eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هفدهم - ببخشید اذیتت کردم - نه بابا این چه حرفیه مامان گ
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 💟 - سلام خاله جان - سلام عزیزم، خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: - ممنون عزیزم - بیا داخل سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ، که کمیل هم جوابش را داد. - سمانه خاله میگفتی، کمیل میومد دنبالت و تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای - نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم، با اجازه من برم پیش صغری - برو خاله جان، استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت . سمانه کنار صغری نشسته بود و عکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند مژگان کنار خواهرش نیلوفر، که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود، مشغول صحبت با سمیه خانم بودند البته نگاه های ریز گانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود، از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند. کمیل عذرخواهی کرد و با اجازه ای گفت و به اتاقش رفت، سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد و نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد، که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شده مژگان، با خوابیدن طاها ، عزم رفتن کرد، همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ، نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت - خودم بلندش میکنم اذیت میشید زن داداش بفرمایید خودم میرسونمتون سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر، همراه کمیل بیرون رفتند صغری به اتاق رفت، سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت - جانم خاله - میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم  - جانم - سمانه خاله جان، تو میدونی چقدر دوست دارم، و همیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت: - مثل اینکه قسمت نیست، فقط ازت یه خواهشی دارم، هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی ازم دور نشی ، نبينم بهمون کمتر سر بزنی - خاله ، قربونت برم این چه حرفیه، مگه میشه از شما دست کشید؟؟ ها نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم، خوبه؟؟ سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد . سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ ہود ، دوخت. یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود، نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود، کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد. خیالش راحت شده بود خودش حالش بهتر از کمیل نبود، نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد - سمانه خاله برا چی میری، الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه، خیابونا غلغله میشه، خطرناکه سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت: - فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ، چیزی نمیشه، باید برم کار دارم بی زحمت به آژانس بگیر برام - خودم میرسونمتون سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد اخمی ہین ابروانش نشست و تا خواست اعتراضی کند کمیل گفت: - خیابونا الان شلوغه ، منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم سمانه تا می خواست اعتراض کند ، متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد. می دانست هنوز امیدش را از دست نداده، نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت: - پس دیگه آژانس زنگ نزن، با آقا کمیل میرم سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت - قربونت برم منتظرتم زود برگرد - نمیتونم باید برم خونه، شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان سمائه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند نویسنده:فاطمه امیرے . ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هفدهم سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن! در مورد پیشنهادت
✐"﷽"↯ 📜 💟 ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم. کنارش نشستم و پریناز سیب هاپوست کنده را تعارفمان کرد.بابا گازی به سیبزد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود. گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر ازبیمارستان؟ راضی هستی؟ راضی بودم .از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن ازنگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش از...من راضی بودم لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم وخیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم. پریناز آخرین تالشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه! پریناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند ومیگوید: هی تو دل به دلش بده داره سالش میشه! آیه به خدا خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی.فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟ راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت! پس حتما راست میگفت!قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد.خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید.به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست. مفاتیح کوچکی که همیشه بالاسرش بود را برداشت. دستش به دعا نمیرفت دوباره آنرا بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد.هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند. چند دقیقه بعدنسرین را دید که سراسیمه به داخل اتاق می آیدبا دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد.آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟نسرین نفسی تازه میکند و میگوید:دکتر ایول داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه ... ...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_هفدهم🌸/#اهل‌کار🛠 هادی یک ویژگی
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🛍 هادی بعد از دورانی که در فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی بازار شد. در حجره ی یکی از آهن فروشان پامنار کار را آغاز کرد. او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد صاحب کار او از هادی خیلی خوشش آمد. خیلی به او اعتماد پیدا کرد. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کارهای مالی شد. چک ها و حساب های مالی صاحب کار خودش را وصول می کرد. آنها آن قدر به هادی اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبالغ بالا را در اختیار او قرار می دادند. کار هادی در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادی عصرها بعد از پایان کار سوار موتور خودش میشد و با موتور کار‌ می کرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه ی زیادی نداشت. دستش توی جیب خودش بود و دیگر به کسی وابستگی مالی نداشت. یادم هست روح پاک هادی در همه جا خودش را نشان می داد. حتی وقتی با موتور مسافر کشی می کرد.دوستش می گفت: یک بار شاهد بودم که هادی شخصی را با موتور به میدان خراسان آورد. با اینکه با این شخص مبلغ کرایه را طی کرده بود، اما وقتی متوجه شد که او وضع مالی خوبی ندارد نه تنها پولی از او نگرفت، بلکه موجودی داخل جیبش را به این شخص داد! از همان ایام بود که با درآمد خودش گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد. به بسیاری از رفقا قرض داده بود. بعضی ها پول او را پس میدادند و بعضی ها هم بعد از شهادت هادی ..... من از هادی چهار سال بزرگ تر بودم وقتی هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد. من این گونه وارد بازار آهن شدم. 🦋همراهمون باشید😉 🌸|@ebrahim_babak_navid_delha .