♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_پانزدهم _اصلا نمیخوام اون شب یادم بیاد . در مورد چیزی که د
🌸هوالعشـق🌸
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_شانزدهم
سمانه با صدای گوشی ، سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد:
- جانم
- بی معرفت، نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده، برم یه سری بهش بزنم
- غر نزن ، درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ، صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و "دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد، همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد، با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
- به به دختر خاله، خوش اومد
ی
- سلام، خوب هستید؟
- خوبم خداروشکر، تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
- بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
- نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم، فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
- واقعا خسته نباشید، کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
- سلامت باشید خواهر، در خدمتیم ، من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
- بسلامت، به مژگان و طاها سلام برسونید.
- سلامت باشید، با اجازه
- بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ، سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود، سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ، متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست، بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ، صغری تا جایی که توانست ، به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت، با تشر های سمیه خانم ، صغری ساکت شد، سمیه خانم لبخندی زد و رو به سمانه گفت:
- سمانه جان
- جانم خاله
امروز هستی خونمون دیگه؟
- نه خاله جان کلی کار دارم ، فردا انتخاباته، باید برم دانشگاه
- خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد، سمانه خندید و مشتی به بازویش زد:
- جمع کن خودتو
- باور کن کارام زیادن، فردا بعد کارای انتخابات ، باید خبر کار کنیم، و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
- خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
- من دیگه باید برم ، دیرم شد، خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
- باشه عزیزم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ، وارد دانشگاه شد، اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند، و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ، با سلام و احوالپرسی با چند تا از دوستان وارد اتاقش شد ، که بشیری را
دید، با تعجب به بشیری خیره شد!!
بشیری سلامی کرد، سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود!
- آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه
- خیلی ممنون، اما من نیازی به برگه A4 نداشتم، لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، سمانه نگاهی به بسته های A4انداخت، نمی دانست چرا اصلا حس خوبی
به بشیری نداشت، سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ، محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شدن
- به به سلام خان داداش - سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ، زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد، سمانه که شوکه
شده بود، بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند:
- سلام عزیزم، قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
بوسه ای بر روی گونه اش كاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد.
- چه خوب شد زینبو اوردی، خستگی از تنم رفت
- دختر باباست دیگه، منم با اینکه گیرم، این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم به چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
نویستده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_پانزدهم خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چهاستدلالیه؟ حالا چون پسره دکتر
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_شانزدهم
ناگهانی چشمهایش را باز میکند وخیره نگاهم
میکند! بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه
نفره به سمتم برمیگردد! دستم را جلوی دهنم
میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی
که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام ! ابوذر
که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به
تراس میبرد. هربار که نگاهش را به یاد می آورم
خنده ام میگیرد! دستش را روی صورتم میگذارد
و عصبانی میگوید:زعفران!!! بسه دیگه!!
نمیگوید زهر مار میگوید زعفران! خیلی وقت
است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته
حرف بد نزند و بد دهنی نکن! با زور و زحمت
قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن
خنده میگویم:خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین
می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش
میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم
اولیه.تو انجمن باهاش آشنا شدم.ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود! ابوذر عاشق شده
بود.آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این
روزها! این دیگر جزو برنامه ام نبود،
دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریکلا ! خوبه نه خوشم اومد! همیشه فکر میکردم
آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید
خواستگاری ومزدوج میشی! ولی خوشم اومد
توهم کم بیش فعال نیستی
میخندد و هیچ نمیگوید. روی نوک دماغش میزنم
و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو
پری واست آستین بالا بزنه! میدونی که منتظر
لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید:نمیشه آیه نمیتونم! اصلا نمیدونم اینکار درسته یا نه!دختر یه پدر
تاجر داره! از این بازاری های به نامه! صبحا با
سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان
دنبالش ! من عمرا بتونم همچین زندگی ای
براش بسازم!! اصلا عرفم بیخیال شم شرع و
دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش
زندگی بسازی! منم نمیتونم
دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش
می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را
میخوانم:_ابوذر.تو راست میگی حرفت کاملا
منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره
صحبت کن شاید کنار اومد. توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند
بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط
میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم:نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو
پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت
چیه؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_پانزدهم🌸/#امربهمعروف🕊 لذا با
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_شانزدهم🌸/#اهلکار🛠
بعضی از دوستان حتی برخی از بچه های مذهبی را می شناسیم که اخلاق خاصی دارند! کارهایی که باید انجام دهند با کندی پیش می برند. جان آدم را به لب می رسانند تا یک حرکت مثبت انجام دهند. اگر کاری را به آنها واگذار کنیم به انجام و یا اتمام آن مطمئن نیستیم. دائم باید بالای سرشان باشیم تا کار به خوبی تمام شود. این معضل در برخی از نهادها و حتی برخی مسئولان دیده می شود. برخی افراد هم هستند که وقتی بخواهند کاری انجام دهند، از همه ی عالم و آدم طلبکار می شوند. همه ی امکانات و شرایط باید برای آنها مهیا شود تا بلکه یک تحرک کوچکی پیدا کنند. امير المؤمنين در بیان احوالات یکی از دوستانشان که او را برادر خود خطاب میکردند فرمودند او پرفایده و کم هزینه بود.این عبارت مصداق کاملی از روحیات هادی ذوالفقاری به حساب می آمد.هادی به هر جا که وارد می شد پر فایده بود.اهل کار بود. به کسی دستور نمی داد تا متوجه میشد کاری بر زمین مانده سریع وارد گود می شد.بارها دیده بودم که توی هیئت یا مسجد کارهایی را انجام می داد که کسی سراغ آن کارها نمی رفت؛ کارهایی مثل نظافت و شستن ظرف ها و..... من شاهد بودم که برخی دوستان مسجدی ما به دنبال استخدام دولتی و پشت میز نشینی بودند و می گفتند تا کار دولتی برای ما فراهم نشود سراغ کار دیگری نمی رویم. آنها شخصیت های کاذب برای خودشان درست کرده بودند و می گفتند خیلی از کارها در شأن ما نیست اما هادی این گونه نبود. شخصیت کاذب برای خودش نمی ساخت. او برای رهایی از بیکاری کارهای زیادی انجام داد. مدتها با موتور، کار پیک انجام می داد. در بازار آهن مشغول بود و..... می گفت: در روایات اسلامی بیکاری بدترین حالت یک جوان به حساب می آید. بیکاری هزاران مشکل و گناه و ... را در پی خود دارد.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.