#قسمت_شصت_و_
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
✍شنيده بودم #سيدتو اردوگاه شهيددرويشي خادم الشهداست.
من همراه چندنفراز
دوستان رفته بوديم راهيان نور،
به پيشنهاد رفقا رفتيم اردوگاه تا #سيدروهم باخودمان
ببريم بازديد مناطق.
شام رو که خورديم #سيد با همون شوخ طبعي هميشگي اش
گفت: بچه ها براي اينکه شامتون حلال بشه بايد کمک کنيد.
نفري يه دونه غذا خورديد بايد کمک کنيد غذاي صد نفر رو درست کنيم!!
اصرار کرديم باهامون بيادمناطق، گفت: نميتونم کارهامون خيلي زياده، اينجارو
نميتونم ول کنم، الان خدمت به زائرين شهدا براي من مهمترين وظيفه است.
ازما
اصرارواز #سيد انکار،آخرش گفت: شما چهارنفرازمن ناراحت بشيد بهترازاينه
که من اينجا رو رها کنم و زائرين شهدا اينجا اذيت شوند. اون وقت شهدا از من
دلخورميشن...
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_شصت_و_شش
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
شب روتو اردوگاه بوديم، نمازصبح رو که خونديم، #سيد همراه با ساير خادمين
شهدا،صبحانه زائرين روتقسيم کردند.
بعدازنمازصبح #سيدگوشه اي نشسته بودوچيزهايي روي کاغذ ياداشت مي کرد.
بعد اومد به سمت من و گفت: اين کاغذ رو همراهتون داشته باشيد.. گفتم چيه؟!
گفت: بگير به دردت مي خوره.
برگه رو که گرفتم چشمام گرد شد! توصيه هايي به
شرح ذيل براي استفاده بهترازمناطق براي ما نوشته بود.
بسم رب الشهداوالصديقين.
1-شوخي کمتر،استفاده بيشتر.
2-گفتن ذکردر راه
3 -تنهابودن درمناطق
بارهادوستان ورفقاشاهدتنهايي #سيددرمناطق بودند که
چطورعاشقانه با شهداخلوت ميکرد.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_شصت_و_هفت
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
4- حداقل يک ساعت درمناطق ماندن.
5 -پيوستن به راوي ها
براي روزهاي حضورما درمناطق هم برنامه ريزي کرده بود....
روز اول: دوکوهه و شرهاني روز
دوم: فتح المبين، بعد يادمان شهيد اسکندرلو،
فکه، کانال کميل؛چزابه، بيمارستان صحرايي امام حسن،دهلاويه،هويزه.
روز سوم: هويزه، منطقه هور، طلائيه، پاسگاه زيد، منطقه ی عملياتي رمضان وکوشک، شلمچه، کربلاي۴ ،خرمشهر، اروند کنارومنطقه عملياتي فاو...
يه روز براي تعميرمنزلمون يه کيسه کچ مي خواستم.رفتم سراغ #سيد ازساختماني
که داشت کار مي کرد يک کيسه کچ برداشتم، با شناختي که از #سيد داشتم اصالا
انتظارنداشتم که ازمن پولش روبگيره!دست کردم جيبم يه تعارفي زدم.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_شصت_و_هشت
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
✍با کمال تعجب #سيد گفت۴۰۰۰ تومان ميشه! با اکراه پول گچ رودادم. نتونستم
حرف دلم رو نزنم؛ گفتم: #سيد اصلا انتظار نداشتم پول يه کيسه گچ رو از من
بگيري؟!ً مثلا ناسلامتي چند ساله باهم نون ونمک خورديم.
گفت مهدي جان،به خداشرمندتم.من چون شريک دارم،اين مال پيش من امانته.
تو که دوست نداري تو زندگيت حق الناس به گردنت باشه؟! حرف ِ حساب #سيد
جواب نداشت.
تشکرکردم ورفتم وخداروبه خاطرداشتن چنين دوستي شکرکردم.
البته بعدها #سيد حسابي جبران کردومن رو چند بارمهمون کرد. يادمه يه بار سر
معامله اي مبلغي رو سود کرده بود. گفت بچه ها اين پول سهم همه مون هست باهم
رفتيم همه ي اون پول رو براي ما خرج کرد.
#سيد به ما توصيه مي كرد كه
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_شصت_و_نه
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
✍سيد به ما توصيه مي كرد كه هيچ وقت به خاطر شرم و... مسائل ديني خودتون
رو تأخير نياندازيد.
#سيد گاهي اوقات با پدرش مي رفت سرويس. بار مي بردند به
شهرهاي مختلف. يه روز به من گفت: من هيچ وقت تو مسائل شرعي باهيچ کس
تعارف ندارم.
هر جا ببينم که مسئله اي به ايمانم ضربه مي زنه جلوش مي ايستم.
يه بار
تو مسير جاده احتياج به حمام پيدا کردم. ديدم نماز صبحم ممكنه قضا بشه، رفتم
پشت کاميون تو سرماغسل كردم!!
بعد مي گفت: باور کنيد وقتي آب سرد رومي ريختم انگار آب گرم بود!ً اصلا
احساس سرما نکردم. چون فکر مي کردم کارم براي رضاي خداست و همين برام
لذت بخش بود.
#پایان_این_قسمت
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
اردوگاه شهيد درويشي يکي از اردوگاه هاي متروکي بود که در نزديکي شهر
شوش قرارداشت.
اوايل سال ۸۰ بود. #سيد با جمعي ازدوستان همت کردند واون
اردوگاه رو جهت اسکان وپذيرائي اززائرين شهدا بازسازي کردند.
علاقه ی بسیار زبادی به شهید درویشی داشت.همیشه میگفت شهید درویشی خیلی
غريبه.
بايد نامش رو زنده کنيم. حتي بارها شده بود بچه ها رو مي برد منزل شهيد
درويشي به مادرش سرمي زد. چند بارهم براش يادواره ي کوچکي برگزار کرد.
#سيد هر سال 10 الي15 نفرازبچه هارو جمع مي کردومي بردتو اردوگاه تا فضا
روبراي اسکان زائرين آماده کنند.
سعي مي کرد بچه هايي رو اونجا ببره که خيلي تو
جو شهداو... نبودند.
بارها شاهد بودم که بچه ها چقدر اونجا متحول مي شدند.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_یک
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
يه مينی بوس تحويلش بود هر سال عکس يکي از شهدارومي زد جلوي ماشين.
مي گفت: راننده و همه کاره ی ماشين و اردو شهدا هستند. يادمه يک سال عکس شهيد مهدي زين الدين رو زده بود.
بعضي وقت ها تند مي رفت. مي گفتم: #سيد جان
آروم تر! ناکام مون نکني؟! مي گفت: من هيچ کاره ام راننده تون آقا مهديه؟! مهدي زين الدين. ايناهاش اينم خودش!
بهش بگين يواش تر بره! بعد باعشق و شور خاصي
مي گفت: کيشه(مرد) نوکرتم مهدي جان،من کوچيکتم. يواش تر.
تو اردوگاه شهيد درويشي روي تک تک بچه ها کارمي کرد. سعي مي کرد اگرکسي اخلاق بدي رو داره اون رو ترک بده.
# سيد بارها مي رفت با بچه ها صحبت
مي کرد واشكالات آنها رامتذکر ميشد.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_دو
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
✍يک روزيکي ازخادم هاحرکت زننده اي
انجام داد. #سيد ديد اما به روي خودش نياورد.
من دو نيمه شب بيدار شدم. ديدم که #سيد با اون شخص داره صحبت مي کنه.
فهميدم که #سيدچيکارداره مي کنه.
ازفردا،اون شخص به کلي رفتارش رواصلاح
کردومتحول شد.
#سيد هميشه ميگفت: ما خادم الشهداهستيم. نماينده ی شهداهستيم
بايد الگو باشيم براي همه...
خيلي هواي زائرها روداشت. هروقت فرصت پيدامي کردمي رفت بااون هاخلوت
مي کردواز شهدا براشون مي گفت. گاهي پيش مياومد نزديکهاي غروب چند
نفر از اين زائرها رو مي برد به منطقه ی فتح المبين يا مناطق نزديک اردوگاه، چون
مي دونست برنامه بعضي از کاروانها بازديد ازاين مناطق نيست خودش اين کاررو
انجام ميداد.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_سه
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
باراننده هاو سربازهاخيلي گرم مي گرفت. تو اون چند روزمحدود چند بارديدم
که افراد معتاد يا کساني که اهل ارتباط با نامحرم بودند رو مي برد مناطق يا مقبره
شوش دانيال، اون جا خلوت مي کردونصيحت شون مي کرد...
من يکي از خادمين اردوگاه بودم. چند روز زودتر مي خواستم برگردم. #سيد
چند نفرازبچه هارو جمع کردومن روبدرقه کردند. جالب بود،دعاهاي قشنگي
مي کرد:مي گفت بچه ها احسان داره ميره، چند روز خادم شهيد درويشي بوده. بعد
به عکس شهيد اشاره مي کردومي گفت: شهيد درويشي، خادمت داره ميره، الان
وقت مزد دادنه، ان شاءالله دست خالي ردش نکن.
دراردوگاه کارهاروتقسيم بندي کرده بود.دونفرتدارکات،چندنفرآشپزخانه
و... خودش هم همين طورپروانه واردور شمع بچه ها مي چرخيد.غذا که مي پختيم
دائم ازبچه هاصلوات مي گرفت، سينه مي زد،ذکرمي گفت، بچه هاعجيب محو اين
جمع بودند.
هر کس يک بارتو اين جمع مي رفت،ديگه غيرممکن بود که دل بکنه.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_سه
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
با پيگيري #سيد، تصميم گرفتيم که غذاي اردوگاه روخودمون درست کنيم.همه بچه ها
اعتقادداشتند اگه خودمون سرديگ غذا باشيم، با سلام وصلوات برکت به غذامون
ميفته واثرمعنوي روي زائرين هم خواهد داشت. حتي به پيشنهاد سيد همه باوضو
درآشپزخانه کارميکرديم.مصداق آيه شريفه شديم که ميفرمايند:《صبغه الله ومن
احسن من الله صبغه》رنگ خدائی بگيريد و چه رنگي ازرنگ خدا بهتر- بقره 138»
تو اردوگاه شهيد درويشي يه روزصبح از خواب بيدار شديم. #سيد اومد سراغ من
وگفت:علي جان بيامحوطه روآبو جارو کنيم.مهمون قراره برامون بياد.
گفتم: #سيد جان، ما که بعد ازنماز صبح تمام زائرهاروبدرقه کرديم ورفتند. تا
شب هم که خبري نيست.مهمون کجابود؟! اماديدم #سيداصرارداردگفتم چشم آقا
#سيد. جاروبرداشتم و شروع کردم به آب و جارو کردن محوطه.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_چهار
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
عرق از سروصورتم پايين مي ريخت وزيرلب غرمي زدمو مي گفتم: #سيد جان
عجب کاري دست مون دادي؟!
تو افکار مسموم خودم غوطه ور بودم که مسئول
اردوگاه اومد وگفت: بچه هاآماده باشيد؛
خانواده ومادر شهيد درويشي براي بازديد
دارند ميان اردوگاه!!
با شنيدن اين خبر چشمانم ازتعجب گرد شد! مو به تنم راست
شد، اين #سيد ميلاد نکنه علم غيب داره!؟
ماشين هاوارد شدند.مادر شهيدتاماخادم هاروديد برق شادي درچشمانش موج
زد. خوشحال بود که بعد از سالها نام ويادپسرش هنوززنده است.
عکس بزرگي
از شهيد درويشي جلوي چشمانش بود. چشمم به #سيد ميلاد افتاد، #سيد داشت بال
درمي آورد. ازفرط خوشحالي تو پوست خودش نمي گنجيد. #سيد روتا اين اندازه
خوشحال نديده بودم.
اومد گفت: کيشه(مرد) ديدي گفتم مهمون داريم !؟
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
#قسمت_هفتاد_و_پنج
#توصيه
#به_روایت_مهدي_صمدي_و...
🍀🍀🍀
مادر شهيد درويشي چرخي تو اردوگاه زدوبه بچه ها خسته نباشيد گفت.
دقايقي
بين بچه ها بودتا اومد ازبچه ها خداحافظي کنه ازبين اين همه خادم که اونجا بودند
رفت سراغ #سيد، #سيد خيلي مؤدب روبروي مادر ايستاده و سرش پايين بود.
مادر
شهيد درويشي سني ازش گذشته بود و ما رو مثل بچه هاي خودش ميدونست،
دستش رو گذاشت روي سينه ي #سيد ميلاد وبراي #سيد دعا کرد.
من گوشم روتيز کردم ببينه چي داره ميگه. صداي ضعيفش به زور به گوشم
مي رسيد. مي گفت جوان ان شاءالله عاقبت به خيربشي. ان شاءالله هرآرزويي که داري
بهش برسي وان شاءالله به پسرم ملحق بشي...
#سيدحالت عجيبي پيداکرده بود عکساي ان صحنه موجوده. سرش روپايين
انداخته بود گريه مي کرد.
مادر شهيد که رفت. #سيد هم رفت تو خلوت خودش.
بالای پشت بام يکي ازاتاق هاي پادگان محل خلوت #سيد بود.
رفت اونجا و زار زارگريه کرد.
#ادامه_دارد...
@ebrahimdelha
🌷🌷🌷
📩
◄ #ڪـــــلام_شهـــــید
🍁شهـید مصطـفی شــعبانی:
با هم خیلی رفــــیق بودیم تو
عملیات والفجر ۸ شهید شد یه
شب به خوابــــم اومد و دو تا
#تــــــوصیه ڪرد:
گــــــــــــــــــــــــــــــــناه نکنید
اگر گناه کردید سریع توبه کنید
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@Ebrahim_navid_delha
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ