#خاطرات_شهدا🌷
🌻در دوره #آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید، حالا آن موقع سیزده ساله بود، گفت: آقا #مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم، یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید، تاکید کرد که به پدرم نگویید،
🌻به #مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید، من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا #تقصیری از او سر زده، گفتم: خوب بگو، گفت:
آقا مرتضی شما آدم #پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود، دعا 🤲کنید ما #شهید بشویم، من همانجا چشمم پر اشک 😢شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه، که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما #سبقت گرفته.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات_شهدا❤️ #والپیپر📲
در راهرو لامپهایی💡 داشتیم که شب هم روشن بود و آنجا در سرما مینشست و درس 📚میخواند..
و وقتی به ایشان میگفتیم که چرا اینجا درس میخوانی؟! 🤔
میگفت: من این درس را برای خودم میخوانم و درست نیست که از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود استفادهکنم!🌱
#شهیدمدافعحرم
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری🥀
↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪
#خاطرات_شهدا✍
حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش
به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و
چـهره ســردار برای فـروشنده آشنا میاد و ازش
میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید🧐
حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای
سلیمانی میاد کاپشن بخره؟! فروشنده هم میگه
منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره
و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به
آقای سلیمانـی هستید. بعد از اصرار فروشنده و
سوالات مکرر حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم
سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم😇
زمانی که حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو
رو بپوشه و بپسنده اسلحهای که در کمر حاج قاسم
بود رو فروشنده میبینه و میگه نه تو خـود حــاج
قاسمی و لو رفتی😅
فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال
میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج
قــاسم هم در جـواب گفته بود اگه پـول نگیری
نمیخرم و میرم👋
فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال
دنیا به همین راحتی بدون محافظ و بین مردم
قدم زده و به مغازه اون اومده🌱
#از_شهدا_الگو_بگیریم🦋
#شهید_حاجقاسم_سلیمانی🌷
#خاطرات_شهدا📚
🔮زیارتعاشورا
همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا
داشت. دوران مجردی هرهفته درکنار قبور شـــهدا
زیـارت عاشورا میخواند.برای حاجت روایی چـــله
زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت
زهرا (س)...و حاجت روا هم میشد.😍
کار هر روزش بود ؛
بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند.
حتی اگه خسته بود.
حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد .
شده بود تند میخوند ولی میخوند..😊
تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده
بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و
میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت..❤️
و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت
عاشورا بود:" اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ
آل مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ"..
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام
حسین (ع)چی بود..🥲
#نقل_از_همسر_شهید🌷
#شهید_مدافع_حرم_علیرضا_نوری🕊
#خاطرات_شهدا📚
#شهیدعلیاصغرخنکدار
علی اصغر خنکدار در هنگام وداع، بلباسی را در
آغـــوش گرفته بود و رهایش ن می کرد. در بین خــداحافظی بــچه ها، وداع آن دو نـــفر از همه
تماشایی تر بود.دقائقی قبل از عملیات والفجر8،
علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود.
وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان
تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست
و گفت: بـــچه ها! ســـوگند به خــــدا من کربلا را
می بینم...آقا اباعبدالله را می بینم...
بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید..🥺
از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام
شد، گــلوله ای آمد و درست نشست روی پیشانی
اش. آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود.
بصورتش خـــیره شدم، چـــون قرص مـــاه
می درخشید و خون موهایش را خضاب کرده بود.»
#اَلسَّلامُعَلَیکَیااباعبداللهالحُسَّین🕊
#خاطرات_شهدا🌹
#احترامبهپدرومادر
مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد.
محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند 📚.
بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد
دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد.
یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد.
رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند.
بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین!
《به مادرش خیلی احترام می گذاشت❤》 .
#شهیدمحمدگرامی🕊
#خاطرات_شهدا📚
#حقالناس
خوردنش برای ما حرام است!🚫
شهید نمکی حدود دو سال در آبادی «هونیه در» کامیاران معلم بود و از بس که به مردم روستا محبت می کرد، اهالی هم او را از دل و جان دوست داشتند. یک روز برای دیدنش رفته بودیم هونیه در. وقتی رسیدیم، جماعت آمدند استقبال و از ما می خواستند که مهمانشان باشیم. نمی دانستیم که مهمان کدامشان بشویم. به هر حال رفتیم به مدرسه پیش رحمت الله. نزدیکی های ظهر بود که دیدم رحمت الله گرسنه اش شده. آن موقع به مدارس تغذیه می دادند و مدرسه ی آنها هم پر بود از تغذیه، مثل شیر و پرتقال و موز و بیسکویت. گفتیم: «رحمت الله! تا نهار بشود، از همین چیزها بردار بخور تا جلوی دل ضعفه ات را بگیری.»
گفت: «مادر! اینها سهمیه ی بچّه هاست. خوردنش برای ما حرام است. باور کن مدتی که اینجا بوده ام، ذرّه ای از تغذیه ی بچّه ها را به دهان نزده ام.»
آن روز آنقدر گرسنگی کشید تا غذا آماده شد.🌱
#شهیدرحمتاللهنمکی
#خاطرات_شهدا🗒
#اربعین
پارسال که میخواستیم برویم, گذرنامهاش را گذاشت و گفت که برای اربعین بر میگردم...
نزدیک اربعین گفتم : «آقا مهدی بر میگردی یا نه؟»
گفت :« بابا من اربعین به کربلا رفتهام, آنجا اطراف آقا امام حسین(ع) و آقا ابالفضل(ع) خیلی شلوغ است...! اما من دوست دارم که اربعین کنار حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) باشم که خیلی غریب و خلوت است...!»
ما اربعین به کربلا رفتیم؛در حرم حضرت اباعبدالله حسین(ع) گفتم «خدایا آنچه که صلاح و خوبی مهدی است نصیبش گردان...»
مادرش هم همین دعا را کرد…!🌾
#شهیدمهدیصابری
#خاطرات_شهدا 📚
#رفتاربافرزند🌱
سال 1367 که من 7 ساله بودم، بابا برای نماز جلو میایستاد، بلند و آهسته نمازش را میخواند تا ما نماز خواندن را با ایشان یاد بگیریم.✍🏻
تربیت ایشان کاملاً عملی بود و اگر مطلبی را زبانی به ما تذکر میدادند کاملاً لحنشان نرم بود، هیچوقت نمیگفت بابا نمازت را اول وقت بخوان، بلکه وقتی اذان میگفتند سریع خودش وضو میگرفت، سجادهها را پهن میکرد و پیشنماز میشد، بلند میگفت: دخترها، پسرها عجله کنید، و بلند بلند نمازش را میخواند. اگر به ما میگفت دروغ نگویید، و یا اگر کسی به شما بدی کرد در حقش خوبی کنید، خودش مطلقاً دروغ نمیگفت و به همه خوبی میکرد و اصلاً برخلاف صحبتهایش عمل نمیکرد.
در مهمانیهای دورهای موقع نماز ایشان پیشنماز میایستادند و جمع تقریباً 50 نفرهای وضو میگرفتند و به جماعت نماز میخواندیم.
چون خیلی مهمان دعوت میکرد ما با فامیلها خیلی دور هم جمع میشدیم، بابا جواد در حیاط تاب بسته بود، بچههای فامیل را به صف میکرد و آنها را تاب میداد و با آنها بازی میکرد.
همیشه با بچهها بچه میشد، وقتی میدید دخترها دارند بازی دخترانه یا به قول قدیمیها خالهبازی میکنند چادر سرش میکرد و در نقش مادر با آنها همراه میشد.😄
با بچهها طوری رفتار میکرد که آنها مشتاق بودند هر چه زودتر پدرشان به خانه بیاید، و بعضی وقتها که دیر میکرد بچهها به پدرشان زنگ میزدند و میگفتند: کجایید؟ چرا تا الان نیامدید؟🥺 قبل از رسیدنش به منزل به بچهها زنگ میزد و میگفت: بابا چه چیزی میخواهید تا برایتان بخرم.
معمولاً بچهها شام نمیخوردند تا پدرشان بیاید، وقتی حاجی از سرکار میآمد همراه با بچهها سفره را پهن میکردند و غذامیخوردیم.
جمعهها دست بچهها را میگرفت و همه باهم به نماز جمعه میرفتند، وقتی میآمدند با بچهها در خانه فوتبال و والیبال بازی میکرد
#شهیدخداکرم
#خاطرات_شهدا📚
#نماز_شب🌌
«در پایگاه امیدیه بودیم. یک ساعت به اذان صبح مانده، از خواب بیدار شدم. شهید علی اکبر را دیدم که بعد از چهار شبانه روز عملیات، در حالی که آثار خستگی شدید در چهره اش آشکار بود، وارد سنگر شد. فکر کردم با آن حال خسته اش دراز بکشد😴، چون خواب از چشمانش می بارید، ولی، دیدم جانمازش را پهن کرد و آماده نماز شب و مناجات با خدا شد.🤲🏻 به او گفتم: حاجی خسته هستی، کمی استراحت کن! لبخندی زد و گفت: ما الان برای همین نماز و خدا داریم می جنگیم. سپس مشغول عبادت شد».🙂
همسر شهید بزرگوار، مصطفی چمران درباره اهتمام وی به تهجد و راز و نیاز با خداوند می گوید:«نیمه های شب که مصطفی برای نماز شب بیدار می شد، من طاقت نمی آوردم و به او اصرار می کردم که کمی استراحت کند، وگرنه بیمار می شود؛🤒 چون در طول روز فعالیتش زیاد بود و فرصت استراحت کردن نداشت، ولی او در جواب من می گفت:
تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود، باید سود دربیاورد تا زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم، ورشکست می شویم».💸
#شهیدعلیاکبررحمانیان🦋
#شهیدمصطفیچمران
#خاطرات_شهدا📝
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
#سردارحاجقاسمسلیمانی
•~🍂🌻~•
#خاطرات_شهدا🕊🌹
بعضی می گویند: درحال نظافت حمام ها و سرویس های بهداشتی توی جبهه بوده و بمباران شده و همان جا شهید شده. وقتی درمی آورندش بوی گلاب می داده. حالا هم از قبرش بوی گلاب می آید.مهدی قزلی
دستمال را آرام کشیدم به سنگ. آوردم جلو روبه روی صورتم نگه داشتم و نفس عمیقی کشیدم. بوی گلابی، همه وجودم را معطر کرد.🌷
دوباره خم شدم روی سنگ قبر. باور کردنی نبود، سنگ قبر باز هم نم ناک بود. دیروز که شنیدم، باور نکردم، حالا هم که می بینم و می بویم، باور نمی کنم. البته برای ما. بیشترمان عادت داریم به ترس و وحشت از قبر و مرده، اما یادمان می رود که این جا بعضی شان مرده نیستند. اینها زنده اند و «عند ربهم یرزقون» حالا ما نمی فهمیم بحثش جداست.
گاهی کسی پیدا می شود مثل سید احمد که نشانه های زنده بودن و زندگی اش برایمان نمایان می شود.✨
عده ای دیگر می گویند همیشه زیارت عاشورا می خوانده و این معجزه امام حسین(ع) است.
بعضی دیگر هم از غسل جمعه های مداومش می گویند و طهارتش در دنیا را دلیل این کرامت می دانند.
حالا آدم اگر اهل گیر باشد، می خواهد بیفتد دنبالش که چرا و چگونه چنین شده. اما اگر دل بدهی به ماجرا، می روی و می نشینی کنار قبرش؛ مثل ما دستمال را آرام می کشی روی سنگ قبر و می آوری جلوی صورتت نگه می داری و نفس عمیقی می کشی، سینه ات را پر از عطر گلاب می کند. آن وقت که قلبت تندتر زد، احساس می کنی یک چیزی هست فراتر از زنده بودن و زندگی که دیده نمی شود؛ چشیده نمی شود؛ ولی هست. چون قلب آدم را به تپش می اندازد، مثل عشق.
سیداحمد هرکه بوده و هر چه بوده آن قدر خوب بوده که خدا گوشه چشمی کرده باشد به او و قبرش قبر با اینکه چندین بار سنگش عوض شده، ولی همچنان گلاب معطر تراوش می کند.
خدا، خدایی اش را به رخ ما می کشد. حتما چون سیداحمد بنده ای بوده که خوب بندگی اش را کرده.
راستی، می دانستید که سیداحمد 22 سال بیشتر ندارد؟
#شهیدسیداحمدپلارک🌻
﴾♥️🌱﴿
#خاطرات_شهدا
– ببخشید لیست نگهبانی رو نوشتید؟
سوال کرده بود که بداند چه ساعتی نگهبان هستیم.
– بله نوشتم.
تا اسم نگهبانی را شنیدم، کفری شدم. توی دلم گفتم داداش بی خیال! بعد این سرسام و سردردی که گرفتیم، فقط نگهبانی دادن مان مانده بود که آن را هم تو داری اضافه می کنی. جان هر کسی که دوست داری، بذار امشب راحت بخوابیم!🥲
ولی محسن از افسر خواست که اسم ما را هم بنویسد. او که دلش به حال ما می سوخت، گفت:
– شما تازه از عملیات آمدید، شام هم نخوردید. فردا شب ان شاءالله.
محسن کمی درهم شد و گفت:
– اگه ننویسید، می رم بیرون و تا صبح هم توی ساختمان نمی آم.
با پافشاری محسن ، ما را در لیست جا دادند.🥺
دو سه شبی آرام بود، ولی بعضی صحبت ها خبر از عملیات جدید می داد. روز سوم از پنج عصر عملیات شروع شد و تا پنج صبح فردا ادامه داشت. محسن صد گلوله شلیک کرد؛ هر گلوله با یک «یا زینب». آن هایی که با تانک آشنا هستند، می دانند صد تا شلیک خیلی زیاد است. با هر شلیک، تکانی به آدم وارد می شود💔🍃
#شهیدمحسنحججی 🕊
•/🌼🍂•/
#خاطرات_شهدا
مشهد که آمدیم، بچه ی دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.
به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آن طور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.
آن خانم توی خانه ی ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.🥺
سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یک هو یاد قابله افتادم😢 با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتماً یه فکری برداشتین.
گریه اش افتاد😭 ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.🥺😔
یا حضرت زهرا(س)🥺🌻
شادی دل حضرت زهرا(س)و تعجیل درفرج آقا امام الزمان(عج) وشادی روح همه شهدا صلوات:
سهم شما سه صلوات🍂🌻
#شهیدعبدالحسینبرونسی🌱
{✨🍀}
#خاطرات_شهدا
✨نور سبز بر فراز یک تپه✨
🍂سرهنگ کاجی از بچههای تفحص میگفت:
پیرمردی اطلاع داده بود که شبهای جمعه نور سبزی از آن تپه میآید ... با تعدادی از بچهها برای تفحص رفتیم. بعد از چند ساعت جستجو 40 شهید پیدا کردیم و برگشتیم.😍✨
مدتی بعد مجدداً پیرمرد را دیدیم و تشکر کردیم. پیرمرد گفت هنوز در آنجا شهید هست. من دوباره شب جمعه آنجا نور سبز را دیدم. مجدداً به محل رفتیم و همهجا را به دقت جستجو کردیم، اما چیزی پیدا نکردیم. از خود شهدا کمک خواستیم، ناگهان نوک پوتین و سپس پیکری را پیدا کردیم. با بررسی پیکر شهید یک کیف پلاستیکی که یک وصیتنامه داخلش بود، یافتیم که نوشته بود:✨🌺
پدر و مادر عزیزم، شهدا با اهلبیت (ع) ارتباط دارند. من فردا شب در عملیات لشکر حضرت رسول الله (ص) به شهادت میرسم. جنازه من 8 سال و 5 ماه و 25 روز در منطقه میماند، بعد جنازه من پیدا میشود و آن زمان امام بین ما نیست ... این اسراری است که ائمه (ع) به من گفتند ... به مردم دلداری و روحیه بدهید و به آنها بگویید که امام زمان پشتوانه این انقلاب است، بگویید ما فردا شما را شفاعت میکنیم، بگویید ما را فراموش نکنید.🥺💔
میگفت همانجا با مدارک همراهم چک کردم، دیدم عملیات لشکر حضرت رسول (ص) درست همان تاریخ بوده است و دقیقاً شهید در همان تاریخی که معین کرده بود، پیدا شد.💐✨
#شهیدعلیرضااکبری🌱
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•°•ᰔᩚ|﷽|ᰔᩚ•°• رفـاقتــ بـا شهـدا بهـت این انگــیزه رو میده که یـک روزی رفیــق شهــید کلی آدم بشی
••
#خاطرات_شهدا📚
|غیبـت کردن|🤭
مـادر گـرامی شهیـد نویـد صفـری:
هر زمان که دور هم جمع بودیم و احساس میکرد بحث به غیبت کشیده شده،آرام مراتکان می داد و بالبخند و شوخ طبعی همیشگی اش؛میگفت:
مامان بیدارشو بیدارشو☺️
#شهیدنویدصفری🕊
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
⊰•﷽•⊱
#خاطرات_شهدا 📚
🥊کُشـتی با قهـرمان جهـان🤼♂
حسین الله کرم در خاطرهای از شهید ابراهیم هادی میگوید:
سیدحسین طحامی کشتیگیر قهرمان جهان،به زورخانه ما آمده بود و با بچهها ورزش میکرد.
هر چند مدتی بود که سید به مسابقات قهرمانی نمیرفت،اما هنوز بدنی بسیار ورزیده و قوی داشت.بعد از پایان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت:«حاجی کسی هست با من کشتی بگیرد؟!
حاج حسن نگاهی به بچهها کرد و گفت:ابراهیم.بعد هم اشاره کرد برو وسط.معمولاً در کشتی پهلوانی حریفی که زمین بخورد یا خاک شود،میبازد.کشتی شروع شد همه ما تماشا میکردیم.مدتی طولانی دو کشتیگیر درگیر بودند اما هیچکدام زمین نخوردند؛فشار زیادی به هر دو نفرشان آمد،اما هیچکدام نتوانست حریفش را مغلوب کند،این کشتی پیروز نداشت.
بعد از کشتی سیدحسین بلند بلند میگفت:بارک الله،بارک الله،چه جوان شجاعی،ماشاءالله پهلوان.😍✨
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#خاطرات_شهدا📚
ماه محرم نوید به روایت مادر شهید...
«نوید من، عاشق امام حسین بود❤.
از همان بچگی که میبردمش توی روضهها و پای دیگهای نذری، کمک حال مجلس بود. بچه که بود دود کردن اسفند مجلس با او بود، بزرگتر هم که شد، دیگر ما محرم نویدی نمیدیدیم. وقف جلسات روضه بود🌱.
روی پیراهن سیاهش خیلی حساس بود. میگفت، «این لباس خیلی حرمت دارد.» نویدم حرمت نگهدار بود. همین بود که به آرزویش رسید. دلش میخواست شبيه اربابش شهید شود. این حرفها را به من نمیزد. توی دفترهایی که از او به یادگار مانده، نوشته است. به من فقط همیشه میگفت، «برایم دعا کن مادر...»
#شهیدنویدصفری🕊
#خاطرات_شهدا 📚
بهمون گفت
«من تند تر می رم،شما پشت سرم بیاین😉»
تعجب کرده بودیم.سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامون را می بستیم که زود راه بیفتیم.گفت« کجا با این عجله؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم✌️.»
#نماز_جماعت📿
#شهید_مهدی_باکری 🕊
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
•🦋🌻•
#خاطرات_شهدا 📚
روایت دوستانِ شهید:
باران شدیدی در تهران باریده بود.⛈
خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود.
چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر
خیابان بروند مانده بودند چه کنند.همان
موقع ابراهیم از راه رسید.پاچه شلوار را
بالا زد و با کول کردن پیرمردها،آن ها را
به طرف دیگر خیابان برد.😍
ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد.✌️🏻
هدفی جزشکستن نفس خودش نداشت
مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!🥰
#شهید_ابراهیم_هادی 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜🌙
#خاطرات_شهدا🖇🤍
روحیهای لطیف و دوستداشتنی داشت. همیشه وقتی در کارهای منــــزل به همسرش کمک میکرد ، همسرش از او تــــشکر میکرد اما میگفت این حــــرفهای یک همسر به همسرش نیست.
« شما باید بهترین دعا را در حــــق من کنید، باید دعــــا کنید شهید شوم»
#شهید_حمید_سیاهکالی✨
1_8426974432.mp3
1.87M
...🎤...
◉━━━━━━───────
↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
سخنرانی حاج قاسم در مورد شهید همت🌼
#خاطرات_شهدا🕊
https://eitaa.com/ebrahim_babak_navid_delha
#خاطرات_شهدا📚
🟢 بــــــــرای خــــــدا 🕊
عملیات بیت المقدس تازه تمام شده بود که
خبر رسید اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده.
از طرف سپاه چند نفر رو انتخاب کردند که برای
ایجاد یک قرارگاه به لبنان اعزام شوند. من هم
یکی از انتخاب شدهها بودم. وقتی برادرم حسن،
فهمید آمادهی رفتن شدم، بهم گفت: «نکنه
فکر کنی چون برای جنگ با اسرائیل انتخاب
شدی، کسی هستی و مهم شدی؛ نکنه غرو
بگیردت. اینم بدون که تو با نیروهای بسیجی
هیچ فرقی نداری. اونجا هم که رفتی برای خدا
کار کن و مراقب باش خودت رو گُم نکنی».
امام صادق(علیه اسلام) می فرماید:✍🏻
هیچ مردی نیست که تکبر بورزد یا خود را
بزرگ بشمارد مگر بخاطر ذلتی که در نفس
خود می یابد.
کتاب صنوبرهای سرخ، ص109📕
#شهیدحسنباقری🌿
.
~🌼~
مثل اینکه بر وی از قبل الهام شده بود
وقتی که می خواست به جبهه عازم گردد،
از او پرسیده بودند کی بر می گردی؟😶
ایشان هم در جواب گفته بودند انشاءالله
روز عید سعید فطر همین جا خواهم
بود و چنین شد.
درست روز عید فطر پیکر پاک ایشان را
به شهید مردان آوردند و بدن مطهر او
را به خاک سپردند .🥺
#خاطرات_شهدا📚
#شهید_علی_نمردی🌱
•••
•٠🌹٠•
پدر شهید:
پارسال که میخواستیم برویم گذرنامهاش
را گذاشــــــــت و گفــــــــت کــــه بـــــرای اربعین
بر میگردم☺️
نزدیک اربعین گفتم : آقا مهدی برمیگردی
یا نه؟
گفت : بابا من اربعــین به کربلا رفتهام❤️
آنجا اطــــــراف آقا امام حســــین(ع) و آقـــــــا
ابالفضل(ع) خیـلی شلوغ اســـــت اما مـــــن
دوســـت دارم که اربعیـــــــن کنار حضــــــــرت
زینب(س) و حضرت رقیه(س) باشـــــــم که
خیلی غریب و خلوت است🥺
ما اربعین به کربلا رفتیم در حـــــرم حضرت
ابا عبدالله حسین(ع) گفتــــم خدایا آنچه که
صـلاح و خوبــی مهـــــدی اســــــــت نصیبـــــش
گردان🤲
مادرش هم همین دعا را کرد✨
#شهید_محمدمهدی_صابری🕊
#خاطرات_شهدا🌱
•