CQACAgQAAx0CVBp6RAACCAJfzxiwUYggITsiYV0GcbIbsHzzTQACVgcAAqigUVIdxseSljLicx4E.mp3
9.06M
بیتو،ایعشقو،ایتمامِوجودم(:
یاصاحبَالزمان💔
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بیتو،ایعشقو،ایتمامِوجودم(: یاصاحبَالزمان💔
•♢• ⃟𝄞
"بۍتــ💔ـویڪلحظہرمـق
دردلودرجانـمنیسٺ(:''
بیقـرارمنڪنۍ
طاقٺهجـرانمنیسٺ''!🥀
#اللهمعجللولیکالفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
اےنامِتــۅآرامشمَنـ ∞ヅ
⇝❥ ⃟❁
ـ با همین چادرمشڪی
شدھامهمسفࢪتـღ
اے بھ قربانتویـارم
تاظھورباهم💕⇣₎
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_دوم آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میکآپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_سوم
روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتی
داشت ... آنقدر که میشد ساعتها یک خواب خوب
را تجربه کرد ! آیه بود دیگر ! جلسه معارفه شروع شد و آیه نیامد!مریم دل
توی دلش نبود! دکتر والا پشت تریبون رفت و
آیه نیامد! مریم با خودش عهد کرد که دیگر کارهای این موجود بی فکر برایش مهم نباشد
برعکس برنامه پیش بینی شده جلسه بیشتر از
یک ساعت طول نکشید و...آیه نیامد
مریم تبدیل به یک انبار باروت شده بود!بی حرف
و با حرص به سمت اتاق پرستاران رفت
در را با صدا باز کرد و آیه را مچاله شده گوشه
کاناپه پیدا کرد! دلش میخواست جیغ بکشد و تا میتواند این حجم بیخیال را زیر کتک بگیرد!
دنبال چیزی میگشت خودش هم نمیدانست چه
چیزی...ولی باید چیزی پیدا میکرد
چشمش به
گلدان نرگسها افتاد به سرعت سمتش رفت و
نرگس ها را در آورد و گوشه پنجره گذاشت! و مستقیم به سمت آیه رفت و ناگهانی آب گلدان را
روی صورتش ریخت
آیه ترسیده از جا پرید و فقط به اطرف نگاه کرد!
تقریبا شوکه شده بود بعد باهراس از مریم
پرسید:
_چه خبر شده؟
مریم نمیدانست با دیدن این قیافه بخندد یا
فریاد بکشد با صدای تقریبا بلندی گفت:
_بی فایده است! تو هیچ وقت عوض نمیشی آیه
همیشه اینقدر بیخیالی تو هیچ وقت آدم نمیشی
آیه با چشمانی که کمی از حدقه هایش فاصله
گرفته بود گفت:
_چی شده مریم؟ بگو دیگه
مریم گلدان را روی میز گذاشت و تقریبا روی
کاناپه ول شد و آرامتر از قبل گفت:
_آیه امروز دکتر
والا اومد! کلی حرف درست درمون که به درد من
و تو بخوره زد! ولی تو مثل خرس اینجا خوابیدی!
آخه تو چرا اینقدر بی خیالی! کل بیمارستان
4ماهه انتظار همچین روزی رو میکشن بعد تو
جنازتو اینجا انداختی؟ من چقدر حرص بخورم
آیه نفس راحتی کشید و با آرامش تکیه داد و
گفت:
_جهنم خدا بر تو باد مریم!ترسیدم گفتم
چی شده!! وای خدا بگم چیکارت کنه !!!
بعد از جایش بلند شد روبه آینه دستمال به دست
درحالی که خیسی صورتش را پاک میکرد گفت:
_مریم جان بعد من به کسی اینطور انتقاد نکن!
و بعد برگشت سمت مریم و با لبخند گفت:
_الهی
فدات بشم من خیلی خوشحالم که تو اینقدر به
فکرمی آره همه جوره حق باتو ولی من واقعا
خسته بودم اگه این میزان نمیخوابیدم واقعا یه
بلایی سرم میومد! من و تو آدم زیر دستمونه !اگه خودمون مریض باشیم که دیگه هیچی!
حالا چی چی میگفت؟ مغز و اعصاب یا قلب و
عروق که به درد من و تو نمیخوره!! میخوره؟؟
مریم چپ چپی نگاهش کرد گفت: _نه هیچی به
درد من و تو نمیخوره و بعد از جایش بلند شد تا
برود آیه آنی فکر کرد و آنی تصمیم گرفت :
_ مریم
صبر کن
مریم کلافه ایستاد و با اخم برگشت... آیه لبخند
منحصر به فردش را به صورتش پاشید و گفت:
_امشب من به جات شیفت وای میستم!!
مریم متعجب گفت شوخی میکنی؟ داری جدی
میگی؟
لبخند آیه پر رنگ تر شد و گفت: نه شوخی
نیست به پای حرصی که امروز واس ما زدی!!
اینکارو کردم که بعدا اگه جوش در آوردی نگی
تقصیر اونروزی بود که به خاطرت حرص خوردم!
مریم گویی همه چیز را فراموش کرده با شوق به
سمت آیه آمد و شالاپ شالاپ گونه هایش را بوسید و با ذوق گفت:
_وای مرسی مرسی آیه
جبران میکنم تو خیلی خوبی!
آیه دستهای حلقه شده مریم دور گردنش را باز
کرد و درحالی که خودش را عقب میکشید زیر
فشار دستهای مریم گفت:
_میدونم میدونم خوبم
حالا ولم کن خفه شدم!
مریم دستهایش را باز کرد و آیه موهایش را
مرتب کرد و در همان حین گفت:نامزد بد بخت تو
گناه نکرده زن پرستار گرفته! خواهشا این فرصتو خراب نکن و یه شب درست براش بساز!
باز رگ
کِنِسیت گل نکن پاشید برید پس کوچه های
جمهوری دم ساندویچی رستم کثافت بندری
بخورید! مثل یه زوج متشخص برید یه رستوران
معمولی حالا نمیخواد زیاد هم رویایی باشه!!
اوکی؟
مریم که این حال خوش را مدیون آیه بود چشم
بلند و کشیده ای گفت و بایک بوسه دیگر اتاق را
ترک کرد
آیه لبخند عریض تر از قبل خود را حفظ کرده بود
و همانطور که در آینه لباس و مقنعه اش را چک
میکرد زیر لب زمزمه کرد:
_اینم از صدقه ای که
امروز یادمون رفت بدیم و دادیم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
بےیاد تــۅ هࢪجاڪهنشستم تۅبه💔
•-🕊⃝⃡♡-•
اݪایاایُّها المَھــدے
مدامُ اݪوَصلناوِلها؛
ڪھ دࢪدورانِھجرانت
بَسےاُفتادمُشڪِݪھا🌱!_
روزهشتم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#عکسمهدوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
شناخت امام زمان - قسمت دوازدهم.mp3
3.02M
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان¹²
⤎عـٰاشقهمیشِہبہیادمعشوقِہ؛
بـٰایدعاشقِامامزمانبشیم...♡
🎙┆استـادمحمۅدی
#سلسله_مباحث_مهدوی
#پادکست
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
ツ ͜͡💣
؎خندهحلالツ🌱
قبلِعملیات بود،
داشتیمباھمتصمیممےگࢪفتیم
اگرگیر افتادیمچطورتوی بےسیم
بههمرزمامونخبربدیم
کهتکفیریانفهمن.
یھوشهیدمصطفیصدرزاده
بلند گفت:
اقا اگهمنپشت،بےسیم
گفتم همهچۍآرومه منچقدرخوشبختم :/
بدونید که تموم شدنابود شدیم رفت .😁
#طنزجبهه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سوم روی کاناپه دراز کشیدن و مچاله شدن هم لذتیداشت ... آنقدر که میشد ساعت
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهارم
لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم و
وارد محوطه بیمارستان شدم و شماره مامان عمه
را گرفتم دومین بوق بود که گوشی را برداشت:
_جانم آیه جان
_سلام مامان عمه خوبی؟ خواستم خبر بدم من
امشب نمیام خونه جای مریم شیفت وایستادم
نگران نباش یا تو برو خونه بابا اینا یا میگم ابوذر
بیاد کدومش راحت تری؟
_تو باز از خود گذشته بازیت گل کرد؟ مریض
میشی آیه! بی خوابی هم یه نوع مرضه! تو که
باید بهتر بدونی
لبخندی رولبهایم مینشیند برای این مادرانه های
عین مادر پشت خط
_فدات بشم نگران نباش من هر وقت یه تایم
خالی پیدا کنم مثل معتادها میخوابم غصه منو
نخور حالا میری خونه بابا اینا یا ابوذر و خبر کنم؟
غرغر کنان میگوید: خود دانی ...منم جایی نمیرم
به اون شازده خبر بده بیاد بلکه ما تمثال(چهره) مبارکشون رو زیارت کنیم بعد چند وقت
در دلم زمزمه کردم بیچاره ابوذر!! همین هفته پیش یک شب پیش ما بود!
_چشم غرغرو خانم امری فرمایشی نداری؟
_خیر امری نیست! مواظب خودت باش به خودت
برس یه چیزدرست درمون بخور...
_چشم چشم چشم... خیلی ممنونم که اینقدر به
فکرمی با اجازت قطع کنم الان به ابوذر زنگ میزنم
_خداحافظ
_یاعلی خداحافط
گوشی را قطع کردم وروی نیمکتی که بی صدا به
اسم خودم زده بودم نشستم... به لیوان نسکافه
ای که حالا دیگر ولرم شده بود نگاه کردم
میخواستم فکرم را متمرکز کنم روی یک چیز و
مهم نیست آنچیز چه چیز باشد! فقط یک چیز
باشد! مثل یک دغدغه!
یا رویا یا برنامه ریزی برای ده دقیقه دیگر
یا هرچیز دیگری لبخندی به لبم نشست من از
فرط دغدغه زیاد هیچ دغدغه ای برای فکر کردن
نداشتم نسکافه را مزه مزه کردم ... و به سر و
صداهای دور و برم گوش دادم! ترجیح دادم به
جای تمرکز روی یک چیز کمی آرامش پیدا کنم
یادم افتاد به ابوذر زنگ نزدم ...
شماره اش را گرفتم و پنجمین بوق بود که
پاسخم را داد... صدایش عجیب خسته بود:
_سلام عزیزم
_سلااام آقا ابوذر خوبی داداش ؟نخسته؟ چه
صدای داغونی بهم زدی
خسته میخندد و میگوید: دارم از خستگی میمرم!!
امروز حاج رضا علی رودمونو هم داشت میکشید بیرون! از بس ازمون کار کشید
_برای مدرسه؟هنوز تموم نشده؟
_دیگه آخراشه راستش اصلا نیاز نبود ماها کار
کنیم ولی حاج رضا علی حکم کرد که همتون یه
دستی به پی اینجا باید بکشید باقیات والصالحاته! وای آیه نا ندارم
_یعنی عاشق حاج رضا علی ام با این راهکار
های عالمانه اش برای آدم کردن شماها!
حرصی میگوید:خیلی دلت خنکه نه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〖الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِیجَعَلَنَامِنَالْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ
أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ💕〗
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
〖الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِیجَعَلَنَامِنَالْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ💕〗
↬❥(:⚘
گفتمـ بھ اذانم﴿عَلِیاًوَلِیُاللّہ﴾
تاکه ڪوࢪشـود
هرکہ اَمیرش"تۅ"نباشی🌿
روزنهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#یکشنبههایعلـوی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
حضࢪتدࢪمـٰانبیـٰا...ッ
°𖦹 ⃟♥️°
آرزونمیکـنمـکہبیـٰایے':)
آرزومیکـنموقتےآمدی،چشمـٰانَـم . . .
شرمسـٰارنگاهتنشــوند^^!
چونهمہمیدانندکہمیآیے((:
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
13940312_11625_192k.mp3
5.06M
❁بزࢪگترینوظیفھ منتظڔانِامامزمانچیست؟!
🎙 | مقاممعظـمرهبرے
#وظایفمنتظران
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهارم لیوان نسکافه تقریبا داغم را به دست گرفتم ووارد محوطه بیمارستان شدم
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_پنجم
حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمام
خستگیت امشب باید بری خونه ما به جای مریم شیفت وایستادم مامان عمه تنهاست
از روی بیچارگی مینالد:آیه..آیه...من به تو چی
بگم! خدای من ...الان وقت از خودگذشتگی بود؟
آخه الان؟ نه الان؟
اینبار دلم واقعا برایش میسوزد دلجویانه میگویم:
_الهی فدات شم میخوای بگم کمیل بره؟ تو بری
خونه بخوابی؟
حق به جانب میگوید:اولا خدانکنه دوما لازم
نکرده همینجوریشم از زیر بار درس خوندن در
میره همینم مونده بفرستیش خونه عمه
لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر
بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه
اش میروم و میگویم: مرسی عزیزم من دیگه
باید برم کاری نداری؟
_نه مواظب باش خدا حافظ
قبل از قطع کردن گوشی سریع میگویم:راستی
ابوذر...
_جانم؟
_میخواستم بگم...برات متاسفم اونم از صمیم
قلب خبر بدی برات دارم و اونم اینه که مامان
عمه دیروز یه سریال کره ای جدید گرفته!! پفک
با خودت ببر لازمت میشه!
تقریبا فریاد میکشد:آیـــــــــه من زنده ات
نمیزارم
بی توجه به داد و بیدادهایش تندو سریع
میگویم: فدات بشم یاعلی خداحافظ
و گوشی را قطع میکنم... نگاهی به آسمان صاف
و نگاهی به لیوان نسکافه سرد شده و غیر قابل
شربم می اندازم و لبخندی میزنم و با خودم
میشمارم... مبادا هنوز تعداد شکرهایم به
هزارمینش در امروز نرسیده باشد بابت تمام این
داشته ها ...
میشمارم بابت این پرخوری که خدا نصیبم کرده
پرخوری حسرت... میشمارم مبادا کم شود شکر
هایم بابت نداشته هایم... لیوان نیمه خورده را به سطل آشغال می اندازم و در حالی که خودم جانم
را بابت این اسراف ملامت میکنم به بیمارستان برمیگردم.. .
ابوذر با لبخند گوشی را قطع میکند . مثل تمام
روزهای عمرش اعتراف میکند به خودش برای داشتن اینچنین خواهری تا عمر دارد سپاسگذار
خدا باشد کم نیست!
کتابهایش را جمع میکند و این اعتراف را هم بی
ربط پیوست میکند به اعتراف قبلی که واقعا
نمیتواند با این حال خسته درس بخواند ترجیحا
دور نمره بالاتر از ۱۵ را در ذهنش خط میکشد ...
از پشت ویترین مغازه بیرون می آید و چراغ هارا یکی یکی خاموش میکند و بعد از قفل در شیشه
ای مغازه کر کره های آن را پایین میدهد!
حتی نای رانندگی کردن هم ندارد به زحمت
ماشین را روشن میکند و به سمت خانه عمه
عقیله اش حرکت میکند و با همان حال خسته
نذر و نیاز میکند که عمه عقیله به عادت همیشگی مجبورش نکند سه قسمت فیلمهای مورد عالقه
اش را یکجا باهم ببینند!
نزدیک خانه عمه که رسید تلفن همراهش زنگ
خورد... با دیدن نام خانم مبارکی سریع دگمه
سبز رنگ را فشرد:
_سلام علیکم بفرمایید خانم مبارکی
صدای نازک دختر پشت خط درگوشش پیچید:
_سلام آقای سعیدی ببخشید دیر وقت مزاحمتون
شدم میخواستم بگم یه مشکل برام پیش اومده
و نمیتونم فردا بیام ممنون میشم اگه با مرخصیم
موافقت کنید...
ابوذر نگران میپرسد:اتفاقی افتاده خانم مبارکی
کمکی از دست من بر میاد؟
لبخندی ناخود آگاه بر روی لبهای دخترک
مینشیند از این لحن نگران مرد پشت خط
هیجانش را کنترل میکند و میگوید:
_نه راستش
مادرم یکم حالش خوب نیست بهتر دیدم که تو
خونه بمونم و ازش مراقبت کنم البته با اجازه شما
ابوذر جدی میگوید: این چه حرفیه خانم مبارکی
مادرتون از هرچیزی واجب تره مشکل جدی که
نیست؟ کمکی از دست من بر نمیاد/؟
دخترک دستش را روی قلبش میگذارد و در حالی
که سعی میکند با التماس به آن توده ماهیچه ای
حالی کند اینقدر تند نکوبد مبادا مرد پشت خط
متوجه این هیجان شود آرام با ترس به اینکه
نکند صدایش بلرزد میگوید: نه...نه آقای سعیدی
مشکل اونقدرا حاد نیست یه سرما خوردگی ساده
است ...
ابوذر در ماشین را میبنند و آنرا قفل میکند و
درهمان حال میگوید: از نظر من مشکلی نیست
اگر میخواید میتونید بیشتر هم بمونید من میتونم با آیه صحبت کنم که چند روزی جای شما
بایسته
اگر کمی بیشتر از این مکالمه شان طول بکشد
بعید نیست که عنان از کف بدهد... برای همین
هول شده گفت:نه... گفتم که نیازی
نیست...ببخشید آقای سعیدی مادرم صدام
میکنه کاری با من ندارید
_نه بفرمایبد به مادرتون برسید بازهم مشکلی
بود خبرم کنید درخدمت هستم
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
عالمۍࢪاکردهامدیوانہۍذکرحسن هرکجاپامۍگذاࢪمازتومۍگویمسخن...❣
•-🕊⃝⃡♡-•
دُوشَنبِہهابہخُداوَند
روزعشــ♡ــقمَناست
عِشقفقطحَسَناستوحَسَناستو حَسَن❥↬
روزدهم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#دوشنبه_امام_حسنی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
مداحی آنلاین - میخوام بگم یه روضه - مهدی رسولی.mp3
10.32M
•♢• ⃟𝄞
ـ میخوامـبگم یہࢪوضه
ازقصہِتلخِروزگار...💔
#مداحیفاطمیه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلھیأَنتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنیکَماتُحِبُّـღ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
اِلھیأَنتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنیکَماتُحِبُّـღ
⅌ ͜͡
------------
『با عشقسࢪمیڪنم
حیایےرا ڪہ تاروپودش
دست دوزِ 'حضࢪتـ مـادر' استジ 』
#استوریچادرانه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پنجم حرص در آور تر میگویم:خیلی راستی با تمامخستگیت امشب باید بری خونه ما
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_ششم
ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز
هم برای این دختر نگران است هنوز هم میترسد...از راه کجی که قبال دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و
کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه
موبایلش خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از
خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از
اینکه مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش
میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ
انسان دوستی ...رنگ ناموس همه را ناموس
خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته
بود و با لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق
رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر علاقه به گول زدن خودش داشت
از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه
چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز...
بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته
تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو
کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس
تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش
بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو
میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش
گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار
دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ
تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند
صورتش را شست و برای هزارمین بار به این
پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای
خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند
لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف مینالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش
رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
--
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش
در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه
دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان
لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما
نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود...
بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و
تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده
اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش
رفته بود غذا بخورد
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیلامو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده
گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت
وسطیه است
چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقالت
و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش
را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل
اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم
شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های
لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به
خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام
میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:نفهم خواهرته!! اینجوری گفتم حواستو جمع کنی
__
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم
صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ...
سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت
چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت
نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای
خیری است که میگویند
(پیر شی الهی)لبخند میزند لبخند میزنم و
میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی
صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می
آورد و پایین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از
گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه
لحظه رفت پی عقیقت!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
14-khanevade (1).mp3
1.39M
❀اهمیتنشستنڪناࢪخانواده؛
⁐عباداتیتوخونه
آدممیتونهانجام بده
ڪهبہهیچوجہتومسجدگیرشنمیادシ !
🎙 حجتالاسلام عالۍ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
❀اهمیتنشستنڪناࢪخانواده؛ ⁐عباداتیتوخونه آدممیتونهانجام بده ڪهبہهیچوجہتومسجدگیرشنمیادシ !
•♢• ⃟𝄞
ـ• رازیکخانوادهخوشبخت ایناست
ڪهاعضاےخانواده یادگرفتھ اند
به یکدیگر؏ـشــق بورزند✨
روزیازدھم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#خانواده
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ