♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_سوم_همنفس✍ ما هم خوشبختانه زیاد رفته بودیم همدان و چند جین خاطره برای ت
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_سوم_همنفس✍
و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین رو انتخاب میکنه شک نکن!»هربار که میخواستیم برویم خانه ی پدرخانمت، چقدر ما را حرص میدادی. خواهرت بیشتر حرص و جوش می خورد .البته هی از در اتاق تورد می شد و می گفت: نوید پاشو تنبل خان دیر شد، همه استرس دارن غیرتو! تو هم بیخیال میخوابیدی روی تخت و به عکسهای بالای سرت خیره می شدی به شهدایی که عکسشان را زده بودی روی سقف اتاق. درست جایی که برق چشمهایشان بیفتد توی نگاه تو تازه نیم ساعت به رفتن با آرامش همیشگی بلند میشدی و حوله ات را بر میداشتی و میرفتی حمام جیغ خواهرت در می آمد ولی بی فایده بود! هیچ وقت نفهمیدم وقتی به عکس آن شهدا خیره می شوی، به چی فکر میکنی. هیچ وقت نخواستم باور کنم این قدر مشتاق شهادتی. حتی وقتی که روی دیوار اتاقت درست روبه روی جایی که نماز میخوانی آن شعرها و مناجاتها را میدیدم می دیدم نوشتهای یا رب المستغفرين بالاسحار می فهمیدم سحرهای تو شبیه بقیه ی آدمهایی که میبینم نیست ولی نمیخواستم باور کنم. قبل ازدواج می دیدم می نشینی توی اتاق و توی دفترت می نویسی؛ ولی نمیدانستم داری با خدای خودت مناجات میکنی به خواهرت میگفتم ببین بچه م به زن خوب گیرش نیومد داره غصه میخوره رفته تو خودش داره درد دلاش رو مینویسه! بعضی وقت ها دلمان میخواست مثل قبل بیشتر بیایی توی هال و کنار ما بنشینی و با هم حرف بزنیم؛ مثل همان وقتها که از اتاقت می آمدی بیرون و با خنده به من و خواهرت میگفتی خب بیاین غیبت کنیم!
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتسیوسوم