فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
✨✨✨#شهید_محسن_حججی✨✨✨
✅#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات_ ✅
#شهدا_در_قهقهه_مستانه_شان_در_شادی_وصلشان_عند_ربهم_یرزقون_اند🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚💚💚
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@Ebrahim_navid_delha
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
♡♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️♡❤️ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_0⃣5⃣ با
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_یک 1⃣5⃣
همانطورڪه لقمه ام راگازمیزنم و لی لی ڪنان👏 سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای ڪوچه میبینم ڪه باقدمهای آرام می آید.درفڪر فرورفته...حتما باخودش درگیر شده! جمله آخر من درگیرش ڪرده..
چندقدم دیگر لی لی میڪنم ڪه صدایت رااز پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم ڪوچولوی پنج ساله خوب لی لی میڪنیا!
برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم🙃
_ یه وقت نگی یڪی میبینتتا وسط ڪوچه!
واخمی ساختگی میڪنی
البته میدانم جدا دوست نداری رفتار سبڪ ازمن ببینی! ازبس ڪه غیــــرت داری👌...ولی خب درڪوچه بلندوباریڪ شماڪه پرنده هم پرنمیزندچه ڪسی ممڪن است مراببیند؟
بااین حال چیزی جز یڪ ببخشید ڪوتاه نمیگویم.
ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده راڪنارمن قدم بزنی...
نگاهت به پدرت ڪه میفتم می ایستی وآرام زمزمه میڪنی
_ چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجـــب بهم نگاه میڪنیم ،دوباره راه میفتیم.به جلوی درڪه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند
_ چرا نمیرید تو؟...
هردوباهم سلام میڪنیم ومن درجواب سوال پدرت پیش دستی میڪنم.
_ گفتیم اول بزرگتـــــر بره داخل ما ڪوچیڪام پشت سر
چیزی نمیگویدوڪلید رادرقفل میندازد و دررا بازمیڪند
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد.
حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میڪندوداخل میرود. میخندم ومیگویم
_ ســــلام بچه!...چراڪلاس نرفتی؟؟..
_ اولا سلام دوما بچه خودتی...سوما مریضم..حالم خوب نبود نرفتم
تو میخندی وهمانطورڪه موتورت را گوشه ای ازحیاط میگذاری میگویی
_ اره! مشخصه...داری میمیری!
و اشاره میڪنی به چیپس و ماست.
فاطمه اخم میڪندوجواب میدهد
_ خب چیه مگه...حسودید من اینقد خوب مریض میشم
توباز میخنـــــدی 😁ولی جواب نمیدهی.ڪفشهایت رادرمیاوری و داخل میروی.
من هم روی تخت ڪنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاڪت چیپسش فرو میبرم ڪه صدایش درمی آید
_ اوووییی ...چیڪامیڪنی؟
_ خسیس نباش دیگه
ویڪ مشت ازمحتویات پاڪت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه!نیم ساعته دارم میخورم..اندازه اونقدی ڪه الان ڪردی تو دهنت نشد!😋
ڪاسه ماست رابرمیدارم وڪمی سر میڪشم.پشت بندش سرم راتڪان میدهم و میگویم
_ به به!...اینجوری باید بخوری!یادبگیر...
پشت چشمی برایم نازڪ 😏میڪند. پاڪت رااز جلوی دستم دور میڪند.
میخندم وبندڪتونی ام راباز میڪنم ڪه توبه حیاط می آیی وباچهره ای جدی صـــــدایم میڪنی
_ ریحانه؟...بیا تو باباڪـــارمون داره
باعجله ڪتونی هایم راگوشه ای پرت میڪنم وبه خانه میروم.درراهرو ایستاده ای ڪه بادیدن من به اشپزخانه اشاره میڪنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیی.
حسیـــــن اقاسرش پایین است وپشت میزناهارخوری نشسته وسه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میڪنیم وبعدپشت میز مینشینیم.بدون اینڪه سرش را بالا بگیرد شروع میڪند
_ علی...بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.ڪلی فڪـــرڪردم...
فنجان چایش رابرمیداریدو داخلش بابغض فوت میڪند
بغض مـــــردجنگی ڪه خسته است...
ادامه میدهد
_ برو بابا...بـــــرو پسرم....
سرش را بیشتر پایین میندازد ومن افتادن اشڪش درچای رامیبینم.دلم میلرزد و قلبــ❣ـــم تیرمیڪشد
خدایا...چقدر سخته!
_ علی...من وظیفم این بودڪه بزرگت ڪنم..مادرت تربیتت ڪنه! اینجور قد بڪشی...وظیـــفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر...خیلی سختـــه خیلی...
اگر خودم نرفته بودم...هیچ وقت نمیزاشتم توبری!...البته...تو خودت باید راهت روانتخاب ڪنی...
باعث افتـــخارمه بابا!
سرش رابالا میگیردو ماهردو انعڪاس نور روی قطرات اشڪ بین چین و چروڪ صورتش رامیبینیم.
یڪدفعه خم میشوی ودستش را میبـــوسی.
_ چاڪرتـــــم بخدا...✋
دستش راڪنار میڪشد وادامه میدهد
_ ولی بایدبه خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری...مادرتم بامن...
بلند میشود و فنجانش☕️ را برمیدارد و میرود. هردومیدانیم ڪه غرور پدرت مانع میشودتا مابیشتر شاهدگریه اش باشیم...
اوڪه میرودازجا میپری واز خوشحـــالی بلندم میڪنی وبازوهایم رافشار میدهی😄
_ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم....!! رفتنی...
این جمله راڪه میگویی دلم میترڪد...
#رفتنی_شدی
به همین راحتی؟........😔
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#مدافع_عشق
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمتی از سخنرانی رهبرمعظم انقلاب اسلامی ایران🌷🌷🌷
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_یک
❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁
مـدافعـــــ عشــــــق
#هوالعشـــــــــق
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_دو 2⃣5⃣
پدرت به مادرت گفت وتاچندروز خانه شده بود فقط صدای گریه های زهراخانوم😔
اما مادرانه بالاخره بهسختی پـــــذیرفت.
قرارگذاشتیم ب خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم
و همین هم شد.
روز هفتـــــادو پنجم ...😔
موقع بستن ساڪت خودم ڪنارت بودم.
لباست را باچه ذوقی ب تن میڪردی وبه دورمچ دستت پارچه سبز متبرڪ به حرم حضرت علـــــی ع میبستی.
من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهـــــت میڪردم.
تمام سعیم دراین بود ڪ یڪ وقت با اشڪ خودم رامخالف نشان ندهم.
پس تمام مدت لبخنـــــدمیزدم.
ساڪت راڪ بستی، دراتاقت رابازڪردی ڪ بروی ازجا بلند شدم وازروی میز ســـــربندت رابرداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی🙂
برگشتی و ب دستم نگاه ڪردی. سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و ب پیشانی ات بستم...
بستن سر بند که نه ... باهرگره راه نفســـــم رابستم...💔
اخرسرازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی ڪتفت گذاشتم و بغضـــــم رارها ڪردم...😭
برمیگردی ونگاهم میڪنی.باپشت دست صورتم رالمس میڪنی
_ قراربود اینجوری ڪنی؟..
لبهایم راروی هم فشار میدهم
_ مراقب خـــــودت باش...
دستهایم رامیگیری
_ خدامراقبه!...
خم میشوی وساڪت رابرمیداری
_ روسریت وچادرت روسرڪن
متعجب نگاهت میڪنم
_ چرا؟...مگه نامحرم هست؟
_ شماسرڪن صحبت نباشه...☺️
شانه بالامیندازم و ازروی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم ڪ میگویی
_ نَ نَ...اون مـــــدلی ببند...
نگاهت میڪنم ڪ بادست صورتت راقاب میڪنی☺️
_ همونیڪ گردمیشه...لبنانی!
میخنـــــدم،لبنانی میبندم وچادررنگی ام راروی سرم میندازم.🙈
سمتت می آیم بادست راستت چادرم راروی صورتم میڪشی
_ روبگیر...بخاطرمـــــن!
نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.
درحالیڪ دراتاق هیچڪس نیست جز خودم و خودت!💕
رومیگیرم و میپرسم؛
_ اینجوری خوبه؟
_ عالیه عـــــروس خانوم...🙂
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق 52
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
#شخصیت_ابراهیم✨✨✨
🌹او طوری برخورد میکرد که گویی از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است. گذران زندگی برای او که یتیم بزرگ شده سخت بود اما با کار در بازار، درآمد لازم را برای خودش کسب کرد.
🌹ابراهیم پول خودش را هم برای دیگران هزینه میکرد. نه موقعیت های ویژه او را ذوق زده میکرد و نه از دست دادن موقعیت ها او را ناراحت میکرد.
🌹هیچ وقت لباس نو نمیپوشید. میگفت: هرزمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم میپوشم.
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
•••••••••••••••••••••••••••••••
#شهیدجهادمغنیه✨✨✨
#کلام_شهید؛
مافرزندان مدرسه ای هستیم که درآن جا یادگرفتیم
آزاد زندگی کنیم.ماامنیت راازدشمن التماس نمی کنیم.
ماحق خودراباخون هایمان که برای سربلندی نذرشده و برآزادگی ایستاده است
بازپس می گیریم.
#سخن رهبرمعظم انقلاب درمورد شهیدمغنیه؛
بااین ستاره ها می شود راه را پیدا کرد.
#سالروز_شهادت_شهید_جهاد_مغنیه🌷🌷🌷
#شهید_مدافع _حرم_حزب الله_لبنان
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ مـدافعـــــ عشــــــق #هوالعشـــــــــق #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_پنجاه_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاه_سه 3⃣5⃣
ذوق میڪنم
_ عـــــروس؟....هنوز نشدم...
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه...
خیلی به حرفت دقت نمیڪنم.
فقط جمله ات رانوعی ابرازعلاقه برداشت میڪنم.
ازاتاق بیرون میروی وتاڪید میڪنی باچـــــادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیزهرطورڪ تومیخواهی باشد.
ازپله ها پایین میرویم.
همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اندو گریه😭 میڪنند.
تنهاڪسی ڪ بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست ڪ مات و مبهوت اشڪهای همه گوشه ای ایستاده.
مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقاڪنارش ایستاده
فاطمه درست ڪنار درایستاده وبغض ڪرده.
زینب وهمسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر ومادرمن هم قراربود ب فرودگاه بیایند.
نگاهت رادرجمع میچرخانی ولبخند میزنی؛
_ خب صبرڪنیدڪه يه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند؛
_ ڪی؟....ڪی مهمونه؟...
روی اخرین پله میشینی و ب ساعت مچی ات نگاه میڪنی..
زینب میپرسد؛
_ ڪی قراره بیاد داداش؟
_ صبرڪن قـــــربونت برم...
هیچڪس حال صحبت ندارد.
همه فقط ده دقیقه منتظرماندیم ڪ ي ڪدفعه صدای زنگ دربلندمیشود
ازجامیپری ومیگویی؛
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی وبعداز چندلحظه صدای باز شدن دروسلام علیڪ ڪردن توبایڪ نفربگوش میرسد
_ بَه بَه سلام علیڪم حاج اقا خوش اومدی
_ علیڪم السلام شاه دومـــــاد !چطوری پسر؟...دیرڪه نڪردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیڪ میشود
ڪه يک دفعه خودت بامردی باعمامه مشڪی وسیمایی نورانی جلوی درظاهر میشوید.
مرد رو بهمه سلام میڪندو ماگیج ومبهوت جوابش رامیدهیم.
همه منتظرتوضیح توایم ڪه توبه مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.
اوهم ڪفش هایش راگوشه ای جفت میڪند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میڪنیم.ب هال اشاره میڪنی ڪه؛_حاجی بفرماییدبرید بشینید...مام میایم.
اومیرودوتو سمت مابرمیگردی ومیگویی؛
_ یڪی ب مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا...
مادرت ظرف آب رادستم میدهد و سمتت می آید؛
_ نمیخوای بگی این ڪیه؟باز چی تو سرته مـــــادر...😕
لبخند میزنی و رو بمن میڪنی؛
_ حاجی از رفقای حوزه ست...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحانه روبخونه!....
حرف ازدهانت ڪامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد ...
همگی بادهان باز نگاهت میڪنیم...😧
خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری
_ چیزی نشده ڪه...گفتم شاید بعدن دیگه نشه
دستی به روسری ام میڪشی؛
_ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عـــــروسا ڪنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت ڪنم...
علاقـــــه ات میشود بغض😢 درسینه ام و نفسم را بشماره میندازد...
چقدر دوستـــــ دارم علــــی!❤️
چقدر عجیب خواستنی هستی
خدایاخودت شاهدی ڪسی راراهی میڪنم ڪ شڪ ندارم جزو ما نیست....
ازاول #آسمانی بوده ...
امن یجیب #قلب من چشمان بی همتای تـــــوست💓
#ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق_قسمت_53
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha❤️
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
#شهید_محمودرضا_بیضایی✨✨✨
#می خواست پرچم امام زمان (عج)بالاباشد❤️🌷
#قسمتی ازوصیتنامه شهید؛
بایدبه خودمان بقبولانیم که دراین زمان به دنیاآمده ایم وشیعه هم بدنیا آمده ایم که موثردرتحقق ظهور مولا (عج) باشیم واین همراه با تحمل مشکلات،سختی ها،غربت ها،ودوری هاست وجز بافداشدن محقق نمی شود حقیقتا.
#روایتی ازدوست شهید؛
نزدیک عقدمحمودرضابود که یک روز آمدگفت:کت شلوار نخریده ام.
من هم سربه سرش گذاشتم وگفتم:تونبایدبخری که خانواده عروس بایدبرات بخرند.
خلاصه برای خریدرفتیم محمودرضا هنگام خریدکت شلواردامادی هم حال وهوای همیشگی اش راداشت.
اصلاحواسش به خریدنبود،دقت نمی کرد ،درعوض من می گفتم؛این رنگ خوب نیست،آن یکی بهتراست و...
هیچوقت فراموش نمی کنم حرفی که بهم زد،گفت؛
خیلی سخت نگیر شایدمولا امشب ظهورکنند وعروسی ام به تعویق بیافتد.
گویاتمام لحظات زندگی منتظر این اتفاق مهم بود ویاحداقل شناخت من ازمحمودرضاهمین است.
#سالروز_شهادت_شهید_مدافع_حرم-محمودرضا-بیضایی🌸✨
#ابراهیم_و_نوید_دلها_تا_ظهور💚
@Ebrahim_navid_delha