♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
#کتاب_شهید_نوید📚 #روایت_دوم_همراه✍ حواست بود گفتم یک روز نوید دست من را گرفت و برد پیش رفقای جدی
#کتاب_شهید_نوید📚
#روایت_دوم_همراه✍
چه از خصوصیات رفتاری شهید گفت و هر صحبت دیگری که درباره اش شنیدهفصل اول همراه بود گفت اخلاص این شهید زبانزد است از آن روز به بعد دیگر با شهید رسول خلیلی رفیق شدیم نوید خیلی بیشتر از من نه فقط با رسول خیلی از شهدای آنجا را شناخته بود. در مورد زندگی و روحیاتی که داشتند اطلاعاتی به دست آورده بود. طوری شده بود که وقتی میرفتیم بهشت زهرا در مورد هر کدامشان حرفی برای گفتن داشت رفیق شهید داشتن زرنگی است. اینکه با کسی رفاقت کنی که جانش را برای تو داده دیگر از جان بالاتر هم مگر داریم؟ خب معلوم است هر چیز دیگری هم که از این رفیق بخواهی دریغ نمی کند اصلاً خیلی وقتها نیاز به گفتن هم نیست. رفاقت وقتی با جان و دل باشد حرف پنهانی باقی نمیماند. مگر می شود حرفی را مخفی کرد!؟ نمونه اش همین کله پاچه دادن من! یک روز صبح قبل از اینکه برویم ،سرکار نوید را بردم در مغازه ی طباخی گفتم «امروز» کله پاچه مهمون من نوید که اهل نه آوردن ،نبود، صبحانه را خوردیم و راه افتادیم به سمت اداره نوید گفت خب حالا بگو ببینم این شیرینی چی بود؟ گفتم هیچی! همین جوری گفتم بهت یه حالی داده باشم نوید اما بیشتر اصرار کرد. من باز هم حرفی نزدم. آخر سر نوید مثل همیشه نگاه کرد توی چشمهای من و با خنده گفت: «ببین ،داداش اینی که تو به خاطرش کله پاچه ،دادی هنوز مورچه ست. حالا مورچه چیه که کله پاچه ش چی باشه! تازه فهمیده بودم دختری توی راه دارم کله پاچه شیرینی همان بود. قسمت نبود نوید دخترم را ببیند. بعد از شهادت همسرش خواب دید نوید برایم پیغام گذاشته به علی اکبر بگید پیش هر کدوم از ائمه رفتم یادش کردم، بگید تو هم هر موقع دخترت رو بغل کردی یادم کن!» داشتم از رسول برایت میگفتم کار سوریه رفتن من و نوید را همین آقا رسول درست کرد. خیلی پیگیری کردیم خیلی این در و آن در زدیم. درست نمی شد. جلوی پایمان سنگ می انداختد تا پای پرواز میرفتیم و نا امید برمی گشتیم.
💯~ادامهدارد...همراهمونباشید😉
#کتابشهیدنویدصفری📗 / #پارتپانزدهم