرد
سردا سری تکان داد و حواسش را به رانندگی اش داد.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
|پَرۅَردگـارا|
نمـےگـویـمدستـمࢪابگيـر⇣
سالـھـاستڪهگرفتـهاۍ↷
رهـایـمنڪن...
روزسۍوهشتـم#چلهحـاجـتࢪوایی
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
•💔 ⃟❥•
⸱⸳اۍوَصـڵِتــ ـ ـو
اَصـڵِشـادمـانۍبیـ ـ ـا⸳⸱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡._._.ۺہید عباس بابایے
ݐَرواز اَندازہ _._._ آدݥ رو بَرمَلا میڪنہ ....
#استورے
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
Mohammad Hossein Poyanfar - Man Hamonam (128).mp3
2.88M
•♢• ⃟𝄞
خـۅاهـمرضاۍتـ ـ ـ ـو
جـــانمفـداۍتـ ـ ـ ـو
دلممۍخـوادڪهبـاشـمبـاتـ ـ ـ ـو♥
#امام_زمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•♢• ⃟𝄞 خـۅاهـمرضاۍتـ ـ ـ ـو جـــانمفـداۍتـ ـ ـ ـو دلممۍخـوادڪهبـاشـمبـاتـ ـ ـ ـو♥ #امام
•💔 ⃟❥•
اۍآنڪه
ظـھـۅࢪˇتـ ـ ـ ـوˇ
تمنـاۍمـ ـ ـ ـناسـت♡°
|بسـماللّٰه|•
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
『🌱』
﴿بـسـماللهالرحـمڹالرحیـم﴾
•دستیڪھ ڪمڪ مۍڪند،
از دستانۍڪھ براۍدعا 🤲🏻
بـالامۍرونـدمقـدستـراسـت🌱
🖇در راستاۍ پیشـرفتوگسـترش
مجـموعهوبـرنامھ هایفرهنـگۍنیـازبـھ
تبلیـغاتبـزرگوگسـتردههـست📝
❞عزیزانی ڪھ تـمایـل بـھ
ڪمڪ وهـمـراهۍدارنـد
مبـالـغ واریـزۍخـودرا
بـھ شمـاره حسـاب
زیـر واریـز نـماینـد❝
⇦6037-9972-9127-6690 💳
اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ✨
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_چهار با صدای دوباره آیفون،سمانه سریع از پله ها پایین آمد و گفت:
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_پنجم
خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود،آنقدر در این چند روز سرش شلوغ بود،که دیر وقت به خانه می آمد،با اینکه دوست نداشت سمیه خانم را تنها بزارد اما مجبور بود...
به سمت ورودی خانه رفت،با دیدن کفش های زنانه و مردانه ،حدس می زد،صغری یا دایی محمد با دندایی به خانشان امده یا شاید محسن و یاسین.
با وجود خستگی زیاد اما لبخندی بر لب نشاند و وارد خانه شد،کیفش را روی جا کفشی گذاشت و وارد هال پذیرایی شد،با دیدن مهمانان در جایش خشکش زد.
افکاری که به ذهنش حمله می کردند و در سرش میپیچیدند و صداهایی که مانند ناقوس در سرش به صدا در می آمدند را پس زد و آرام سلام کرد،با صدایی که او را مخاطب خود قرار گرفت ،چشمانش خیس شدند.
ــ سلام به روی ماهت عروس گلم
سمانه وحشت زده به خانم موحد نگاهی انداخت،کسی جز سمیه خانم حق نداشت او را عروسم صدا کند،او فقط عروس کمیل بود نه کسی دیگر...
با صدای لرزانی گقت:
ــ اینجا چه خبره؟
یاسین از جایش بلند شد و گفت:
ــ زنداداش بشین لطفا
اما سمانه دباره پرسید:
ــ یاسین اینجا چه خبره؟
سید مجتبی(آقای موحد) از جایش بلند شد و بعد از سرفه ی مصلحتی ،دستی بر محاسنش کشید و گفت:
ــ سمانه خانم ما از پدرتون اجازه گرفتیم که امشب برای امرخیر مزاحم بشیم،که سرهنگ هم اجازه دادند.
سمانه ناباور با چشمان اشکی به آقا محمود و محمد ویاسین نگاه کرد،باورش نمی شد با او این کار را کرده باشند...
سمانه با صـدایی که از بغض و عصبانیت می لرزید گفت:
ــ لازم نبود به خودتون زحمت بدید،من به مادرتون گفتم که جوابم منفیه
ــ سمانه
حتی تذکر محمود آقا نتوانست او را آرام کند.
ـــ من قصد ازدواج ندارم آقای موحد،اینو بارها به شما و مادرتون گفتم،هیچکس حق نداره جز خاله سمیه منو عروسم صدا کنه،من عروس کمیلم نه کسی دیگه
یاسین بلند شدو گفت:
ــ سمانه،تو هنوز...
ــ هنوز جوونم؟وقت دارم زندگی بکنم؟؟مگه من الان زندگی نمیکنم؟وقتی تا الان به من میگی زنداداش چطور میخوای زن یکی دیگه بشم.
قدمی به عقب برداشت و گفت:
ــ این حرف آخرم بود،من نمیخوام ازدواج منم،آقای موحد قسمتون میدم به جدتون دیگه این قضیه رو باز نکنید
سریع کیفش را برداشت و با شتاب از خانه خارج شد.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
♥Γ∞
اۍڪهمیـدانۍنـدارم🥀
جـ ـ ـزدࢪگاهـتپناهۍ
دیـگرازمـنبـرنـگࢪدان↻
روۍخـود♡
|گاهـۍنگـاهـۍ|°
روزسۍونھـم#چلهحـاجـتࢪوایی
فراموشنشـود❌
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
الهی عضم البلا.ogg
525.4K
•♢• ⃟𝄞
|الـٰھـۍعَظُمَالبَلاء|🥀
🎙علۍفانـۍ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•♢• ⃟𝄞 |الـٰھـۍعَظُمَالبَلاء|🥀 🎙علۍفانـۍ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ °•
سـلامحضـرٺدلبـࢪ♥
سـلامˇقـرصقـمـرˇ
زمیـ ـ ـ ـینڪھلطـفنـدارد⇣
ازآسمـ ـ ـ ـانچھخبـر؟!
#امام_زمان
#دیــالوگْ_فــیلم░
#تَنہایے_لِیلا↯
ڵیــڵا : یَعنــے تـ♡ـو خِجــالَټ نــمے كِشــے ڪہ زَنــِــ∞ــــتـ چــ⚘ـــادُࢪ سَــرِشْ نــمے ڪُنــہ ؟!؟
مُحَــمَّــد : هــــــیــ مَࢪدے ــــچ اَز ایــنڪہ زَـ∞ـݩِ بــا حَیــــ♡ــــا دارهــ خِــجــالَتْ نــمے ڪشہ؛ حَتے اَگــہ چــــ⚘ــادُࢪ نَپــوشہ :)
ڵِیڵا : چــــ⚘ـــادُࢪ رو دوســــ♡ــــت دارے؟!
مُــحَمَّــد : مُہم تَــر اینــہ ڪہ شُـ♡ـما دوســــ♡ــــتِش داشــتہ بــاشے ...
ڵِیڵا : دوســــ♡ــتِــــش دارَمْ :))) ...
#حِجــاــــب|#حجاب
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♥Γ∞
سلامهمراهانگرامی🖐🏻-
خبر دارید هر هفته شهداۍ هر شهر
رو زیارټ میڪنیم؟😎✌️🏻
میدونستید شما هم میتونید توۍ
ایݩ ڪار خیر با ما همࢪاه بشید؟🤩
اگ علاقه دارید با ما همڪارۍ ڪنید...
اسم شهر خودتوݩ رو به آیدۍ زیر بفرستید👇🏻
🆔@Tanhaie_komill
منتظڔهمراهےو همڪارۍشماعزیزان هستیم👋🏻
43.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⅌ ͜͡
------------
اۍاشتـࢪثـ ـ ـ ـانۍ
قاسـمسلـیمـ ـ ـ ـانۍ♥
#استوریشهدایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_پلاک_پنهان 💟#پارت_نود_پنجم خسته از ماشین پیاده شد،هوا تاریک شده بود،از صبح سرکار بود
✐"﷽"↯
📜#رمان_پلاک_پنهان
💟#پارت_نود_شش
روبه روی مزار کمیل زانو زد،به عکس کمیل که روی سنگ حکاکی شده بود،خیره شد.
به اشک هایش اجازه ی سرازیر شدن را داد،دیگر ترس از دیده شدن را نداشت،در اولین روز هفته و این موقع،که هوا تاریک شده بود،کسی این اطراف دیده نمی شود.
او یک دختر بود،زیر این همه سختی و درد نباید از او انتظاره استقامت داشت،او همسرش ،تکیه گاهش،کسی که دیوانه وار دوست داشت را از دست داد.
با صدایی که از گریه خشدار شده بود نالید:
ــ قول داده بودی بمونی ،تنهام نزاری،یادته دستمو گرفتی گفتی تا هستی از هیچکس نترسم جز خدا،نگفتی هیچوقت نگران نباش چون هر وقت خواستی کنارتم،گفتی هیچکس نمیتونه اذیتت کنه چون من هستم.
هق هق هایش نمی گذاشتند راحت حرف بزند،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ پس چرا الان تنهام،چرا از نبودت میترسم،چرا کنارم نیستی،چرا همیشه نگرانم،چرا همه دارن اذیتم میکنن و تو،نیستی بایستی جلوشون .چرا،چرا کمیل؟؟
با مشت بر سنگ زد و با نالید:
ــ دارن مجبورم میکنن ازدواج کنم،مرد همسایه همیشه مزاحمم میشه،پس چرا نیستی ،کمیل دارم از تنهایی دق میکنم،دیگه نمیکشم.
شانه هایش از شدت گریه تکان میخوردند و هر لحظه احساس میکرد قلبش بیشتر فشرده می شد.
ــ کمیل چهارسال نبودنت برای من کافیه،همه میگن همسر شهیدمـ باید صبر داشته باشم،اما منم آدمم، نمیتونم،چرا هیچکس درکم نمیکنه،چرا منو عاشق خودت کردی بعد گذاشتی رفتی،چرا پای هیچکدوم از قولات نموندی،توکه بدقول نبودی
با دست اشک هایش رو پس زد و گفت:
ــ چرا صبر نکردی،چرا تنها رفتی،چرا منتظر نموندی نیرو بیاد،کمیل به دادم برس،از خدا بخواه به من صبر بده یا منو هم ببره پیش تو ،دلم برات تنگ شده بی معرفت
صدای گریه هاش درمحوطه مزار میپیچید،نگاهی به مزار انداخت و زمزمه کرد:
ــ چرا بعد از چهارسال نمیتونم رفتنتو باور کنم چرا؟
اشک هایش را با دست پاک کرد، هوا تاریک شده بود،و کسی در مزار نبود،ترسی بر وجودش نشست،تا میخواست از جایش بلند شود،با قرار گرفتن دستمال جلویش و دیدن دستان مردانه ای که جلوی چشمانش بود،از ترس و ،وحشت زانوهایش بر روی زمین خشک شدند.
✍🏽نویسنده:فاطمهامیری
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f