💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#شهید_احمــــد_ڪــشـوری
#قسمت_ اول
🕊احمد کشوری تیر ماه ۱۳۳۲، در خانوادهای متوسط در فیروزکوه چشم به جهان گشود.👶
وي دوران دبستان🏚 و سه سال اول دبيرستان🏯 را به ترتيب در کياکلا و سرپل تالار و سه سال آخر را در دبيرستان قناد بابل گذراند.🙂
پدرش 👱فردي شجاع و ظلم ستيز💪 بود به طوريکه به رغم تصدي پست فرماندهي👮 ژاندارمري در يکي از شهرهاي شمال، به مبارزه⚡️ با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهايت مجبور به استعفا و به کشاورزي🌱 مشغول شد.
از ايمان و قدرت روحي مادرش🌹 همين بس که هنگام دفن🕊 شهيد کشوري، در حالي که عکس او را مي بوسيد😚، پرچم 🇮🇷جمهوري اسلامي ايران را که با دست ✊خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آويخت و فرياد زد: احسنت پسرم، احسنت🗣
#ادامـہ_دارد
@ebrahimdelha🌹
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_۲
#وصیت_نامه شهید عزیز🌹
#شهید_مهدی_صابری
یا علیاکبر لیلا
عشقت میان سینه من پا گرفته
شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی
حالا که کار عاشقی بالاگرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته
پایین پای مرقدت مأوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب ششگوشه هم با نور تو معنا گرفته
از کودکی آواره روی تو هستم
دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمة للعالمینی
حیف است دست خالی مرا را نبینی😔
امروز ۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق، عقیله بنیهاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاهمشقی به نام "وصیتنامه" بنویسم.
خدایا!
خدای من!
خدای خوب و مهربانم... خیلی خیلی قشنگتر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب میشه، فکر میکنم.
روسیاهم.
روسیاهم که با ۲۵ سال سن نتونستم تو رابطهی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفهی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.
ازت ممنونم؛
ممنونم که من رو انسان آفریدی؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر،
فراوانتر محب امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه وآله السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازهی زمانی قراردادی
و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی،
نمونهاش حب شهزاده علیاکبر (علیهالسلام) عنایت کردی.
الهی؛! أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا! من رو بپذیر"
بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دستنوشته را میخوانید من دیگر در بین شما نیستم🌹
میخوام کمی راحتتر و خودمانیتر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.
اول از همه شما پدر مهربونم!
بابا، انصافاً به حالت غبطه میخورم. همیشه [ناخوانا] ازم جلوتر بودی.
پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی.
دوستت دارم پدر.
خدا میدونه لذتبخشتر از زمانی که دستت رو میبوسیدم و صورتم رو میبوسیدی تو عمرم نداشتم؛
و هیچ موقع از خودم بینهایت متنفر نمیشدم الا وقتایی که دلت رو به درد میآوردم... منو ببخش بابا
مامان، مامان، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا میدونه.
خیلی دوستت دارم.
بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی! قدرت رو ندونستم. حیف😔. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمیشن و اون حس و حالش رو هم نمیتونم با قلم برات توصیف کنم.
مامان؛ زیباترین موجود عمرم🌹 قشنگترین کلمه عمرم؛
عشقم؛
نفسم؛
همه وجودم؛
دوستت دارم💛💚💙💜
...و امّا
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم.
پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم! ممنونتم...
روضه لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا!
روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضهها همه به سرم بیان! خدا کنه!
یعنی میشه؟
رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقا علیاکبر (ع) برام ننگه!
تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علیاکبر (ع) اصلاً نمیتونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علیاکبر (ع) نمیخوام!
چقدر خوب میشه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب میآیند بالا سرم تن تکه تکهام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهتهای تو بدن من و شهزاده علیاکبر (ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند!
خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم❤️
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید.
صبر صبر صبر.
خواهرای خوبم! حجاب حجاب حجاب.
مامان دوستت دارم❣
بابا دوستت دارم❣
...
بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بیبی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علیاکبر (ع)
اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهلبیت علیهمالسلام شدید همتون.
براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل میخوام.
یا علیاکبر👋
سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید.💐
@ebrahimdelha🌺
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#شهید_مهدی_صابری
#قسمت_۳
بعد از عملیات ایندفعه تنها😔 به سمتِ ماشین برگشتم 😢
"چون مهدی آسمانی شده بود"🌥
در حال روشن کردن ماشین بودم که یک دفعه دیدم برگه ای کف ماشین افتاده😔
اون رو برداشتم و نگاهش کردم بله همون برگه ای بود که مهدی در حال نوشتن مطالبی روی اون بود آخرین نوشته آقا مهدی!
قطعه شعری در وصف حضرت علی اکبر (ع)!
مهدی عاشق❤️ حضرت علی اکبر(ع) بود.
وقتی ازش پرسیدم اسم گروهان ویژه خط شکنت رو چی بذاریم؟
فوری گفت : بگذارید گروهان حضرت علی اکبر(ع) حتی اسم هیات عزاداری محله شون هم به اسم علی اکبر(ع) هست وقتی می خواست آقا رو صدا بزنه می گفت علی اکبر لیلا!
ابتدای شعرش هم همین رو گفته.
«بسم الله الرحمن الرحیم»
یا علی اکبر لیلا❣
عشقت میان سینه من پا گرفته شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دلها را تو با گوشه نگاهی حالا که کار عاشقی بالا گرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته پایین پای مرقدت ماوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب شش گوشه هم با نور تو ماوا ...
شعری که با رسیدن ماشین به مقصد نتونست کلمه آخرش رو کامل کنه! حالا فهمیدم آنروز گریه جانسوز مهدی برای کدام یک از اولیای خدا بود!
کسی که مهدی به او علاقه زیادی داشت و همین علاقه هم باعث شد حضرت علی اکبر(ع) او را به مهمانی خود قبول کنه.😢😭
#ادامه_دارد
@ebrahimdelha
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_۱
#شهید_یاسر_جعفری
تاریخ ولادت : 8 دی 1363
تاریخ شهادت : 20 آباد 1392
مزارش در گلزارشهدای بهشت رضا مشهد می باشد.
شهید یاسر جعفری متولد ۱۳۶۳ در مشهد است
که در تاریخ ۳۰ مهر ۱۳۹۲ به سوریه اعزام شد
تا در تیپ فاطمیون به دفاع از حریم ولایت بپردازد
و در تاریخ ۱۸ آبان ۱۳۹۲ در شهر حلب سوریه ساعت۱۴:۳۰ دقیقه
به دلیل انفجار بمب به شهادت رسید. ☘
@ebrahimdelha🌺
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_میرود #قسمت_ششم مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دا
#رمان_جانم_میرود
#قسمت_ هفتم
ــــ خانم
با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند
چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند
با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن
اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت
ـــ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت
دوستانش شروع کردن به خندیدن
مهیا با اخم گفت
ـــ مزاحم نشید
و به طرف خروجی پارک حرکت کرد
آن ها پشت سرش حرکت می ڪردن
به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد ناگهان دستی را روی بازویش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش را گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود
مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت
پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد
مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن
هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند
پسره فریاد و تهدید می كرد
ــــ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت
پاهایش درد گرفته بودند چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود
با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید
با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود
مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن
ـــــ سید، شهاب، شهاب...
شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد
اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت
مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت
مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید
ــــ حالتون خوبه ??
مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد
شهاب نگرانتر شد
ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟
تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن
مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان ڪرد
شهاب از او فاصله گرفت و به آن چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد
شهاب با اخم به سمت پسرها رفت
ـــ بفرمایید کاری داشتید
یکی از پسرها جلو امد
ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر
و خنده ای کرد
ـــ اونوقت کارتون چی هست
ـــ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس
شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد
با اخم در چشمانِ پسره خیره شد
ــــ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد
شهاب برگشت
ـــ بفرمایید دیگه برید
ــــ چرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ ....
شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد .
دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید
ـــ لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی
و مشتی حوالهی چشمش کرد...
با این ڪارش مهیا جیغی زد
پسرا سه نفر بودند و شهاب تنها
شهاب می دانست امشب قرار نیست بخیر بگذرد
با هم درگیر شده بودند
سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود
سخت درگیر بودند
یکی از پسرا به جفتیش گفت ــــ داریوش تو برو دخترو بگیر
تا خواست تڪان بخورد شهاب پایش را کشید و روی زمین افتاد
شهاب رو به مهیا فریاد زد
ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید
ولی مهیا نمی توانست تکان بخورد شهاب به خاطر او داشت وسط خیابانِ خلوت آن هم نصف شب کتک می خورد
با فریاد شهاب به خودش آمد
ــــ چرا تکون نمی خورید برید دیگه
بلند تر فریاد زد
ـــ برید
مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد
همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود
از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود ڪه از خودش دفاع می کرد
باید کاری می کرد
تلفنش هم همراهش نبود
نگاهی به اطرافش انداخت
گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد
از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند
با دیدن تلفن به سمتش دوید
گریه اش گرفته بود دستانش می لرزید
نمی توانست آن را به برق وصل کند دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد
ـــــ اه خدای من چیکار کنم
با هق هق به تلاشش ادامه داد
با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود
دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید
و داد زد
ـــ لعنت بهت
صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد
به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند
خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی
و