┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅
⏮بعد از #نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تســبيحات حضرت زهرا📿(س)را بگوئيد🍀.
🍀بعد ادامه دادم: اين تسبيـ📿ـحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند
كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند🌼🌷.
🍀بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم.😑 خبري از عراقيها نبود. 🤗
مهمات ما هم كم بود☹️.
يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم.😉
اســلحه و خشــاب و نارنجكهــاي آنها را برداشــتيم. 👌مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و
آماده حركت شديم🚶🚶. اما به كدام سمت!؟🤔
هوا تاريك⛺️ و در اطراف ما دشــتي صاف بود.
تســبيـ📿ـحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم.🌹🕊🍀
در ميان دشــمن☠، خستگي😓، شب تاريك 🌑و...
اما آرامش عجيبي داشتيم😊!
نيمه هاي شب🌜 در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم⚡️.
مسير آن را ادامه داديم☄.
به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار🛰📡 در داخل آن قرار داشت.
#ادامـہ_دارد👇👇
@ebrahimdelha
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅
⏮چندين نگهبان👮👮 هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.👀
ما نميدانســتيم در كجا هســتيم😧. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان 😣
نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! 🙄
بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد🙂. ما هم شروع كرديم!
با ياري #خدا توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله💥، آن مقر نظامي را به هم بريزیم.
وقتي رادار📡 از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي ⏰بعد دوباره به
راهمان ادامه داديم.🚶🚶🚶
نزديك صبح 🌤محل امني را پيدا كرديم👌 و مشغول استراحت شديم😴.
كل روز را استراحت كرديم. 😇
باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم😍. با تاريك شــدن🌠 هوا به راهمان
ادامه داديم و با ياري #خدا به نيروهاي خودي رسيديم.😄😃
#ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات #خدا بود.
🍀تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.🙃😇
بعد گفت: دشمن 💀به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. 😵
#مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.✌️✌️
#پایان
@ebrahimdelha
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔺یادتون باشه حتما منتظر باشید تا فرداشب برگردم و ...
قسمت بعدی داستان سردارِ بی پِــلاڪ رو براتون تعریف کنم 😊
یا حق 👋
@ebrahimdelha
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
#طنزجبهه
بیگودی های خواهر کاتبی!😳
خواهر کاتبی، پرستار💉 دوره جنگ بودند
تعریف میکرد که :حدودا 18.19ساله بودم
که مسجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم.☺️من و چند تا از خواهرا که پزشکی میخوندیم،پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های🏨 صحرایی
و ما چمدون 🎒رو بستیم و راهی جنوب شدیم،
من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم🤔 و کسی هم برای من توضیح نداده بود
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،😬و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک، یعنی بیگودی هام😲
😳 و چند دست لباس
و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ...
غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم!!! یا دستمو کرم بزنم...😓
به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم...
نمیدونم چطور شد که
ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد 🌪شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم...
و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده😰
برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما
.
دلمون میخواست انکار کنیم
اما اونجا جنس مونثی نبود😰 جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم
و بعد..........😣
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...🙅
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺️
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی_های_خواهر_کاتبیه😮🙆
شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😆😊
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒
و من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم😩
خواهر کاتبی
خواهر کاتبی
بیگودی هاتون 🏃🏃
😁😁😂
@ebrahimdelha🌹
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
یا رفیـق من لـا رفــیق لـــه❤️
الســلام علــیک یــا علـــی ابن موســی الرضـــا المرتضـــی💛✋
از مـــهر خــود دورم نــکـن
بــی تــاب و رنــجــورم نـــکن
بــه مـــادرت زهــرا...❤️
ساعــت #هشت بــه وقــت امـام #رئـوف
بـه نیـابت از جمــیع شهـــدا
🌷و بــه ویــژه
#شهید_حسین_همدانی
@ebrahimdelha
☘☘☘☘💛☘☘☘☘
✨☄✨☄✨☄✨☄✨
✍سلام علیکم دوستان عزیر🌹
درباره روایت زندگی شهید #صیادشیرازی باید نکته ای رو خدمتتون عرض کنم و اونم اینه که👇
این روایت و به نوعی مصاحبه جذاب در زمان حیات شهیدبزرگوار اتفاق افتاده و وقایع عینا اززبان خود ایشون گفته شده😊 پس اگه جایی از فعل حال استفاده شده مربوط به زمان مصاحبه هستش😉
@ebrahimdelha🌺
✨☄✨☄✨☄✨☄
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#سپبهد_علی_صیاد_شیرازی
#قسمت_دوم
💥خاطره ی شیرین ☺️و در عین حال عبرت آموزی👌 بود. بفرمائید درس📚 و مدرسه را چه کار کردید؟🤔
-تا قبل از دوران متوسطه 🏨و بعد از آن را در رشته ی ریاضی📊 و در گرگان درس خواندم😊. همیشه جزء نفرات اول😌 بودم. هیچ کمکی هم نداشتم🙂، اما خداوند مقدر کرد که من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم☺️. این طور تشخیص دادم که برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه🏫 را فراهم کنم❗️
💥-منظورتان دانشکده ی افسری است؟
-مسیر فکر🤔 و ذهن و ذوقم☺️، فقط👈 نظامی شدن👉 بود و همیشه به همین فکر می کردم. هر چند دیگران مرا نهی می کردند⛔️ که تو درست خوب است و برو رشته های دیگر، اما علاقه ی من نظامی گری بود.🙂
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌺
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
💥-طوری که پدرتان می گفت، در ماموریتی به تهران، برایش مشکلی پیش آمده بود😐. ظاهرا این موضوع به همان زمانی بر می گردد که شما به دانشگاه 🏫رفتن فکر می کردید؟😕
-بله همین طور است😕. در تهران، دژبان ها👿، پدرم را دستگیر می کنند☹️، سرش را می تراشند😑 و باز داشتش می کنند و چون به همه ی دستگاه و شاه دشنام داده بود🤐، از ارتش هم اخراجش می کنند🙁. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد😔. من ناچار بودم خودم را به یک شکلی اداره کنم💪. تدریس ریاضیات می کردم و همین، برایم ذخیره ای بود☺️.
در همین اثنا در دانشکده ی افسری👮، جزء نفرات اول قبولی شدم 😌و مدت سه سال درس خواندم.🙂
#ادامه_دارد....
@ebrahimdelha🌺
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺