eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ رسیدیم حرم، آقا سعید تو که تمام این راه هم سفر من بودی بیا با
📚 ✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی لباس پسر حضرت زهر است حقا که ان لباس حالا که به ارزویت رسیده بودی و شبیه اربابت به شهادت رسیده بودی برازنده ات شده بودمی بینی سعید؟ این اقا نوید قرار بود برگردد. ماموریتش تمام شده بود. خانمش هم رفته بود سوریه دیدنش قرار بود با هم برگردند اما نوید مجبور شده بود بیشتر بماند. از سوریه به من زنگ زد و گفت همه داشتند زن و شوهری برمیگشتند، ولی او خانمش را تنها راهی کرده .ایران میگفت صحنه ی رفتنش، شبیه فیلم هندی شده بود! سه ماهی که نوید سوریه بود هیچ عملیاتی انجام نشده بود. نیروها مشغول تثبیت موقعیت بودند فقط همان وقتی که قرار بود برگردد ایران عملیات آزادسازی شهر بوکمال کلید خورده بود نوید دلش میخواست توی عملیات شرکت کند با من تماس گرفت گفت نظرت چیه بمونم این عملیات رو شرکت کنم؟» من هم گفتم اگر نظر من رو میخوای برگرد استراحت کن، بعداً دوباره برو. آخر سر هم گفتم حالا شک داری میخوای زنگ بزن به استخاره هم بگیر!» توی همان عملیات نوید زخمی شده بود سی نفر بودند که میزنند به خط گیر می افتند توی محاصره ی دشمن نوید و دو نفر از نیروهای سوری می ایستند جلو و بقیه ی نیروها را پوشش میدهند که بتوانند برگردند عقب آن دو تا نیروی سوری همان جا شهید میشوند نوید تیر میخورد و زخمی میشود و همان جا توی دل دشمن می ماند. انگار لباس شهادت دیگر اندازه اش شده بود. خودش همیشه این جمله ی شهید آوینی را میگفت که «شهادت لباس تک سایزی است که باید تن انسان به اندازه اش درآید. هر وقت به اندازه ی این لباس تک سایز درآمدی پرواز میکنی مطمئن باش» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ لباس سپاه تنت .باشد همیشه میگفتی این لباس مقدس است. میگفتی ل
📚 ✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بوده که یادت نباشم؟ رفاقت بین من و تو مگر تمامی دارد برادر هر کسی نداند تو می دانی، می توانم قسم بخورم که هر روز یادت کرده ام هر وقت مشکلی داشتم مثل همان وقتها فقط به خودت گفته ام بعضی وقتها که دلم از تنهایی گرفته با تو قهر کرده ام، برخلاف سالهای پیش که تو پیش قدم آشتی میشدی کوتاه آمدم و دست آشتی را درازکرده ام سمتت . حالا هم بین صدای همهمه ی این همه ،زائر من فقط صدای تو را میشنوم نوید ایستاده ای همین جا کنار من و سعید دستت را گذاشته ای روی سینه ات و با ادب و احترام میگویی السلام علیک یا ابالجواد 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بود
📚 ✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ شود و جان بگیرد رسیدگی می خواهد وقت گذاشتن میخواهد بریدن می.خواهد همان طوری که دل آدم با بریدن از خیلی چیزها بزرگ میشود مثل مادری که از پسرش دل می برد، مثل من. شاخ و برگ این درخت بالای سنگ مزارت دوباره پرپشت شده. این بار هم مثل دفعه قبل خودت اشاره میکنی به درختت که شاخه های اضافه اش را بیندازد یا با خودم از خانه قیچی درخت بری بیاورم و بیفتم به جانش و سبکش کنم؟ بار قبل که هنوز حرف دلم روی زبان نیامده بود نمیدانم سروکله ی باد از کجا پیدا شد و شاخه ی به آن پهنی افتاد روی زمین من که میدانستم کار توست. ولی مسئول اینجا باورش نمیشد میگفت شما درخت را بریدید و باید خسارت بدهید تو بگوپسرم من به من پیرزن مگر زورم به این درخت میرسد! حق دارد. بنده خدا نمی داند وقتی که بودی چطور کمک حال من و پدرت بودی نمیداند محال بود من و پدرت کاری از تو بخواهیم و انجام ندهی یادش به خیر هر موقع با هم میرفتیم شمال شما بچه ها سربه سر من میگذاشتید و می گفتید درخت ها از دست تو آرامش ندارند وقتی تو را قیچی به دست می بینند لرزه می افتد به تنشان خود به خود برگ و بارشان می ریزد! کاری به دارو درخت نداشتم که روزگار بخت من را با درخت های زیتون گره. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ شود و جان بگیرد ر
📚 ✍ زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده سالم بود فقط میدانی پای پدرت را چی به زندگی من باز کرد؟ پای شکسته ی فامیلشان باور بابا بزرگت شکسته بند .بود دست و پای شکسته ی بچه های در و همسایه را وصله پینه میکرد توی همین رفت و آمدهای درمانی با فامیل پدرت رفیق شدند از روستای طلا بر برایشان زیتون می آورد. چقدر بدم می آمد از زیتون! بعد از عقد که رفتیم طلابر هفت شبانه روز برایم عروسی گرفتند! خسته کننده بود. بی نمک شده بود دیگر عروسی هم یک بار لذت دارد نه بیشتر خسته هم بودم البته سه چهار ساعت از مسیر را نمیشد با ماشین رفت. همه ی این مسیر را با پای پیاده تا روستا رفته بودیم من بیشتر دلم میخواست هفت شبانه روز بخوابم تا برایم عروسی بگیرند! هیچ کدام شما را طلا بر به دنیا نیاوردم ما دوسه ماهی بیشتر روستا نماندیم پدرت توی یک شرکت خصوصی کار پیدا کرد و برگشتیم تهران . زندگی توی روستا آن هم توی یک خانه ی جمعیتی سخت بود. سال ۵۶ بود، آمدیم تهران خیابان پیروزی کنار خانه مادرم برای خودمان خانه کوچکی اجاره کردیم و زندگی مان رنگ و بوی جدیدی گرفت. برادرهایت رضا و حمید را همان جا به دنیا آوردم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده
📚 ✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه بود که تو را باردار شدم از تو چه پنهان مادر خداخواسته بودی خیلی سعی کردم بی خیال آمدن بشوی؛ ولی سفت و محکم نشستی سرجایت هرچه من از بلندی میپریدم پایین عین خیالت .نبود سر وقت به دنیا آمدی شانزدهم تیر سال ۱۳۶۵ سفید و بور بودی و قدبلند مثل حالا تپل .نبودی پسر آرامی بودی فقط لج میکردی و غیر از شیر من هیچ شیری را نمیخوردی من هم دلم میخواست شیر کمکی بخوری و وزن بگیری؛ ولی تا آخر دو سالگی به هیچ شیری لب نزدی. دو سالگی ات همزمان شد با شهادت .برادرم دایی محمد که شهید شد. مامان بزرگ خیلی دلتنگ میشد هر هفته میآمد سر خاکش ما هم همراهش می آمدیم من همیشه تو و خواهرت را با خودم می.آوردم ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه میخواندیم و خاطره مرور میکردیم شما بچه ها هم میرفتید برای خودتان اطراف ما بازی میکردید و خوش میگذراندید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه ب
📚 ✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد و آیت الکرسی میخواندم همیشه چشمم دنبالتان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین تو جلوتر از ما راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی. بچه بودی سه چهار سالت بود فکر میکردی هر خانم چادر مشکی منم چقدرحرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم. از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت میآمد به سمت من. بغلت کردم سر و صورتت را بوسیدم به این فکر میکردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را ببینم چه باید میکردم بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش میکنی؟ ولی من که کاری به حرفهای آنها نداشتم لوس ،نبودی ولی خیلی اهل نشان دادن محبتت بودی تو همیشه بیشتر از خواهرت اطراف من میپلکیدی و میآمدی بی هوا من را بوس میکردی. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد
📚 راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سربه سرت میگذاشت و صدایت میکرد خودشیرین! اسم های دیگری هم داشتی نه؟ آنه شرلی را یادم هست! بچه که بودی موهایت حنایی و قشنگ بود نظم و سلیقه ات هم صدای بقیه را در می آورد مرتب و منظم بودی کتاب و دفترت را همیشه با نظم میچیدی توی قفسه خواهرت میخواست بی نظمی خودش را توجیه ،کند میگفت این نوید درس نمی خونه کتاباش نومی مونه! كيف پولت یادش به خیر هرچه پول توجیبی میدادم صاف می کردی و میگذاشتی توی کیف چرمی کوچکی که داشتی خواهرت بعداً برایم تعریف کرد که پول خودش را که تمام میکرده میآمده از تو قرض می گرفته و دوباره بستنی و آلوچه می خریده البته قرض که نه از اول هم قرار نبوده پس بدهد شر نبودید بچه بودید .خب دنیای خودتان را .داشتید خیلی دلم نمی خواست بروید توی کوچه برادرهایت بزرگتر بودند و مراقب خودشان بودند تو و خواهرت سنی نداشتید هنوز یک روز توی کوچه با پسر همسایه دعوایتان شده بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سربه سرت میگذاشت و صدایت میکرد
📚 ✍ عباس همسایه خواهرت را زده بود نمیدانی خانم همسایه چطور از غیرت تو تعریف میکرد! میگفت نوید مشت میکوبیده در خانه ی ما و با صدای بلند میگـ گفته: «به عباس بگید بیاد بیرون! روی پشت بام بودید بیشتر پدرت برایتان یک الاکلنگ چوبی درست کرده بود مرغ و خروس هم که داشتید بچه های همسایه هم البته بودند که از پنجره ی اتاقشان دمپایی پرت کنید طرفشان و برایشان بخندید و روزتان را شب کنید سوپ شفابخش زن همسایه را یادت هست؟ چقدر بد مریض شده بودم صدایم در نمی آمد. نای بلند شدن نداشتم پدرت هم که مثل همیشه مأموریت بود. تو ولی با همان بچگی دورم میچرخیدی و دستمال نمدار روی پیشانی ام میگذاشتی. هر وقت مریض میشدم همین بود بزرگتر هم که شدی و خوابت سنگین بود وقت مریضی من سه چهار بار پا می شدی می آمدی بالای سرم. آن روز رفته بودی در خانه همسایه گفته بودی حال مادرم خوب نیست زن همسایه را با خودت آورده بودی و با سوپی که بنده خدا درست کرد حال من را جاآوردید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ عباس همسایه خواهرت را زده بود نمیدانی خانم همسایه چطور از غی
📚 ✍ صبح بودی و خواهرت عصر وقت صبحانه خوردن مینشستم کنارت و لقمه ها را یکی یکی میگذاشتم توی .دهنت میآمدی دهنت را کنار بکشی بغل گوشت میگفتم اگه غذا نخوری چوب میشی مثل چوبای طلابر میشی خشک خشک میشی سهم آتیشا میشی تو هم از ترس چوب شدن همه ی صبحانه را می خوردی و میرفتی مدرسه ساعت رفتنت را هم جوری تنظیم میکردی که وقتی پایت را میگذاری توی حیاط زنگ کلاس را بزنند. بچه که بودید خواهرت بیشتر از اینکه به من وابسته باشد به توانس داشت. شبها هم رختخوابش را پهن میکرد کنار تو و توی اتاق پیش هم میخوابیدید. صبح برایم تعریف میکرد و میگفت: «مامان دیشب ترسیدم و از خواب بیدار شدم؛ ولی هرچی نوید رو تکون دادم اصلا انگار نه انگار!» خواب تو از همان بچگی سنگین بود شبها راحت می خوابیدی. مثل الان که زیر این سنگ سفید راحت و آرام خوابیده ای حتی وقتی می خواستیم همه با هم برویم خانه ی نامزدت همه ی ما استرس داشتیم جزتو روی تختت راحت میخوابیدی و آخر از همه بلند میشدی و آماده میشدی برای رفتن. راستی حواست هست امشب است پسرم؟ نمی شود که یادت رفته باشد آدم که شب عقدش یادش چه شبی نمی رود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ صبح بودی و خواهرت عصر وقت صبحانه خوردن مینشستم کنارت و لقمه
📚 ✍ تو را که با آن کت و شلوار پر از خاطره و پیراهن یاسی، سرسفره ی عقد دیدم کیف کردم. باور کن نمیتوانم درست برایت بگویم چه احساسی داشتم. خیالم راحت شده بود احساس میکردم خسته و کوفته از یک پیاده روی چند ساعته برگشته ام و حالا یکی دارد با محبت پاهایم را ماساژ میدهد توی پیاده روی اربعین دیدی که همین حس را داشتم بس که ما را بردی این طرف و آن طرف خواستگاری مادر! دنبال کسی میگشتی که شرایط تو را بفهمد پایت را نبندد سوریه رفتنت را تعطیل نکند سخت بود .خب . کمتر کسی راضی میشد. من هم حق می دادم به آنها. هرچند عمردست خداست کسی از فردای خودش خبر نداردشبی که رفتیم خواستگاری ،مریم به دلم نشست؛ ولی میگفتم همین الان نوید مثل همه ی موردهای قبلی ایرادی چیزی میگیرد و قضیه با یک چشمک که یعنی نه مامان به درد من نمیخوره تمام می.شود ولی اشتباه میکردم. همان کسی که دنبالش بودی پیدا کرده بودی حواست بود چقدر ما را معطل کردید و توی اتاق با هم حرف زدید؟ ما که دیگر حرف کم آورده بودیم از آب و هوا و آلودگی تهران و شرایط بد اقتصادی و اوضاع منطقه گفتیم تا خاطرات مشترک خاله با مادر عروس خانم که توی همدان هم محله ای بودند. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ تو را که با آن کت و شلوار پر از خاطره و پیراهن یاسی، سرسفره
📚 ✍ ما هم خوشبختانه زیاد رفته بودیم همدان و چند جین خاطره برای تعریف کردن داشتیم. حرف توی حرف ،آمد خاطره ی کت و شلوار را می خواستم بگویم. تو که نمیدانی وقتی شانه به شانه ی من توی پاساژ راه میرفتی و کت و شلوارها را برانداز میکردی من توی چه فضایی بودم انگار خدا آن بالا سبدهای گل و نقلهای رنگی داده باشد دست فرشته ها و آنها هم همین طور بی حساب کتاب بریزند روی سرمان زنها حرف عروسی میشود همه بیست ساله می.شوند به سن و سال نیست که مثل تازه عروس ها همه ی دنیا را صورتی می.دیدم کل کلی و صورتی من رفتم توی فکرو خیال خودم و حواسم پرت شد بعد دیدم توی یک مغازه داری با فروشنده حرف میزنی من را که دیدی :گفتی مامان بیا یه دونه روانتخاب کن.» من بی خبر از حرفهای تو و فروشنده یکی یکی کت و شلورهای روی رگال را زدم کنار و رسیدم به کت و شلوار بادمجانی و پیش خودم تصور کردم که تو توی این لباس با یک پیراهن یاسی چقدر قشنگ میشوی چه میدانستم تو هم از قبل همین راانتخاب کرده ای. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ ما هم خوشبختانه زیاد رفته بودیم همدان و چند جین خاطره برای ت
📚 ✍ و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین رو انتخاب میکنه شک نکن!»هربار که میخواستیم برویم خانه ی پدرخانمت، چقدر ما را حرص میدادی. خواهرت بیشتر حرص و جوش می خورد .البته هی از در اتاق تورد می شد و می گفت: نوید پاشو تنبل خان دیر شد، همه استرس دارن غیرتو! تو هم بیخیال میخوابیدی روی تخت و به عکسهای بالای سرت خیره می شدی به شهدایی که عکسشان را زده بودی روی سقف اتاق. درست جایی که برق چشمهایشان بیفتد توی نگاه تو تازه نیم ساعت به رفتن با آرامش همیشگی بلند میشدی و حوله ات را بر میداشتی و میرفتی حمام جیغ خواهرت در می آمد ولی بی فایده بود! هیچ وقت نفهمیدم وقتی به عکس آن شهدا خیره می شوی، به چی فکر میکنی. هیچ وقت نخواستم باور کنم این قدر مشتاق شهادتی. حتی وقتی که روی دیوار اتاقت درست روبه روی جایی که نماز میخوانی آن شعرها و مناجاتها را میدیدم می دیدم نوشتهای یا رب المستغفرين بالاسحار می فهمیدم سحرهای تو شبیه بقیه ی آدمهایی که میبینم نیست ولی نمیخواستم باور کنم. قبل ازدواج می دیدم می نشینی توی اتاق و توی دفترت می نویسی؛ ولی نمیدانستم داری با خدای خودت مناجات میکنی به خواهرت میگفتم ببین بچه م به زن خوب گیرش نیومد داره غصه میخوره رفته تو خودش داره درد دلاش رو مینویسه! بعضی وقت ها دلمان میخواست مثل قبل بیشتر بیایی توی هال و کنار ما بنشینی و با هم حرف بزنیم؛ مثل همان وقتها که از اتاقت می آمدی بیرون و با خنده به من و خواهرت میگفتی خب بیاین غیبت کنیم! 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین رو انتخاب میکنه شک
📚 ✍ اما تو خیلی فرق کرده بودی خواهرت شیطنت میکرد و بی هوا در اتاقت را باز میکرد می دیدیم که نشسته ای روبه روی دیواری که رویش شعرهای عارفانه و دعا نوشته بودی و دست راستت راگذاشته ای روی سینه ات سالهای نزدیک شهادتت خیلی فرق کرده بودی. قبل تر خیلی بیشتر اهل شوخی و خنده بودی اصلاً صفای مهمانی ها و دورهمی ها به وجود تو بود از جمع فاصله نگرفتی ولی خیلی مراقب بودی. نامحرمی دستش را می آورد جلو با احترام حواسش را جمع میکردی که بزرگ شدی. به هرکدام از دخترهای فامیل که حجاب نداشتند با محبت میگفتی اگه روسری تون رو سرتون نکنید نمیتونم نگاتون کنم. من اگر میرفتم توی جادهی غیبت میآمدی دستت را میزدی روی شانه ام و میگفتی مامااان مامان بیدار شو بیدار شو!هم کاش الان م از توی این خاک سرد بلند میشدی و با قد رشیدت کنارم می ایستادی من به کت و شلوار بادمجانی و پیراهن یاسیات نگاه میکردم و کیف میکردم بعد تو دست میگذاشتی روی شانه ام و با صدای قشنگت میگفتی «ماماااان ماما ان بیدار شو من اینجام!» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 /
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ اما تو خیلی فرق کرده بودی خواهرت شیطنت میکرد و بی هوا در اتا
📚 ✍ به یاد آقا نوید کاسه ی عدسی را از خادم موکب امام رضا علیه السلام میگیرم اولین قراری که توی بهشت زهرا داشتیم وقتی رسیدم روبه روی مزار آقا رسول، جایی که الان خودش دفن شده داشت عدسی می.خورد امشب همین عمود ۲۸۵ بمانم .بهتر است هوا کمی سرد شده باران هم که نم نم دارد همراه این سیل جمعیت می آید. بعد از نماز صبح دوباره راه میافتم فردا اضافه کاری کنم، سه روزه به عمود ۱۴۵۲می رسم.همین گوشه ی موکب جای دنجی .است پاهایم بدون کفش و جوراب انگار احساس غریبی میکنند کمی ناز و نوازششان میدهم که رویشان باز شود و راحت .باشند پتو را بالش میکنم ومیگذارم .زیر سرم انگار تمام مسافران طریق الحسین دارند توی سرم قدم میزنند همین طور درازکش کوله را میکشم جلوتر میگذارم روبه روی چشمهایم آقا نوید توی عکس روی کوله شاد و خوشحال نشسته و هیچ اثری از خستگی توی چشمهایش نیست جوری که بغل دستی ام فکر نکند مشکلی دارم دست میکشم روی عکسش و میگویم: «نوش جونت! خوش به سعادتت تو خیلی وقته که به عمود عاشق رسیدی پاهایم کمی آرام تر شده اند دلم را کاش میشد با ناز و نوازش آرام کنم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ به یاد آقا نوید کاسه ی عدسی را از خادم موکب امام رضا ع
📚 ✍ اصلا‌ مگرمی شود اربعین بیاید و دل من آرام باشد؟! مگر می شود توی این مسیر قدم بزنم ولحظه لحظه ی اربعین ۹۶ توی سرم مرور نشود؟! دختر جوانی نشسته آن سمت چادر و دارد برای خودش مداحی میثم مطیعی گوش میدهد خودش به صورت خودجوش احساس کرده باید بقیه را هم بی نصیب نگذارد دل به جاده میزنن دوباره زینبها حسین مولانغمه ی یا فاطمه نرفته از لبها، حسین مولا قصد و حال گریه کردن نداشتم؛ اما انگار دختر جوان موفق شده. گوشی موبایلش را زده توی شارژ و خیالش راحت است و میثم مطیعی هم همین طور بی خبر از کاری که با دل من میکند دارد ادامه میدهدزیارت الحسین یعنی اقتدا به شاه کربلا کردن زیارت الحسین یعنی کار زینبی برا خدا کردن اسم «زینب» انگار طوفانی است که سد جلوی چشمهای من را ویران میکند. آخ که چقدر حرف توی دلم با حضرت زینب دارم! بخوابم و خستگی پاهایم را بگیرم یا بیدار بمانم و دلم را سبک کنم؟ نه وقت برای خوابیدن و خستگی درکردن زیاد است. پای خسته را میشود با خواهش و التماس راه انداخت، دل سنگین را نمی شود. بی بی جان دوباره سلام من را که یادتان هست همسرم خادم شما بود. سرباز و محافظ حریم شما من هم کنیز شما هستم؛ اما شما خانمی، آن قدر خانم که حرفهای کنیزت را با دل و جان گوش میکنی من هر وقت با شما درد دل کرده ام آرام شده ام امشب هم دلم میخواهد حرفهایی که توی دلم سنگینی میکند برای شما بزنم ما توی دوران عقد بودیم که آقا نوید برای دفاع از حرم شما رفت سوریه قبل از ازدواج هم دوسه باری آمده بود .البته من مخالف رفتنش نبودم هنوز هم پشیمان نیستم از اینکه مانع رفتنش .نشدم شما که غریبه نیستید من همان روز اولی که خیلی جدی از سوریه رفتن برایم گفت توی دفتر خاطراتم نوشتم. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ اصلا‌ مگرمی شود اربعین بیاید و دل من آرام باشد؟! مگر م
📚 ✍ «هرچی فکر میکنم که الان دعا کنم جور نشه بره می بینم نمی تونم! بهش حق میدم بخواد بره جایی که که بیشتر از قبل ادم رو به خدا وصل میکنه چرا نره؟ منم اگه میتونستم می رفتم هدف ما به خدا رسیدنه و جبهه ها بهترین فرصت برای این رشد و رسیدن هست. فقط به حالش غبطه میخورم و از خدا میخوام دلتنگیم رو برطرف کنه آقا نوید رو به خاطر دنیا نمیخوام دوستش دارم. بهترین و خوشترین و با من نشاط ترین لحظات زندگیم رو کنارش داشتم دوست دارم بعد از این هم داشته باشم اما همه ی اینها رو به شرطی میخوام که به خدا نزدیک تر بشیم.» آخرین باری که آقا نوید آمد خانه ما ظهر جمعه بود. برایش خورش قیمه درست کرده بودم عاشق غذاهای خورشی بود وقتی میخواست از اتاق من برود بیرون برگشت و به عکس آقا رسول نگاه کرد و گفت: «آقا رسول مواظب خواهرت باش!» همان پیراهن چهارخانه ی آبی را که روز تولدش برایش گرفته بودم پوشیده بود. روز تولدش چقدر خوش گذشت یک جشن خانوادگی برایش گرفته بودیم. توی خانه ی خودشان چقدر آن روز با آن قابلمه ای که گرفته بود دستش و میکوبید رویش شوخی کرد و سربه سر همه گذاشت نمیشد توی جمع باشد و به بقیه خوش نگذرد. پروازش به سوریه عصر شنبه بود آخرین پیامی که برایش فرستادم این بود بهت افتخار میکنم که خادم حضرت زینب ،هستی ان شاء الله به سلامتی بری و سه روز قبل از اینکه راهی سوریه ،شود خبر شهادت محسن حججی آمده بود. بیشتر صحبتهایی که پای تلفن با هم میکردیم در مورد این شهید بود حسابی برگردی». 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ «هرچی فکر میکنم که الان دعا کنم جور نشه بره می بینم ن
📚 ✍ حسابی دل از آقا نوید برده بود مدام میگفت خوش به حال محسن چه کار کرد که این شد!» بیشتر وقتهایی که زنگ میزد من شرکت ،بودم می نشستم روی پله های راهرو و با هم حرف میزدیم هنوز هم وقتی دلم برایش خیلی تنگه روی همان پله ها مینشینم می شود می روم آن موقع از دل تنگی هایم برایش نمی.گفتم نمیخواستم دست و دلش وقت جهاد بلرزد تمام حرفهایم را برایش مینوشتم و توی گوشی موبایلم ذخیره میکردم که سر فرصت برایش بخوانم وقتی با هم صحبت میکردیم سعی میکردم خودم را خوشحال بزنم و راضی نشان بدهم که دلش خالی نشود حرفهای خوب و امیدوارکننده از خریدهایی که این مدت برای جهیزیه کرده ام تعریف کنم از پیگیری هایی که برای خرید خانه داشتیم از خبرهایی که توی ایران بود. کلیپهایی که این مدت از سخنرانی ها یا زندگی شهدا دیده بودم و دوست داشتم را برایش می فرستادم یا تعریف میکردم. خلاصه از هر دری میگفتم الا دلی که هر روز دل تنگ تر از دیروز بود. یک بار داشتیم با هم از شهید محسن حججی حرف میزدیم. یادم نیست بحث به کجا کشید که این حرف را زدم فقط یادم هست که گفتم: «آقا نوید این دفعه که قرار نیست شما شهید بشی حسابی روی خودت کار کن وابستگی هات رو کم کن. حسابی خلوت کن فکر کن چه جوابی داده باشد خوب است؟ گفت «حالا اگه بگم این دفعه برام دعا کن شهید بشم چی؟! شوکه شده .بودم توی ذهن من عاقبت اقا نوید همیشه شهادت .بود. همیشه برایش با تمام وجود دعا میکردم به آرزویش برسد، اما این بار نه دلم میخواست میرفتیم سرخانه و زندگی خودمان حداقل شاید این هم امتحان من بود. منتظر بودم بقیه ی حرفهایش را بشنوم که گوشی قطع شد تا صبح به این فکر کردم که چرا آقا نوید از شهادت توی این سفر حرف زد مگر همیشه نمیگفت حالا. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ حسابی دل از آقا نوید برده بود مدام میگفت خوش به حال م
📚 ✍ حالاها هستم، نمی گفت رسولمان باید قاری قرآن شود. پس چرا گفت: «اینکه ما بچه داشته باشیم یا نه به اراده ی خداست ، ما باید مطیع خدا باشیم.» روز بعد که تماس گرفت خودش ادامه ی حرف هایش را زد. معلوم بود ذهن او هم مثل من درگیر همین قضیه است:«مريم، من خیلی فکر کردم به این موضوع، میدونی عزیزم، خدا به محبت و علاقه ای نسبت به فرزند داشتن توی دلمون انداخته. ما می تونیم یه بچهی سالمو خوب داشته باشیم؛ ولی الان اگه خدا به من بگه ببین بنده من، می خوام بهت شهادت بدم، من بگم نه خدایا اجازه بده من برم بچه دار بشم بعد؟اصلا در محضر خدا بی ادبیه که من بخوام تعیین تکلیف کنم. ولی اگه هم من هم شما به شهادت و هر چیزی که خدا برامون مقدر میکنه راضی بشیم، من شهادت روبپذیرم و شما هم براین امتحان صبور باشی، هرجوری که خدا می خواد، خدا نه تنهااجر شهادت رو بهمون میده، اجراون تربیت فرزند صالح هم که دوتامون دوست داشتیم بهمون میده. اینکه خواب دیدم یه پسر داریم به اسم رسول، امتحانه ، نباید دلمون رو به اینا خوش کنیم.»همیشه حرف هایش من را آرام میکرد. جوری کلمات را برای رضای خدا کنارهم می چید که راه هر بهانه ای را می بست. بعد از اینکه با هم خداحافظی کردیم نگرانی و اضطرابی که داشتم تمام شده بود. زیرلب گفتم: خدایا، راضی ام به رضای تو.یک بار وقتی که تماس گرفتم، بس که دلم برایش تنگ شده بود بغض کرده بودم .خودم را کنترل کردم که بو نبرد. ولی خب قضیه لو رفت. می گفت: «منم دو روزه هوش و حواس درستی ندارم، نگو تو دل تنگم بودی!»همان روز گفت که مقدمات سفر من به سوریه را جور میکند که اگر بشود سه روزه بیایم زیارت حرم شما و دیدار آقا نوید. خیلی خوشحال بودم. بهتر از این نمی شد. از همان وقتی که حرف سوریه رفتن من را زد هوایی شدم. عکس حرم شما را... 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ حالاها هستم، نمی گفت رسولمان باید قاری قرآن شود. پس چ
📚 ✍ گذاشتم پروفایلم . آقا نوید هم خوشحال بود که قرار است همدیگر را ببینیم. پروفایلم را که دید پیامک زد: - پروفایلش رو ببین. خانمم دمشق شده ! - خیلی ذوق دارم آقا نوید. هم اینکه می خوام بیام زیارت ، هم اینکه شما رو ببینم فکر کنم از ذوق غش کنم. - نگران نباش اینجا درمانگاه هست ببریمت . - من بیام اونجا شما رو ببینم دیگه درمانگاه لازم ندارم . وقتی که همدیگر را که توی فرودگاه دمشق ديديم من غش نکردم البته! ولی توی دلم خیلی قربان صدقه اش رفتم. محاسنش بلند شده بود. یک پیراهن سبز پوشیده بود با شلوار شش جیب .باورم نمی شد. من نشسته بودم روی صندلی ون و دستهای آقا نوید توی دستم بود. کجا؟ سوریه! شهری که متعلق به شما بود. تابلوی مقام السيده زينب را که دیدم، دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم . توی دلم خدا را شکر میکردم .می دانستم روزی این زیارت و حضور سه روزه ی من کنار حرم شما از برکت وجودآقا نوید است. همان لحظه با تمام وجود برایش دعا کردم. دعا کردم به هر چیزی که آرزویش را دارد برسد . روز اول محرم بود که رسیدم شهر شما. با آقا نوید رفتیم حرم حضرت رقیه و آنجا لباس عزایش را پوشید. می گفت من همیشه اذن پوشیدن پیراهن مشکی ام را توی یکی از حرم ها می گیرم . به لباس عزایش خیلی مقید بود. حتی با پیراهن مشکی دراز نمیکشید. می گفت این لباس حرمت دارد. وقتی که شهید شد همین لباس تنش بود. پیراهن عزا با شلوار شش جیب .سه روز سوریه اگرچه زود ولی خوب و خوش گذشت . آقا نوید از شهادت حرف نمی زد. من هم توی حال و هوای دیگری بودم. می رفتیم زیارت، می نشستیم با هم... 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
📚 ✍ وقت برگشتن برخلاف موقع آمدن ، همه خانوادگی برمی گشتند. مأموریت ها تمام شده بود. اما آقا نوید از قبل به من گفته بود که چون نیاز به نیرو وجود دارد، ده روزی بیشتر می ماند. من باید تنها برمیگشتم و آقا نوید از این قضیه کلافه بود. بعد از ش.هادتش خانم یکی از دوستانش برایم گفت که آقا نوید به همسرش گفته بود: «خانمت رو تنها راهی نکن ، خودت حتماً برو همراهش، من خیلی اذیت شدم!» من با یک پرواز مطمئن قرار بود برگردم پیش خانواده ام و همسرم این قدر نگران بود. شما که بین آن همه قاتل نامحرم .. بگذریم. فدای صبر و خانمی شما. قرار بود آقا نوید ده روز بعد از برگشتن من بیاید. اما این ده روز هی بیشتر می شد. معمولاً هر روز از سوریه تماس می گرفت. از یک کار نیمه تمام حرف می زد کر می کرده و میگفت دعا کنید این کار که جور شود دیگر برمی گردم. می گفت برای حاجت برکت وجاء من به حضرت رقیه متوسل بشوید. ما هم برایش ختم برداشته بودیم و دعا می کردیم . نمی دانستیم کار نیمه تمامی که می گوید، راضی کردن فرماندهان و شرکت در عملیاتی است که قرار است از حلب به بوکمال بروند. همان روزها من خواب دیدم که من ا نوید با هم رفتیم حرم حضرت رقیه، ولی من را گذاشت کنار ضریح و خودش عقب عقب با احترام رفت. طوری که انگار من را سپرده باشد به حضرت رقیه. ولی من آن موقع اصلا حال ماه های قبل را نداشتم. اصلا به شهادت آقا نوید فکر توی حیاط حرم و حرف می زدیم. سروصدای بازی بچه ها را که دورتادور حیاط کوچک حرم خانم رقیه می دویدند و بازی می کردند، می شنیدیم و لذت می بریم. هیچکس کاری به کار شیطنتهای این بچه ها نداشت. انگار اصلا حرم حضرت رقیه متعلق به بچه ها بود. نمی کردم . نمی دانم چرا! نشانه ها را می دیدم، اما متوجه نبودم. حتی روز عید غدیر که مادر و خواهر آقا نوید برایم عیدی آورده بودند، وقتی عکس هدیه را برای آقا نوید فرستادم خیلی انجام بدم.» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ وقت برگشتن برخلاف موقع آمدن ، همه خانوادگی برمی گشتند.
📚 ✍ توی مسیر چهره اش از جلوی چشم هایم نمی رفت .خیلی برایش دعا کردم.قبل از اینکه بیایم، پای تلفن گفت: «کربلایی مریم خوش به حالت ، داری کربلایی میشی،خیلی دعا کن. کم نخواه از آقا.برای شهادت من وقت تعيين نکن.»۔ ان شاء الله مثل اربابت شهید بشی،خوبه این طوری ؟ - آره خیلی خوبه. زیاد دعا کنی، باشه؟ اصلاً خودت بگو من چه دعایی برات بکنم، روبه روی گنبد حضرت عباس همون رو از آقا برات می خوام - دعا کن روز اربعین کربلایی بشم . من هم منتظر بودم که روز اربعین برسد کربلا و با هم برگردیم ایران . خانواده اش هم منتظر بودند که با من برگردد. من روز چهارشنبه رسیدم کربلا. قول داده بودم روبه روی گنبد حضرت عباس دعایش کنم. برای آقا نوید و پسرم دعا کردم. آرزوکردم همیشه رضایت امام زمان همراهشان باشد. پای ستون ۱۴۱۴ خیلی منتظرش ماندم . قرار بود آقا نوید هم روز اربعین کربلایی بشود. به دوستش هم زنگ زدم؛ ولی فایده ای نداشت. غافلگیری در کار نبود.برگشتم ایران. اصلا از آقا نوید خبری نداشتم. نه تماسی نه پیامکی،بی خبر بی خبر. نگران بودم . همه نگران بودیم .به تماس نگرفتنش عادت نداشتیم. اول از طریق یکی از دوستانش خبر رسید که مجروح شده . نگرانی بیشتر شد. می دانیدخانم جان! یاد لحظاتی می افتادم که شما توی خیمه می ماندید و آقا امام حسین وفرزندانتان می رفتند میدان. یاد لحظه های سخت انتظاری که هزار جور فکر وخیال. سخت ترین شب برای من می دانید کی بود؟ غروب یکشنبه بیست و یک آبان. همسر آقا سیدحسن، رفیق آقا نوید تماس گرفت. لحن صدایش امیدوارکننده نبود. دلم می خواست همین الان پیامک آقا نوید برسد روی گوشی ک «لبیک یاحسين!» این کلمه اسم رمزمان بود. من پیامکش را باز کنم و با خوشحالی به زهراخانم بگویم: «آقا نویدم زنده ست! همین الان پیام داد.» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ توی مسیر چهره اش از جلوی چشم هایم نمی رفت .خیلی برایش
📚 ✍ شما خوب معنی ناامیدی را می فهمید. شمایی که توی خیمه منتظر مشک پر ازآب برای بچه ها بودید و به جای مشک برایتان خبر پیکر اربا اربا آورده اند، می فهمیدوقتی این حرف ها را شنیدم چطور رمق از پاهایم رفت: «آقا نوید رفته عملیات باحبیب بدری، که از شهدای اهواز بود، رفتن جلو. الان پیکر حبیب پیدا شده و شهید شده؛ اما از آقا نوید خبری نیست .»من شرکت بودم. همین طور پیاده راه افتادم توی خیابان. توی خیابان هایی که دیگر زرق و برق مغازه هایشان چشمم را نمی گرفت و من را یاد خرید جهیزیه نمی انداخت. راه می رفتم و با خودم حرف می زدم. به آدمهایی که از کنار من رد می شدند و از دل بی قرار من خبر نداشتند نگاه میکردم و با خودم میگفتم: یعنی نوید من شهید شده؟! من با شهادتش مشکلی ندارم، اصلا نوش جونش، خاک بر سر من جامونده. ولی قول داده بود به من. قول داده بود هر موقع احساس کرد شهادت بهش نزدیکه به من بگه.همین طور توی خیابان بی هدف راه می رفتم. به مادر آقا نوید و مادر خودم فکر میکردم، به شوقی که برای عروسی ما داشتند، به برنامه هایی که برای جشن ما ریخته بودند، به انباری خانه ی خودمان و اتاق آقا نوید که پر از وسیله ها وخرت و پرت های جهاز من بود. راه می رفتم و با خودم حرف می زدم: خدایا نوید رواز من حالا نگیر، حالا که نرفتیم سر خونه زندگی خودمون نوید رو از من نگیر. ولی بازم توکل به خودت . من که با شهادت نوید مشکلی ندارم ، افتخاره برام . نوید! اگه شهیدشدی، صدای من رو میشنوی. دست منم بگیر. دست خانمتم بگیر، من ازجاموندن متنفرم، جان حضرت زهرا من رو جا نذار! 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ شما خوب معنی ناامیدی را می فهمید. شمایی که توی خیمه من
📚 ✍ به خودم که آمدم دیدم توی یک خیابان ناآشنا دارم راه می روم . نمی دانستم کجا هستم. وقتی رسیدم خانه رفتم توی اتاق و تا صبح فقط توی اینترنت اسم آقا نویدرا جست وجو کردم. هیچ خبری نبود. انگار همه ی دنیا به جز من که بی قرار همسرم بودم، خواب بودند. خانم جان! بیست روزی که آقا نوید مفقود بود، خیلی سخت گذشت. خبرهای ضدونقیض می آمد. یکی میگفت زنده است و مشغول یک عملیات فوق سری است. یکی میگفت شهید شده. یکی میگفت مفقود شده و هیچ اطلاعی اززنده بودن یا نبودنش نیست. بین زمین و آسمان بودیم . تا اینکه یک شب سیدحسن و همسرش زهرا خانم به من زنگ زدند و گفتند ما دم در خانه هستیم و می خواهیم با تو صحبت کنیم. تلفن را که قطع کردم نشستم لبه ی تخت. می دانستم خبری که به خاطرش تا دم در خانه ی ما آمده اند، چیست. خود آقاسید گفته بود اگر نویدشهید شده باشه، خودمون حضوری میایم خدمت شما.» دور خودم می چرخیدم ومیگفتم: «وای یعنی تموم شد! یعنی خبر شهادت رو آوردن! یعنی همه چی تموم شد.»نشستم صندلی عقب کنار زهرا خانم، دستم را گرفت توی دستهایش و گفت:«می خوام چیزی بهت بگم که آرزو دارم تو این رو یه روز در مورد آقاسید به من بگی.» - زهرا خانم آقا نوید شهید شده؟ - آره ، پیکرش رو شناسایی کردن . - سرداره؟ - خوش به حالش، خوش به حالش، خوش به حالش! می دانید آن لحظه به چه فکر میکردم؟ به حسرت و اشتیاقی که همیشه توی چشم های آقا نوید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ به خودم که آمدم دیدم توی یک خیابان ناآشنا دارم راه می
📚 ✍ بود به چشم انتظاری اش برای شهادت. به چشم هایش که سوریه جا مانده بود. دل خوشی ام این بود که دیگر چشم انتظار نیست. می بینید خانم جان این پوستری که پشت کوله ی این پسر جوان چسبانده شده، عکس آقا نوید من است.این پوستر را خودم برایش طراحی کردم. وقتی که هنوز شهید نشده بود .البته چقدر حرف دارد این عکس. یک بار از پوستری برای شهادت سعید علیزاده درست کرده بودم خیلی خوشش آمد، گفت: «پس برای منم یکی درست کنید اصلاً روی یه سنگ قبر سفید مثل سنگ قبر آقا رسول بزرگ بنویسید شهید و بعد اسم نوید رو کوچیک کنارش بنویسید. حتی خودش نمونه اش را نوشت و برایم فرستاد نوشتن شهید کنار اسمش برایم سخت بود گفتم برات درست میکنم اما زیر عکست مینویسم پاسدار اسلام آقا نوید هم گفت: «اصلا نمی خوام! بعداً کلی پوستر برام درست میکنن فقط کافیه شهید بشم بقیه ش رو خدا درست میکنه! تحمل ناراحتی اش را نداشتم بالاخره راضی شدم که برایش پوستر شهید نوید صفری را طراحی کنم وقتی توی ماشین عکس پوستر را نشانش دادم خیلی خوشحال شد لذتی میبرد که نگو اولین بنری که دم در خانه شان بعد از شهادت نصب شد همین طرح بود! بعد از شنیدن خبر شهادت حال و روز من خیلی تغییر کرد با بیست روز مفقودی قابل مقایسه نبودم اصلا از روزی که توی معراج شهدا نشستم کنار پیکرش آرامش از دست رفته به وجودم .برگشت مثل همان وقتی که خود آقا نوید کنارم بود انگشتر فیروزه ای را که رکابش پر از قلب بود و به جای حلقه از مشهد خریده بود،‌ با قرآن و چفیه با خودم بردم کنار پیکرش. 💯~ادامه‌دارد... همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ بود به چشم انتظاری اش برای شهادت. به چشم هایش که سوریه
📚 ✍ انگشتر را انداختم انگشتش و دستش را بوسیدم. آخ ببخشید حواسم نبود پیش شما از انگشت و انگشتر حرف نزنم قرآن را باز کردم سوره مؤمنون .آمد انگار آقا نوید با آن صدای قشنگش داشت میخواند: قَدْ َأفْلَحَ المؤمنون.. پیکرش را بوسیدم و زیر لب گفتم خوش به حالت که رستگار شدی! دعا کن منم شبیه تو عاقبت به خیر بشم اول من و پدر آقا نوید را بردند توی اتاق کوچک معراج الشهدا. پیکر توی تابوت بود. پرچم را که کنار زدند و پیکر را آوردندبیرون. کلاه سبزش را هم گذاشتد روی پیکر همان کلاهی که توی سفر راهیان نور از بازاراهواز خرید چقدر سرانتخاب این کلاه وسواس به خرج داد. پدر آقا نوید که پیکر را ،دید باصدای لرزانی گفت: «خودشه! این نوید خودمونه نویدم قدش بلند بود پسرم‌هیکلی بود این شهید ماست این شهید ماست. پیکر را بغل کرده بود و خوابیده بود توی آغوش پسرش و مثل بچه ها گریه میکرد ما کجا و شما کجا خانم جان ولی راستش هرکس آن صحنه را میدید یاد آقا اباعبدالله می افتاد. یاد لحظه ای که کنار پیکر قطعه قطعه ی علی اکبرش نشسته مثل على بود. همان جا بالای سر پیکر بودیم که وسایل شخصی اش را که موقع شهادت همراهش بود آوردند میخواستند مطمئن شوند این پیکر متعلق به شهید ماست. کوچکش را از پاکت درآوردند و باز کردند. فکر میکنید توی جانمازش چی گذاشته بود؟ یک کارت جیبی زیارت عاشورا که عکس رفیقش شهید سعید علیزاده رویش بود ختم استغفار امیرالمؤمنین تسبیح آبی که ساعتش را هم به آن وصل کرده بود و عکس رفیق شهیدش علی .خلیلی هرچه چشم چرخاندم که پلاکش را ببینم .ندیدم همان پلاکی که توی سفر راهیان نوری که با هم رفتیم برای خودش سفارش داد و گفت رویش بنویسند دو همکار شهید رسول خلیلی و شهید... 💯~ادامه‌دارد... همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ انگشتر را انداختم انگشتش و دستش را بوسیدم. آخ ببخشید
📚 ✍ نوید صفری طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. انگار پلاک وقت شهادت گردنش بوده که دیگر برنگشت دلم برای مادر آقا نوید کباب بود وابستگی اش به آقا نوید بیشتر از یک رابطه ی معمولی مادر پسری بود وقتی آقا نوید سوریه ،بود پای تلفن به پسرش قول داده بود که وقتی دوباره همدیگر را دیدند از خوشحالی دورش بگردد. وقتی وارد معراج شد. هفت بار دور پیکر نویدش چرخید خیلی صبوری .کرد انگار آقا نوید خودش دست آرامش را روی سینه اش گذاشته بود. خستهتان .کردم حرفهای دل من تمامی ندارد انگار قول میدهم تا برسیم روبه روی حرم آقا درد دلهایم را تمام کرده .باشم پاهایم رمق ادامه ی مسیر را ندارند. این موکب به نظر خلوت میآید اینجا را ببینید این هم مثل موکب قبل متعلق به امام رضاست. آقا نوید عاشق مشهد بود خودش میگفت بیشتر پول حقوقش را خرج زیارت رفتن میکرد ماهی یک بار، دو ماهی یک بار میرفت مشهد امام رضا را همیشه ابا الجواد صدا میزد همیشه میگفت آقا را به جوادش قسم بدهید وصیت کرده بود پیکرش را قبل از دفن ببریم مشهد که ضریح را زیارت کند. عصر همان روزی که پیکر را آوردند معراج رفتیم مشهد من بودم و برادرم و خواهر شوهرم که شبیه خواهرم دوستش دارم و همسرش از بهشت زهرا رفتیم فرودگاه نشسته بودیم روی صندلیهای سالن فرودگاه که از بنگاه مسکن به گوشی من زنگ زدند یک آقای میان سال آن سمت خط داشت از یک خانه ی پنجاه متری میگفت که مشابه مشخصاتی است که دقیقاً ما دنبالش بودیم تشکر کردم و گفتم که ما دیگر نیازی به خانه نداریم. صدای صلوات که بلند شد سر چرخاندیم پشت سرو دیدیم تابوتی را که عکس 💯~ادامه‌دارد... همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ نوید صفری طرف دیگر پلاک هم عکس شهید رسول را زده بود. ا
📚 ✍ آقا نوید رویش زده شده ،بود دارند می.آورند مسافرهایی که توی سالن بودند کم کم از جایشان بلند شدند و آمدند سمت تابوت یک عده هم از روی صندلی بلند شدند و همان جایی که بودند . ایستادند استقبال مسافران از آقا نوید باعث شد تابوت را سه دور دور سالن فرودگاه بچرخانند من چه احساسی داشتم؟ از شما که چیزی پنهان نیست خانم جان، راستش من احساسی را داشتم که یک عروس شب مراسم عروسی اش دارد. شب سالگرد ازدواج حضرت خدیجه و رسول اکرم بود تاریخی که برای مراسم عروسی توی ذهن من و آقا نوید بود. پیکر را که وارد حرم کردند ما پشت سر تابوت بودیم. زیر لب گفتم السلام علیک یا ابالجواد انگار روی ابرها راه میرفتم آقا نوید از سوریه برگشته بود و ما برای مراسم عروسی آمده بودیم حرم امام رضای عزیزمان. باور کنید همین احساس را داشتم بس که حواسم پرت بود چادرم کشیده میشد روی زمین خواهرت چادرم را که جمع کرد بی اختیار گفت: «مریم» شبیه عروسا شدی یکی باید دنبال سرت بیاد چادرت رو بگیره بالا شبیه عروس ها شده بودم! آقا نوید را که آوردند کنار ضریح توی دلم گفتم: حتماً آقا رسولم الان اینجاست. اصلا شاید الان زیر پیکر همکار شهیدش رو گرفته باشه. یعنی میشه اهل بیتم باشن!؟ اشک سر خورد روی صورتم من بهتر از این مراسم عروسی میخواستم. من همیشه ارزو داشتم طوری جشن عروسی ام را بگیرم که شهدا بتوانند توی مراسمم شرکت کنند اهل بیت به جشنمان نظر .کنند حالا به آرزویم رسیده بودم زیر لب پیکر آقا نوید را که میخواستند از حرم ،ببرند برگشتند و تابوت را بردند بالا و فقط الحمد لله میگفتم ... 💯~ادامه‌دارد... همراهمون‌باشید😉 📗/
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #هم‌قدم_به‌روایت‌همسرشهید✍ آقا نوید رویش زده شده ،بود دارند می.آورند مسافرهایی که
📚 ✍ نیمه ایستاده گرفتند که به آقا سلام بدهد برایتان گفتم که آقا نوید عاشق امام رضا بود نمی شد که آخرین سلامش را به آقا ندهد و از در حرم بیرون برود خدا خیرش بدهد یک نفر وقتی تابوت را گذاشتند توی آمبولانس گفت بگذارید همسر شهید چند لحظه با شهیدش تنها .باشد نشستم کنار آقا نوید و چشمم افتاد به عکس روی تابوتش که داشت می،خندید وقت زیادی نداشتم نگران بودم که نكند الان آقا نوید غصه حال من را ،بخورد فقط :گفتم آقا نوید ازت راضی ام بهت افتخار میکنم عزیزم من هر چیزی که تو دلم بود برای عروسیم بهش رسیدم. هیچی برام کم نذاشتی به موقع ناراحت من نباشی، فقط دست منم بگیر، من رو یادت نره!» یاد پیامک بلند بالایی افتادم که از سوریه همزمان به من و مادرش زده بود، یاد حلالیت طلبیدنش «من تمام مسائل رو برای ازدواج و بقیه ی کارها درک میکنم اما یه چیزایی اینجا هست که چون شما نمی بینید و من نمیتونم تعریف کنم برای شما قابل درک نیست میدونم کارای مهمی .دارم اما یه وقتایی یه کارایی پیش میاد اینجا که از هر کاری مهمتره و به جون آدمها ربط داره اگه کوتاهی کنی جون آدمهای بعد از تو به خطر می افته کسانی هستند با شرایط بدتر از من که ایستادن اینجا و دارن کار میکنن که فقط خدا میدونه آدم خجالت میکشه جلوشون بگه که من میخوام برم به عروسیم برسم و اگر دیر بشه چی میشه و شرمنده خونواده میشم مثلاً یکی از بچه ها اینجاست که تقریباً با هم اومدیم. امروز داشتیم صحبت می کردیم تازه بهم گفت که پدر نداره و خودش نون اور خونواده است. پسر بزرگ هم هست و چند تا خواهر برادر کوچک تر داره مادرشم سرطان داره وقتی فهمیدم با این شرایط ایستاده و تا حالا اصلاً از رفتن حرفی نزده خیلی خجالت کشیدم این فقط یه نمونه است که میتونم بگم ... 💯~ادامه‌دارد... همراهمون‌باشید😉 📗/
📚 ✍ رضاخلاصه حلال کنید اگه یه وقتایی از دستم عصبانی میشید که چرا نمیای و چرانومش نمی کنی، ببخشید من رو!»آقا نوید رفت و ما برگشتیم حرم رفتیم به سمت صحن آزادی. یک گوشه نشستم، دم خلوت با امام رضا را میخواست دلم میخواست به امام رضا بگویم که امشب جشن عروسی من است بگویم که هدیه عروسی من را با لطف و کرامت خودش حساب کند بگویم که من را هم شبیه دامادم عاقبت به خیر کند. دلم میخواست دوباره همه ی این حرفهایی را که آقا بهتر از من میدانست برایش بگویم. برای خواب هم که برگشتیم هتل، فقط یک ساعت خوابیدم. احساس سبکی میکردم دام می خواست نماز بخوانم مناجات .کنم حال غریبی داشتم حسی که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم. همان یک ساعتی که خواب رفتم، آقا نوید را دیدم که توی صحن حرم امام رضا کنار من ایستاده و دستم را گرفته و میگوید: «هر کاری داری بگویرات انجام بدم!» خدا را شکر که آخرین مشهدش را هم رفت و به آرزویش رسید. خودش وصیت کرده بود خانم جان! برایمان نوشته بود: خیلی دوست دارم که پیکرم حرم حضرت اباالجواد امام رضا را طواف کند خیلی دوست دارم اول زیر پای امام رضا بروم و حضرترا ببینم و بعد خاک شوم.»فدای مهربانی امام رضا که زائر همیشگی اش را آرزو به دل نگذاشت روز آخر پیاده روی است تا چند ساعت دیگر چشمهایم گنبد آقا را بغل می کنند. فکرش را هم نمیکردم امسال بتوانم بیایم کربلا چه برسد به اینکه تمام مسیر هم صحبت شما باشم. اصلاً شما خانوادگی اهل غافلگیر کردن هستید........ 💯~ادامه‌دارد... همراهمون‌باشید😉 📗/
📚 ✍ حواستان به دلهای تنگ هست که آدم هوس میکند همیشه ی سال دل تنگ بماند.تشنه ام شده. انگار هرچه به کربلا نزدیک تر می شوی ، تشنه تر می شوی! بگردم موکبی که شربتش از همه خوش رنگ تر است .پیدا کنم اینجا را ببینید نوشته به یاد شهید امر به معروف علی خلیلی شربت آلبالو هم که دارند چقدر آقا نوید آلبالو دوست داشت. قسمت بود توی این مسیر یاد شهيد على خليلى هم بکنم شهیدی که توی زندگی آقا نوید خیلی مؤثر بود. بعد از شهادت علی، آقا نوید پایش بیشتر به بهشت زهرا باز می شود و توی همین رفت و آمدها با شهدا انس بیشتری میگیرد روزی که من و آقا نوید عقب آمبولانسی که برای خاک سپاری به سمت بهشت زهرا می رفت، تنها بودیم اتفاقاً یاد این شهید کردم. آن روز قرار شد تا بهشت زهرا من با آقا نوید تنها باشم از آن وقت هایی بود که دلم میخواست ترافیک هیچ وقت تمام نشود.دلم میخواست آخرین عکس دونفره مان را با هم بگیریم حلقه ی خودم و انگشتر فیروزه ی آقا نوید را گذاشتم روی تابوت، کنار قرآن کوچکم.با شهیدم آخرین سلفی را گرفتیم. آقا نوید عشق سلفی گرفتن بود. بعد گوشی را گذاشتم توی کیف و سرم را گذاشتم روی تابوت. همه ی قول و قرارهایی که با هم بسته بودیم یکی یکی و با جزئیات جلوی چشم هایم قدم میزدند حرف هایی را که در مورد همین علی آقای خلیلی با هم زدیم یادش اند .اختم روزی که عکسی از داخل قبر شهید قبل از تدفین برایم فرستاد که سربندهای یازهرا دور تا دورش بود. بعد از اینکه آقا نوید برای خودش شبیه رفیقش على عاقبت به خیری خواست و دعای شهادت کرد من گفتم منم دلم شهادت میخواد خوش به حال شما که رزمنده اید! جواب داد به رزمنده بودن نیست شهادت طلبی شهادت رو در پی داره. علی خلیلی مگه رزمنده بود؟! 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/