♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_بیست_هفتم یک بار هم با هم بحثمون شد که صغری هم بودش -
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_بیست_هشتم
کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت.
تقخ ای به در زد و آرام در را باز کرد.
اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد، با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست.
دستی در موهای خواهر کش کشید و آرام گفت:
- صغری ،خانمي بلند نمیشی یه چیزی بخوری
اما صغری جوابی نداد
- عزیزم صغری جان بلند شو ، اینجوری که نمیشه
صغری بر روی جایش نشست ، کمیل به نمیسه این فکر ، که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست
اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!!
- تو چرا نگران سمانه نیستی، چرا اینقدر آرومی
متوجه هستی چه اتفاقی افتاده، سمانه، ناموست ، دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست.
چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟
بهش شک کردی؟؟ مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل
-بسه
با صدای بلند کمیل، دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از
عصبانیت کمیل نگاه کرد.
کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد، او از همه ی آن ها نگران تر بود
از همه داغون تر بود، اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند
می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش، بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد
مثل همیشه
محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت.
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد. با دیدن کمبل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.
به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت، متوجه شد که پرونده برای سمانه است، چقدر دوست داشت که به دیدنش برود، اما اینجوری بهتر بود
سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند.
کمیل آرام چشمانش را باز کرد، محمد با دیدن چشمان سرخش ، سری به علامت تاسف تکان داد.
- داری با خودت چیکار میکنی؟ فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟
یه نگاه به خودت انداختی، چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن، اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی
کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد
- کم آوردم دایی ، کم اوردم
محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت:
این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره، تو بدتر از این پروندهارو حل کردی، این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره
- میدونم میدونم، اما این با بقیه فرق میکنه.
نمیتونم درست تمرکز کنم، همش نگرانم، یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم
سهرابی فرار کرده، بشیری اثری ازش نیست. همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است، نمیدونم باید چیکار کنم؟
- میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟
- نه نه اصلا
محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت
- رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته، که یه چیز جالبی پیدا کردم، که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه.
کمیل سر جایش نشست، و پرونده را از دست محمد گرفت.
پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد
- تعجب نکردی؟؟
- نه ، چون حدسشو میزدم
- پس دوباره سر به پرونده همکار شدیم
واصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده، با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها .
امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما...
- در مورد این گروه چیزی میدونی؟
- خیلی کم
محمد نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف
- گروه ضدانقلابی که صهیونیست اونو ساپورت میکنه، کارشون و روش
تبلیغشون با بقیه فرق میکنه، اونا دقیقا مثل زمان انقلاب کار میکنن، مثل پخش نشریه یا سخنرانی و بعضی وقتا نوشتن روی دیوار
دقیقا مثل نشریه هایی که تو اتاق کار سمانه پیدا کردیم
محمد به علامت تایید تکان داد؛
- دقيقا، الان اینکه هدفشون از این کار دقیقا چیه، چیز قطعی گیرمون نیومده
- عجیبه ، الان دنیای تکنولوژیه، مطمئن باشید به نقشه ی بزرگی تو ذهنشونه
- شک نکن، وقتی از سهرابی گفتی ،
فرداش یکیشون اعتراف کرد که سهرابی رو برای کار تو دانشگاه گذاشته بودند
اما کسی به اسم بشیری رو نمیشناسن.
البته اسم سمانه رو پرسیدم هم نشناخت و گفت که اصلا همچین شخصی تو گروشون نبوده.
- خب این خیلی خوبه که اعتراف کرده سمانه تو گروه نبوده
- اما کافی نیست
- چه کاره ی گروه بوده؟؟اصلا از کجا میدونید راست میگه؟
- کمیل، خودت مرد این تشکیلاتی، خوب میدونی تا از چیزی مطمئن نشدیم
انجامش نمیدیم
کمیل کلافه دستانش را در هم فشرد و گفت
نویسنده:فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f