#خاطرات_شهدا 📚
#رفتاربافرزند🌱
سال 1367 که من 7 ساله بودم، بابا برای نماز جلو میایستاد، بلند و آهسته نمازش را میخواند تا ما نماز خواندن را با ایشان یاد بگیریم.✍🏻
تربیت ایشان کاملاً عملی بود و اگر مطلبی را زبانی به ما تذکر میدادند کاملاً لحنشان نرم بود، هیچوقت نمیگفت بابا نمازت را اول وقت بخوان، بلکه وقتی اذان میگفتند سریع خودش وضو میگرفت، سجادهها را پهن میکرد و پیشنماز میشد، بلند میگفت: دخترها، پسرها عجله کنید، و بلند بلند نمازش را میخواند. اگر به ما میگفت دروغ نگویید، و یا اگر کسی به شما بدی کرد در حقش خوبی کنید، خودش مطلقاً دروغ نمیگفت و به همه خوبی میکرد و اصلاً برخلاف صحبتهایش عمل نمیکرد.
در مهمانیهای دورهای موقع نماز ایشان پیشنماز میایستادند و جمع تقریباً 50 نفرهای وضو میگرفتند و به جماعت نماز میخواندیم.
چون خیلی مهمان دعوت میکرد ما با فامیلها خیلی دور هم جمع میشدیم، بابا جواد در حیاط تاب بسته بود، بچههای فامیل را به صف میکرد و آنها را تاب میداد و با آنها بازی میکرد.
همیشه با بچهها بچه میشد، وقتی میدید دخترها دارند بازی دخترانه یا به قول قدیمیها خالهبازی میکنند چادر سرش میکرد و در نقش مادر با آنها همراه میشد.😄
با بچهها طوری رفتار میکرد که آنها مشتاق بودند هر چه زودتر پدرشان به خانه بیاید، و بعضی وقتها که دیر میکرد بچهها به پدرشان زنگ میزدند و میگفتند: کجایید؟ چرا تا الان نیامدید؟🥺 قبل از رسیدنش به منزل به بچهها زنگ میزد و میگفت: بابا چه چیزی میخواهید تا برایتان بخرم.
معمولاً بچهها شام نمیخوردند تا پدرشان بیاید، وقتی حاجی از سرکار میآمد همراه با بچهها سفره را پهن میکردند و غذامیخوردیم.
جمعهها دست بچهها را میگرفت و همه باهم به نماز جمعه میرفتند، وقتی میآمدند با بچهها در خانه فوتبال و والیبال بازی میکرد
#شهیدخداکرم