♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_نوزدهم آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستم
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد
نسرین نا امیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما
هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش
تیپ و نشون داد! که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!!مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر ازدستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم ...آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین! خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد
بلافاصله ساعتش را نگاه کرد.یادش آمد کتابی
که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به
دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای
گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من
وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از
ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه
ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت
کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود.نسرین
هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه
میدونم.میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنهمریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:ازهمون بچگی اینجوری بوده خانوادگی
اینجورین منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال ازشب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره
ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو
پریناز صدا میزنه؟مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره ازمادر باهاش یکی نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد ومیگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم پریناز آیه رو ازابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم
چه قضیه ای پشتشه!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
ابۅالفضلےام⤎اُمالبَنین⤏مادرمہ❥
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
『مادَرِآب
راصدازدمۅ...
خُشڪسالَمشَبیہدریاشُد :)』
#استوری
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_بیستم جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین نا امیدانه میگو
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_بیستُ_یکم
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه
را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالایک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود.دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند.لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش
می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سالمی
میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کندوهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.
نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سالمش را میدهد
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا
میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم
دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و
کتاب را میگرد همان بود که میخواست.نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد رزهای سفید
صورتی دوست داشتنی را از نظر گذرا
بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکرمیکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای نرجس جانش بیاورد!فکر خوبی بود صدای آرام
نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در
موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدی
شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه
چهار می افتد.خنده اش را قورت میدهد و
میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از
هوش سرشار دختر پیش رویش.
_تو تاحالا تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی
کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ
سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش
آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی
کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد! خیلی جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
˹❥ ͜͡ 🌻˼
⸤ تــو و معصومھ،خواهرتآقا
عزّتےدادهایدایرانرا ツ ⸣
#تمامامرضایی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
چقـدرحاضرۍبراۍشُـھَـداوقتبزاری؟!!!
حاضرۍ#خـادم_شُـھـدا بشۍ؟!!!
فڪرڪردننداره・ᴗ・
اگـهدلـتمیـخواد#خـادم_شُـھـدا بشی
بـهآیدۍزیـرپیـامبـده👇🏿
⇨@shahidhadi_delha
#ویـژه_بـانـوان🧕🏻
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
【زِهمہدستڪشیدم
کہتـ❥ـوباشۍهمہام
باتوبودنزِهمہدستکشیدندارد㋡】
#مخاطبخاص
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
『دیرۅزاگرعزیزمصریۅسفبۅد
امرۅزعزیزدلما
↜خامنہاے↝سٺ 』
#رهبری|#بیو
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
إنّالِلحُسین، وإنّاالیہِ؏ـاشقون🖤
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
⦉ سࢪعشقازآنروز
شروع شدکهخدا ،
مِهرِ یك⸤بــےکفن⸣ انداختمیانِدلِما .!
#استوریامامحسین
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
『تابہ سرچادر
وبہدلحیادارۍ
باخودت عطر وبویۍاز خدادارۍ㋡』
#پروفایلدخترونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
بۍتــۅازتمامثانیہهـابُـغضمـۍبٰاࢪد...💔
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
𝁞🌿 ⃟ ⃝𝀋
⇽ دࢪحـیرتمڪہعشق،
ازآثارِدیدن است.
ما،کورهاندیدھ چرا'عاشقـت'شدیم ㋡؟!
روزبیستوهفتم#چله_سوره_یاسین
فراموشنشود❌
#استوریامامزمان
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
aghigh mobile_www.negahdl.com_.pdf
9.69M
♥️ ⃟○•
باعرضسلام،خدمتهمراهانعزیز
فایلِکاملِرمانعقیق
ادامهرمانرا دراین فایلدنبالکنید
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
خودتان را نبازید.mp3
1.31M
✨⃟ ⃟𝄞
‹ خودتونرونبازید
وبہخدااعتمادڪنید › ㋡'
🎙 استادمسعودعالـے
#خودسازی
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
᷎♥️ ⃟⃝ 𔓘
"تو"انتخابمیکنے↯
ڪہیہترسوےزندهباشۍ
یایہقھرمانِمࢪده...
#پروفایل/#پسرونه
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ