eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅ ⏮بعد از به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تســبيحات حضرت زهرا📿(س)را بگوئيد🍀. 🍀بعد ادامه دادم: اين تسبيـ📿ـحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند🌼🌷. 🍀بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم.😑 خبري از عراقيها نبود. 🤗 مهمات ما هم كم بود☹️. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم.😉 اســلحه و خشــاب و نارنجكهــاي آنها را برداشــتيم. 👌مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم🚶🚶. اما به كدام سمت!؟🤔 هوا تاريك⛺️ و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيـ📿ـحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم.🌹🕊🍀 در ميان دشــمن☠، خستگي😓، شب تاريك 🌑و... اما آرامش عجيبي داشتيم😊! نيمه هاي شب🌜 در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم⚡️. مسير آن را ادامه داديم☄. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار🛰📡 در داخل آن قرار داشت. 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅ ⏮چندين نگهبان👮👮 هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.👀 ما نميدانســتيم در كجا هســتيم😧. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان 😣 نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! 🙄 بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد🙂. ما هم شروع كرديم! با ياري توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله💥، آن مقر نظامي را به هم بريزیم. وقتي رادار📡 از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي ⏰بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.🚶🚶🚶 نزديك صبح 🌤محل امني را پيدا كرديم👌 و مشغول استراحت شديم😴. كل روز را استراحت كرديم. 😇 باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم😍. با تاريك شــدن🌠 هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري به نيروهاي خودي رسيديم.😄😃 ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات بود. 🍀تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.🙃😇 بعد گفت: دشمن 💀به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. 😵 بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.✌️✌️ @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺یادتون باشه حتما منتظر باشید تا فرداشب برگردم و ... قسمت بعدی داستان سردارِ بی پِــلاڪ رو براتون تعریف کنم 😊 یا حق 👋 @ebrahimdelha 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ بیگودی های خواهر کاتبی!😳 خواهر کاتبی، پرستار💉 دوره جنگ بودند تعریف میکرد که :حدودا 18.19ساله بودم که مسجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم.☺️من و چند تا از خواهرا که پزشکی میخوندیم،پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های🏨 صحرایی و ما چمدون 🎒رو بستیم و راهی جنوب شدیم، من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم🤔 و کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،😬و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک، یعنی بیگودی هام😲 😳 و چند دست لباس و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم!!! یا دستمو کرم بزنم...😓 به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد 🌪شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم... و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده😰 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما . دلمون میخواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود😰 جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم و بعد..........😣 بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...🙅 شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺️ صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی_های_خواهر_کاتبیه😮🙆 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😆😊 چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒 و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم😩 خواهر کاتبی خواهر کاتبی بیگودی هاتون 🏃🏃 😁😁😂 @ebrahimdelha🌹 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا رفیـق من لـا رفــیق لـــه❤️ الســلام علــیک یــا علـــی ابن موســی الرضـــا المرتضـــی💛✋ از مـــهر خــود دورم نــکـن بــی تــاب و رنــجــورم نـــکن بــه مـــادرت زهــرا...❤️ ساعــت بــه وقــت امـام بـه نیـابت از جمــیع شهـــدا 🌷و بــه ویــژه @ebrahimdelha ☘☘☘☘💛☘☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨☄✨☄✨☄✨☄✨ ✍سلام علیکم دوستان عزیر🌹 درباره روایت زندگی شهید باید نکته ای رو خدمتتون عرض کنم و اونم اینه که👇 این روایت و به نوعی مصاحبه جذاب در زمان حیات شهیدبزرگوار اتفاق افتاده و وقایع عینا اززبان خود ایشون گفته شده😊 پس اگه جایی از فعل حال استفاده شده مربوط به زمان مصاحبه هستش😉 @ebrahimdelha🌺 ✨☄✨☄✨☄✨☄
امیدوارم از روایت داستان زندگی من خوشتون اومده باشه☺️ اگه آماده هستین بریم ادامه داستان رو باهم بخونیم😃 بسم الله👇 @ebrahimdelha🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥خاطره ی شیرین ☺️و در عین حال عبرت آموزی👌 بود. بفرمائید درس📚 و مدرسه را چه کار کردید؟🤔 -تا قبل از دوران متوسطه 🏨و بعد از آن را در رشته ی ریاضی📊 و در گرگان درس خواندم😊. همیشه جزء نفرات اول😌 بودم. هیچ کمکی هم نداشتم🙂، اما خداوند مقدر کرد که من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم☺️. این طور تشخیص دادم که برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه🏫 را فراهم کنم❗️ 💥-منظورتان دانشکده ی افسری است؟ -مسیر فکر🤔 و ذهن و ذوقم☺️، فقط👈 نظامی شدن👉 بود و همیشه به همین فکر می کردم. هر چند دیگران مرا نهی می کردند⛔️ که تو درست خوب است و برو رشته های دیگر، اما علاقه ی من نظامی گری بود.🙂 .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥-طوری که پدرتان می گفت، در ماموریتی به تهران، برایش مشکلی پیش آمده بود😐. ظاهرا این موضوع به همان زمانی بر می گردد که شما به دانشگاه 🏫رفتن فکر می کردید؟😕 -بله همین طور است😕. در تهران، دژبان ها👿، پدرم را دستگیر می کنند☹️، سرش را می تراشند😑 و باز داشتش می کنند و چون به همه ی دستگاه و شاه دشنام داده بود🤐، از ارتش هم اخراجش می کنند🙁. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد😔. من ناچار بودم خودم را به یک شکلی اداره کنم💪. تدریس ریاضیات می کردم و همین، برایم ذخیره ای بود☺️. در همین اثنا در دانشکده ی افسری👮، جزء نفرات اول قبولی شدم 😌و مدت سه سال درس خواندم.🙂 .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺