♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_هشتم کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_نهم
فکر کنم لازم باشه با سمانه حرف بزنم
- آره ازش بپرس روز انتخابات دقیقا چی شد ؟ با بشیری حرف زده ؟ آخرین بار کی بشیری رو دیده
کمیل سری تکان داد و نگاهی قدر شناس به دایی اش خیره شدن
- ممنون دایی
- جم کن خودتو، به خاطر سمانه بود فقط
هردو خندیدند، محمد روی شانه ی خواهرزاده اش زد و گفت:
ان شاء الله همین روزا سمانه رو بکشی بیرون از این قضیه بعد بشینیم دو تایی روی این پرونده کار کنیم.
ان شاء الله
- من برم دیگه
کمیل تا سالن محمد را همراهی کرد، بعد از رفتن محمد به امیر علی گفت که سمانه را به اتاق بازجویی بیاورند...
سمانه سرش را بالا آورد و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
- خوبم
- چند تا سوال میپرسم ، میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد
- پیامی که از گوشیتون فرستاده شد، به چند تا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد ، بریزن تو خیابون و به بقیه خبر بدید
- من نفرستادم
- میدونم، مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده، دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت و آن روز را به خاطر آورد، ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم
- یادم اومد، یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیاد منم رفتم
- مشکلش چی بود؟ کی بود؟
- چیز خاصی نبود ، زود درست شد ، رویا رضایی
- اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
- نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب، کیفمو اونجا گذاشتم
- کار سیستم چقدر طول کشید؟
- نیم ساعت
- اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
- من،رویا، اقای سهرابی
- بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
- روز انتخابات، وسط جمعیت
- حرفی زدید؟
- نه فقط کمی باهاش بحثم شد
- و دیگه ندیدینش؟
- نه
- سهرابی چی؟ روز انتخابات بود
- نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
- چیزی لازم داشتید حتما بگید
نه لازم ندارم، اما مامان بابام
- نگران نباشید حواسمون بهشون هست
اینبار کمیل او را تا بند همراهی کرد
سخت بود، اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد، دیگر بر راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود
کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد.سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد...
از ماشین پیاده شد و وارد دانشگاه شد، تصمیم گرفت که خودش شخصا به دانشگاه بیاید و رویا رضایی، که بعد از صحبت با سمانه به او مشکوک شده بود ، را ببیند.
وارد دفتر شد کمی جلوتر چشمش به در اتاقی افتاد که بر روی آن با خط زیبایی کلمه ی فرهنگی نوشته بودند افتاد.
دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد، با دیدن خانمی که پشت سیستم نشسته بود قدمی برگشت
- معذرت میخوام ، فکر کردم اتاق خانم حسینی هستش
خانم از جایش بلند شد
- بله اتاق خانم حسینی هستند ، بفرمایید
کمیل که حدس می زد این خانم رویا رضایی باشد قدمی جلو گذاشت و گفت:
- خودشون نیستن؟
- نه مسافرتن، بفرمایید کاری هست در خدمتم
- ببخشید میتونم بپرسم شما کی هستید؟
- رضایی هستم ، مسئول علمی
- خانم رضایی خانم حسینی کجا هستن؟
- مسافرت
کمیل با تعجب پرسید:
- مسافرت
- بله، ببخشید شما؟
- از اداره اگاهی هستم .
با شنیدن اسم اداره اگاهی برگه هایی که در دست رویا بودند بر زمین افتادند ، کمیل به چهره رنگ پریده اش خیره شد، رویا سریع خم شد و با دستان لرزان برگه ها را جمع کرد.
کمیل منتظر ماند تا برگه هایش را جمع کند، رویا برگه ها را در پوشه گذاشت و آرام معذرت خواهی کرد
- چرا گفتید مسافرته؟
- خب ، خیلی ارباب رجوع داشتند، به مدته هم نیستن گفتیم شاید رفته باشن مسافرت
- خانم سمانه حسینی چطوری خانمی بودند؟
- نمیدونم خوب بودن، اما یه مدت بود مشکوک میزد، نمیدونم چش بود
- شما شخصی به اسم بشیری میشناسید؟
کمیل لحظه ای ترس را در چشمانش دید، ولی سریع حفظ ظاهر کرد و با آرامش گفت:
- بله از فعالین اینجا هستن.
- آخرین بار کی دیدینشون؟
- دارید از من بازجویی میکنید ؟
- اگر بازجویی بود الان دستبند به دست توی کلانتری این سوالاتو از شما میپرسیدم
رویا ترجیح داد جوابش را بدهد تا اینکه پایش به آنجا باز شود.
- یک روز قبل انتخابات
- یعنی روز انتخابات ندیدنشون؟
- این مدت چی؟
- نه نیومدن دانشگاه
- یک سوال دیگه
- بفرمایید
- شما تو اتاق خانم حسینی چیکار میکنید
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆