eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_دوم وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد - ج
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛ - با من بیاید سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند، سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد، با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد - بفرمایید داخل سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ، با کنجکاوی اتاق را رصد کرد، حدس می زد اتاق کمیل باشد. - من باید برم جایی ، تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید، شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید سمانه با نگرانی گفت: - کجا دارید میرید؟ اصلا ساعت چنده میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن، من باید برم - سمانه خانم نمیتونی بری سمانه حیرت زده گفت : - چی؟؟ - تا وقتی که این مسئله روشن نشه ، شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت: - یعنی چی؟ مگه زندانی ام ، من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونین منو اینجا نگه دارید کمیل با اخم فقط نظاره گر عصبانیتهای سمانه بود. سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد سمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید، اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من، خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من خداروشکر کنید که من اینجا بودم، اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشور و بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه سمانه بر روی صندلی نشست، دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت موضوع از چیزی که فکر میکرد پیچیده تر و خطرناک تر بود، دستان لرزانش را در هم فشرد، احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد، دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد! کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت: - این اتاق منه ، میگم کسی نیاد داخل ، میتونید راحت باشید من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت، که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود - آقا کمیل - نگران نباشید، زود برمیگردم حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد از اتاق خارج شد و در را بست، امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام و احوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت - اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد - کیا؟ - بچه های اینجا - چی میگن؟ - یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت، موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی کمیل با اخم نگاهی به امیر علی انداخت و گفت: - بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن - فضول نیست، اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید - به اونا مربوط نیست، بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه . و الا اینجا جایی ندارن - چقدر زود عصبی میشی کمیل - امیر علی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ، به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن - هستن، باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن - من باید برم اما برمیگردم، کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیر علی، اینجارو میسپارم به تو تا بیام برگشتم به گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه - باشه حتما،برو بسلامت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد، به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت. خیابان ها شلوغ بود. مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند، جشن هایشان را به پایان برسانند!! كل خیابان ها بسته شده بودند، ترافیک سنگینی بود، صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆