#در_ادامـــه⏬
_وهمه علمایی که از شهرستان به احتمال ورود #امام آمده بودند تهران، در #دبیرستان #علوی اسلامی جمع بودند، ما هم رفتیم در جلسه آنها، به خاطر ندارم حالا که شهید
#بهشتی شهید #مطهری در آن مجلس مطلب را به عنوان خبر جدید در آن مجلس گفتند که بختیار یک چنین اعلامیه📃 ای داده است که ظاهراً #امام هم قبول کردند.
آن برادرانی که در آن مجلس بودند . . . گفتند: نه ، #امام این را قبول نکرده است و این همان نظر ماها بود. یعنی ما هم فکر می کردیم این برای امام غیرقابل قبول است، منتها آن تلفنی که به پاریس شده بود و از پاریس🗼 جواب داده بودند امام قبول کرده است سبب شد تا دوستان ما که در آن جلسه بودند 🔷🔹🔹
#ادامـــه_دارد
✾════✾❤️✾════✾
@ebrahimdelha
✾════✾❤️✾════✾
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃
#در_ادامـــه⏬
◀️گفتند ما خودمان با پاریس تماس☎️ گرفتیم، #امام قبول کردند. آقای منتظری گفتند: تا من خودم با پاریس صحبت نکنم باور نخواهم کرد
و در آن جلسه بر سر این قضیه بگو مگو شد که: آیا #امام این متن جدید اصلاح شده را قبول می کنند یا نه؟ 🔶🔸🔸
همه ما معتقد بودیم اگر #امام قبول کنند، کار عجیبی انجام گرفته
و این را همه می دانستند منتها چون آن جمع موجود در آن جلسه سابقه آن تلفن را نداشتند و خودشان با پاریس صحبت نکرده بودند، مایل بودند خودشان مستقیم صحبت کنند که به نظرم آقای منتظری تلفن☎️ کردند و به پاریس گفتند:
این که من می گویم را بنویسید📝 خدمت #امام بگویید و جوابش را به من بدهید.
ما رفتیم به مدرسه رفاه منتظر جواب #امام بودیم تا نیمه شب که آن اعلامیه کوتاه #حضرت امام رسید و #حضرت امام گفتند: نخیر من به کسی قول ندادم و تا استعفا ندهد، قبول نمی کنم.
که فردای آن شب در روزنامه ها نوشتند و
این ↩️همان تکه جالب خاطره آن شب بود که تا کنون کسی نگفته است.»↪️(مصاحبه با خبرنگار صدا و سیما پیرامون خاطرات انقلاب، 11 بهمن 1363)
#ادامـــه_دارد
✾════✾❤️✾════✾
@ebrahimdelha
✾════✾❤️✾════✾
امیدوارم با " حجاب و عفتی " ڪه خواهید داشت ؛
مبارز خوبی برای اسلام در ڪل مقاطع زندگی باشید ...
و بدانید تا زمانی ڪه حجاب دارید ،
مانند دری در میان صدف محفوظ هستید .
✍ فرازی از #وصیت_شهید علی اکبر عربی بہ فرزندانشان ؛ نشر بہ مناسبت سالروز شهادتشان
🔻ولادت : ۵۵/۴/۳ - شهرستان خمین
🔺شهادت : ۹۴/۱۱/۱۳ - سوریہ
✾════✾❤️✾════✾
@ebrahimdelha
✾════✾❤️✾════✾
#حجاب اسلحه محکمی است که زن با آن می تواند از حقوق و ارزش هایش دفاع کند.
#چالش_دختران_فاطمی
عزیزان وهمراهان همیشگی ،عکس دختر دلبند خود یا اطرافیان عزیزتان را با حجاب برای ما ارسال کنید تا با نام خودشون درکانال به اشتراک بزاریم 😍
🌟لطفا هنگام ارسال عکس به خاطر داشته باشید که:
1)حتما اسم فرزند دلبندتون رو همراه ،سن و نام شهری که ساکن هستید ذکر کنید.
2) لازم به ذکر است رده سنی شرکت در این چالش تا 8 سال میباشد.
عکس رو به آیدی زیر ارسال کنید،منتظر عکس
فرشته های کوچولوتون هستیم 😍
👇👇👇
╭─┅─🍃🌺🍃─┅─╮
@Yaaliiiiiiii
╰─┅─🍃🌺🍃─┅─╯
⚜🌸⚜🌸⚜🌸⚜🌸
سلام علیکم
🌹
من میخواستم مطلبی رو عرض کنم و اونم این که
چن وقت پیش از خواهرم پرسیدم شهید حسن باقری متولد کدوم شهرستان هستش🤔 خواهرم هم گفت استان خوزستان شهرستان بهبهان منم واقعا فکر میکردم شهید حسن باقری خوزستانی هستن.
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
⚜🌸⚜🌸⚜🌸⚜🌸
🌺تا اینکه امروز یعنی ۹بهمن که سالروز شهادتش بود ومن از این موضوع هم بی اطلاع بودم. ناخودآگاه یاد حرف خواهرم افتادم که گفت شهید حسن باقری متولد شهرستان بهبهان استان خوزستانه منم گفتم باید برم تو گوگل جستجو کنم ببینم شهید متولد چه شهری هستش🤔 بدون اینکه بدونم ۹بهمن سالروز شهادتش هست ٬وجستجو که کردم متولد شهرستان هریس استان آذربایجان شرقی بود
وبازم میگم نمیدونستم که
که ۹بهمن سالروز شهادتش هست
وفکر میکنم اینهم عنایتی هستش از خود🤗 #شهیدحسن_باقری🕊🌷
#ارسالی_ازکاربران
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
#ادامه داستان_چهل_و_هفتم
بلاخره روز موعود فرا رســيد😍. با هجوم وسيع بچه ها از محورهاي مختلف،بســياري از مناطق مهم واســتراتژيك نظير تنگه حاجيــان وگورك،منطقه برآفتاب، ارتفاعات سرتتان،چرميان، ديزه كش، فريدون هوشيار و قسمت هایي از ارتفاعات🗻شياكوه و همه روستاهاي دشت گيلان آزاد شد. در جبهه ميانی باتصرف چندين تپه و رودخانه، نيروها به سمت تپه های انارحركت كردند. دشمن👺ديوانه وار آتش ميريخت. بعضي از گردان ها با عبور از تپه ها، به ارتفاعات🗻 شياكوه رسيدند.حتي بالای ارتفاعات رفته بودند. دشــمن ميدانست كه از دســت دادن شياكوه يعنی ازدست دادن شهر خانقين عراق، براي همين نيروي زيادي را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگيری وارد كرد.نيمه هاي شــب بيسيم 📞اعلام كرد:حســن بالاش و جمال تاجيك به همراه نيروهايشــان از جبهه ميانی به شياكوه رســيده اند و تقاضاي كمك كرده اند.لحظاتي بعد ابراهيم 💚تماس گرفت و گفت:همه ارتفاعات انار آزاد شده😍، فقط يكي از تپه ها كه موقعيت مهمی داردشــديداًمقاومت ميكند، ما هم نيروي زيادي نداريم.به ابراهيم گفتم: تا قبل از صبح🌞 با نيروي كمكي به شما ملحق ميشوم. شمابافرماندهان ارتش هماهنگ كنيد و هر طور شده آن تپه را هم آزاد كنيد.همــراه يك گردان نيروی کمکی به ســمت جبهه ميانــي حركت كرديم.در راه فرمانده ي ســپاه گفتند: دشــمن👺 از پاتك به بستان منصرف شده،امابســياري از نيروهاي خودش را به جبهه شما منتقل كرده.شمامقاومت كنيد كه ان شاءالله سپاه مريوان به فرماندهي حاج احمد متوسليان عمليات بعدي را به زودي آغاز ميكند.در ضمن از هماهنگي خوب بچه هاي ارتش و سپاه تشكركردند و گفتند: طبق اخبار بدســت آمده تلفات عراق😈در محور عملياتي شما بسيار سنگين بوده. فرمانده ي ارتش عراق دستور داده كه نيروهاي احتياط به اين منطقه فرستاده شوند.هوا در حال روشــن🌄 شدن بود.در راه نماز صبح را خوانديم.هنوز به منطقه انارنرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک🌷 درجبهه گیلان غرب همه مارا متاسف کرد 😔
#ادامه دارد...
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
به محض رسيدن به ارتفاعات🗻 انار، يكي از بچه هابه سمت من آمدو بالهجه مشهدی گفت: حاج حسين، خبر داري ابراهيم رو زدن😞!! بدنم يكدفعه لرزيد. آب دهانم را فرو دادم وگفتم: چي شده؟!جواب داد: يه گلوله خورده تو گردن ابراهيم.رنگم پريد😨. ســرم داغ شــد. ناخودآگاه به سمت ســنگرهاي مقابل دويدم🏃.در راه تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرورميشد،واردسنگرامدادگرشدم و بالاي سرش آمدم.گلوله ای به عضلات گردن ابراهيم خورده بود😔.خون زيادي از او می رفت. جواد را پيدا كردم و پرسيدم: ابرام💚 چي شده؟!با كمي مكث گفت: نميدونم چي بگم.گفتم:يعني چي😳؟! جواب داد: با فرماندهان ارتش صحبت كرديم كه چطور به تپه حمله كنيم.عراقي ها👺 شــديداًمقاومــت ميكردند. نيروي زيادي روي تپــه و اطراف آن داشتند. هر طرحي داديم به نتيجه نرسيد.نزديك اذان صبح بود و بايد كاري ميكرديم، اما نميدانســتيم چه كاري بهتره.يكدفعه ابراهيم از سنگر خارج شد! به سمت تپه عراقي ها 👹حركت كرد و بعدروي تخته سنگي به سمت قبله ايستاد!بــا صداي بلند🗣 شــروع به گفتن اذان صبح كرد! ماهــر چه داد ميزديم كه ابراهيم بيا عقب، الان عراقي ها تو رو ميزنن، فايده نداشت.تقريباً تا آخر اذان را گفت. با تعجب😳ديديم كه صداي تيراندازي عراقي هاقطع شده! ولي همان موقع يك گلوله شليك شد و به ابراهيم اصابت كرد. ماهم آورديمش عقب!
#پایان_قسمت_چهل_و_هفتم
[❀ @ebrahimdelha ❀]
🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸🍃🍂🌸
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#عنایت_حضرت_فاطمه
به شهید عزیز #عبدالحسین_برونسی
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد.😭 گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم.
به قول معروف دو تا گوش👂 داشتم، دو تا هم قرض کردم. یقین داشتم می خواهد تکلیفمان را یکسره کند. شش دنگ حواسم رفت به صحبت او. گفت: خودت برو جلو.
با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟!😳
گفت: هر چی که می گم دقیقاً همون کار رو بکن؛ خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.🙄
به سمت راستش اشاره کرد و ادامه داد: سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مکث کرد. با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.👌
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم.😯 گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا.
یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته!😒 ولی خیلی محکم حرف می زد؛ هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن.
#ادامه_دارد
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝
🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
#عنایت_حضرت_فاطمه
به شهید عزیز #عبدالحسین_برونسی
از جام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. حتماً منتظر بود پی دستور بروم. هر کدام از حرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من. گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟🤔
به ناراحتی پرسید:😞 شنیدی چی گفتم؟
گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ...
آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده.😠
کم مانده بود صدام بلند شود. جلوی خودم را گرفتم. به اعتراض گفتم: حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟😟
امانش ندادم و دنبال حرفم را گرفتم: این کار، خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شما به دستور عمل کن.😓
هر چه مساله را بالا و پایین می کردم، با عقلم جور در نمی آمد شاید برای همین بود که زدم به آن درش، توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: این دستور خودکشی رو به یکی دیگه بگو.😔
گفت:این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجرا کنی، و حرف هم نزنی. لحنش جدی بود و قاطع. او هم انگار زده بود به آن درش. تا آن لحظه چنین برخوردی ازش ندیده بودم. توی شرایط بدی گیر کرده بودم. چاره ای جز انجام دستور نداشتم.😐 دیگر لام تا کام حرفی نزدم. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون. آن جا بلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار... .
#ادامه_دارد
╔═ ⚘════⚘ ═╗
@ebrahimdelha
╚═ ⚘════⚘ ═╝