♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_شصت_دو
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇
مـدافعـــــ عشـــ💞ـــق
#هوالعشـــــــــق
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_شصت_سه 3⃣6⃣
بازوام را نیشگون میگیرد
_ بعله! الان لطف ڪردم ڪ بهت بیشترازین نگفتم!!..وقتیم زنگ میزدیم همش خـــــااب بودی...
دلخور نگاهم می ڪند.گونه اش را میبوسم😘
_ ببخشید!...
لبخند میزند و مرا یاد علــــی میندازد
_ عب نداره فقــط دیگه ت ِڪرار نشه!
سر ڪج می ڪنم..
ـ چشم!
ـ خب بریم بالا لباستو عوض ڪن..
همـــــان لحظه صدای زهراخانوم ازپشت سر می آید..
ـ وایسید این شربتارم ببرید..!
سینی ڪ داخلش دو لیـــــوان بزرگ شربت آلبالو 🍹بود دست فاطمـــــه میدهد
علـــــی اصغر از هال بیرون میدود
ـ منم میخـــــام منم میخواااام..
زهراخانوم لبخندی میزند و دوباره ب آشپزخانه میرود..
ـ باشه خب چرا جیـــــغ میزنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمـــــه میرویم...
دراتاقت بسته است!...
دلـــــم میگیرد و سعی می ڪنم خیلی نگاه نَ ڪُنم..
_ ببینم!...سجاد ڪجاست؟
_ داداش!؟...واع خـــــااهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نمـــــاز جماعت تشڪیل نمیشه!...
خنده ام میگیرد...😁
راست میگفت! سجـــاد همیشه مسجد بود!
شالم را درمی آورم و روی تخت پرت می ڪنم..
اخم می ڪند و دست ب ڪمر میزند
ـ اووو...توخونه خودتونم پرت می ڪنی؟
لبخند دندون نمایی میزنم..😬
ـ اولش اوره!
گوشه چشمی نازڪ می ڪنههه و لیوان شربتم را دستم میدهد..
ـ بیا بخور.نمردی تواین گرما اومدی؟
لـــــیوان را میگیرم و درحالی ڪ باقاشق بلندداخلش همش میزنم جواب میدهم
ـ خب عشـــــق ب خانواده اس دیگه!...
دسته ی باریڪ ای از موهایم را دور انگشتم میپیچم و باڪلافگی باز می ڪنم...
نزدیڪ غروبههه 🌅و هردو بی ڪار دراتاق نشسته ایم.. چنددقیقه قبل راجب زنگ نزدن علـــــی حرف زدیم...امیدوار بودم بزودی خبری شود!
موهایم را روی صـــــورتم رها می ڪنم و بافوت ڪردن ب بازی ادامه میدهم..
یدفعه ب سرم میزند..
ـ فاطمـــــه!
درحالی ڪ ڪف پایش را میخاراند جواب میدهههه...
_ هوم؟...
_ بیا بریم پشت بوم!
متعجب نگاهم می ڪند..😳
_ واااا....حالت خوبه؟
_ نـچ!...دلم گرفته💔 بریم غروب رو ببینیم!
شانه بالا میندازد
_ خوبه!...بریم!...
روسری آبی ڪاربنی ام راسر می ڪنم.بیاد روز خداحافظیمـــــان دوست داشتم ب پشت بام بروم ..
ی ڪت مشڪ ای تنش می ڪند و روسری اش را برمیدارد..
_ بریم پایین اونجا سرم می ڪنم...
ازاتاق بیرون میرویم و پله هارا پشت سر میگذاریم ڪ یدفعه صـــــدای زنگ تلفن☎️ درخانه میپیچد..
هردو بهم نگاه می ڪنیم و سمت هال میدویم.زهرا خانوم ازحیاط صدای تلفـــــن را میشنود، شلنگ آب را زمین میگذارد وب خانه می آید...
تلفن زنگ میخورد و قلـــــب من مُحْ ڪَم می ڪوبید!...اصـــــن ازڪجامعلوم ؏لـــــیِ...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💘
#مدافع_عشق
@Ebrahim_navid_delha
❀↜انتشار با درج لینک مجاز است.✌️
✫┄┅═══════════┅┄✫