💫⚜💫⚜💫⚜💫⚜💫⚜💫⚜💫
#قسمت_بیست_و_چهارم
🌷دبير ورزش🌷
💓خاطرات شهيد رضا هوريار💓 :
ارديبهشت سال 1359 بود🌺
دبير ورزش دبيرستان شهــدا بودم🙂،در كنار مدرسه🏡 ما دبيرستان ابوريحان بود. ابراهيم هم آنجا معلم ورزش⛹ بود.
رفته بودم به ديدنش😍كلي با هم صحبت كرديم🗣شيفته مرام و اخلاق ابراهيم شدم❤️✨
آخر وقت بود ..
گفت: تك به تك واليبال بزنيم😉!؟
خنده ام گرفت😅 من با تيم ملي واليبال🏐 به مسابقات جهاني رفته بودم،خودم را صاحب سبك ميدانستم😑
حالا اين آقا ميخواد...! گفتم باشــه😌.
توي دلم گفتم: ...
ضعيف بازي ميكنم تا ضايع نشه😖!
سرويس اول را زد👊آنقدر محكم بود كه نتوانستم بگيرم😟! دومي، سومي و...
رنگ چهره ام پريده بود😨
جلوي دانش آموزان كم آوردم😓!
ضرب دست عجيبي داشت😵،گرفتن سرويسها واقعاً مشكل بود🤐.
دورتا دور زمين را بچه ها👬👬👬 گرفته بودند.
نگاهي👀 به من كرد...
اين بار آهسـته زد🙄،امتيــاز اول را گرفتم💪 امتياز بعدي و بعدي و... 😦
ميخواست ضايع نشم😞. عمداً توپ ها را خراب ميكرد🙁!
#ادامه_دارد 😇
❣ @ebrahimdelha ❣
💫⚜💫⚜💫⚜💫⚜💫⚜💫⚜💫
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_بیست_و_
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_و_چهارم 4⃣2⃣
.
همانطورڪ باقدمهای بلند سمتت می آیم زیر لب ریز میخــــندم می ایستی وسوار موتور میشوی... هنوزمتـــــوجه حضور من نشده ای من هم بی معطلی و باسرعت روی ترڪ موتورت میپرم و دستهایم را روی شانه هایت میـــــگذارم..شوڪع میشوی و ب جلو میپری سر میگردانی و ب من نگاه می ڪنی!سرڪج می ڪنم و لبخند بزرگی😁 تحـــــویلت میدهم!
_ سلام آااقا!..چرا راه نمیفتی!؟
_ چی!!!...تو!...ڪجا برم!
_ اول خانوم رو برسون ڪلاس بعد خودت برو حـــــوزه..
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب!تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو...قبـــلشم بگو بازی بعدیت چیع...!
_ چراپیاده شم؟...ینی تن...
_ اره این موقع صـــــبح ڪلاس داری مگع..؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی..
_ ڪلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشی....
عصبی پیاده میشوم...
_ ن..!تصمیمم چیز دیگس علی اڪبر!
این رامیگویم و بحـــــالت دو ازت دور میشوم..
خیابان هنوز خلـــــوتهه و من پایین چادرم را گرفته ام و میدوم..نفس هایم ب شماره می افتد نمیخـــــااهم پشت سرم رانگاه ڪنم گر چ میدانم دنبالم نمـــــیآیـی...
ب ی ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
ب دیوار تڪیه میدهم و ازعمـــــق دل قطرات اشڪم😭 رارها می ڪنم..
دستهایم را روی صـــــورتم میگذارم،صدای هق هق درڪوچه میپیچد...
چن دقیقه ای بهمان حال گذشت ڪ صدایی منوخطاب ڪرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشڪاتو!
دستم رااز روی صورتم برمیدارم،پلڪ هایم رااز اشڪ پاڪ و ب سمت راست نگاه می ڪنم...پسرغریبه قد بلند و هیڪلی باتیپ اسپرت ڪ دستهایش رادرجیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگـــــاهم می ڪند...
_ این وقت صبـــــح؟؟..تنها!؟...قضیه چیه ها!
و بعد چشمڪ میزند!😉
گنـــــگ نگاهش می ڪنم هنوز سرم سنگینههه چندقدم نزدیڪم می آید...
_ خیلی نمیخوره چادری باشی!
و ب سرم اشاره می ڪند دستم رابی اراده بالا میبرم روسری ام عقب رفته بود و موهایم پیـــــدا بود..ب سرعت روسری را جلو می ڪشم ،برمیگردم ازڪوچه بیرون بروم ڪ ازپشت ڪیفم 👜رامیگریدومی ڪشد ترس ب جانم می افتد...
_ آقا ول ڪن!
_ ول ڪنم ڪجا بری خوشگله!؟
سعی می ڪنم نگاهم رااز نگاهش بدزدم قلـــــبم درسینه می ڪوبدڪیفم رامی ڪشم اما او محڪم نگهش میدارد....
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
❣ @ebrahimdelha