♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سیزدهم . صبح بخیرے گفت و روے صندلے نشست سید جوابش را داد اما
🌸هوالعشق🌸
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_چهاردهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشم هایش را باز کرد همه چیز را تار میدید چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد. صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود دید.
سردرد شدیدی داشت تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند و مشغول چک کردن وضعیتش شد .صدای کمیل را شنید :
-حالتون خوبه؟
-سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
-صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
-نگران نباشید، صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود ،می دانست اسید پاشی ان روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست ، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه نمیدانست چرا احساس می کرد شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن میشد.
روبروی اینه نگاهی به چهره ی خود انداخت،آرام دستی به زخم پیشانی اش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه ی بدی که بهش خورده شکسته .
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
-کجا میری دخترم؟
- یکم خرید دارم
-مواظب خودت باش
-چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد،آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید چون باید از این قضیه سر در بیاورد ،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمی ماند اما اگر شکایت نکرده باشد!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت ، و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد.
- سلام خسته نباشید
-علیک السلام
-سرگرد رومزی
- بله بفرمائید
-گفته بودن برای پیگیری شکایتم بیام پیش شما
- بله بفرمائید بشینید
سمانه نمی توانست باور کند ،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی باقی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند ، تصمیمش را گرفت باید با کمیل صحبت میکرد.
سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت.
رو به روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد،با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود اما باید از این قضیه سر در می آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید تا میخواست دوباره آیفون را بزند در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد :
-بفرمائید خانم
- با آقای بزرگر کار داشتم
- اوه با کمیل چیکار دارید ،بفرمائید داخل دم در بده
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دل مورد عنایت قرار داد
- بهشون بگید دختر خالشون دم در منتظرشون هستن .
-خاک تو سرت پیمان الان اگر کمیل بفهمه به ناموسش اینجوری گفتی خفه ات میکنه.
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود ،اما باید با کمیل حرف می زد
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد.
- سلام ،برای چی اومدید اینجا؟
- علیک سلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست اینهمه عصبی بشید .
کمیل دستی به صورتش کشید وگفت :
- من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید.
- من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم ،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
-اگه در مورد حرف های اون شبه که من معذرت...
نویسنده: فاطمه امیرے
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_سیزدهم _زحمت کشیدن برای آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم _چوب کاری م
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_چهاردهم
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشی
همه اش برای خودت
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت
و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
یه آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت:
_نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت :حناق داریم!!!
حرفش همه را به خنده انداخت. مامان عمه مدام
از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره
مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی
میکرد! نگاهی به چه پریناز انداختم! نوع نگاهش
مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد!
میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به
نفع من نخواهد بود! خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب
خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم! میان
سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش
حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی
حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین
وقته
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز
گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ
شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو
بخور تو کاربزرگترا دخالت نکن!
بله! شمشیر را از رو بسته بود. خیره به غذایم بی
خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزندگرامشون بشه .
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی
حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده
بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره
دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل
گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش راسر میکشید با
این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد
وری صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد
. ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند! و من هنوز
شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که
گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا
اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر
بدبخت! توخوابتم نمیتونی ببینی که همچین
کسی در خونتو بزنه! با شعور با درک با کمالات با
معرفت !! خوش تیپ خوش لباس و پولدار! دیگه
چی میخوای؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_سیزدهم🌸/#تریاک🚭 ایام فتنه بود
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_چهاردهم🌸/#امربهمعروف🕊
هادی پسری بود که تک و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسیر دین را از آنچه بر روی منبرها می شنید انتخاب میکرد و در این راه ثابت قدم بود. مدتی از حضور او در بسیج نگذشته بود که گفت: باید یکی از مسائل مهم دین را در محل خودمان عملی کنیم. می گفت: روایت از حضرت علی داریم که همه اعمال نیک و حتی جهاد در راه خدا در مقایسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل دریاست. برای همین در برخی موارد خودش به تنهایی وارد عمل میشد. یک سی دی فروشی اطراف مسجد باز شده بود. بچه های نوجوان که به مسجد رفت و آمد داشتند از این مغازه خرید می کردند. این فروشنده سی دی های بازی و فیلم کپی شده را به قیمت ارزان به بچه ها می فروخت. مشتری های زیادی برای خودش جمع کرد تا اینکه یک روز خبر رسید که این فروشنده فیلمهای خارجی سانسور نشده هم پخش می کند! چند نفر از بچه ها خبر را به هادی رساندند. او هم به سراغ فروشنده ی این مغازه رفت. خیلی مؤدب سلام کرد و از او پرسید بعضی از بچه ها می گویند شما سی دی های غیر مجاز پخش می کنید، درسته؟؟فروشنده تکذیب کرد و این بحث ادامه پیدا نکرد. بار دیگر بچه های نوجوان خبر آوردند که نه تنها سی دی های فیلم، بلکه سی دی های مستهجن نیز از مغازه ی او پخش می شود. هادی تحقیق کرد و مطمئن شد. لذا بار دیگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت کرد و شرایط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذکر داد که اگر به این روند ادامه دهد با او با حکم ضابطان قضایی برخورد خواهد شد. اما این فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد هادی نیز در کمین فرصتی بود تا با او برخورد کند. یک روز جوانی وارد مغازه شد. هادی خبر داشت که یک کیسه پر از سی دی های مستهجن برای این شخص آورده اند.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.