♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پــارت_بیستوسوم🌸/#فداییرهبر💖 اوج جسارت
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـارت_بـیستوچـهارم🌸/#فداییرهبر💖
لباس پلنگی بسیار زیبا و نو پوشیده بود. موتورش را تمیز کرده بود. گفتم: یکی دیگه از بچه ها گفت: این لباس کماندویی رو از کجا آوردی؟ نکنه هادی جان کجا؟ میخوای بری عملیات!؟خبرایی هست و ما نمی دونیم!؟ خندید و گفت: امروز میخوان جلوی دانشگاه تجمع کنند. بچه های بسیج آماده باش هستند. ما هم باید از طریق بسیج کار کنیم. این وظیفه است. گفتم مگه نمیخوای بری سر کار با این کارهایی که تو می کنی صاحب کار حتماً اخراجت می کنه. لبخندی زد و گفت: کار رو برای وقتی میخوایم که تو کشور ما امنیت باشه و کسی در مقابل نظام قرار نگیره بعد به من گفت: برو سریع حاضر شو که داره دیر میشه. رفتیم به سمت میدان انقلاب یک مقری بود که نیروهای بسیج در آن مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهیزات منتظر دستور باشیم. در طی مسیر یک باره به مقابل درب دانشگاه رسیدیم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد.هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند! به من گفت: همین جا بمون.... سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه. من همین طور داد میزدم هادی برگرد تو تنهایی میخوای چی کار کنی؟ هادی.... هادی...... اما انگار حرفهای من را نمی شنید چشمانش را اشک گرفته بود. به اعتقادات او جسارت میشد و نمی توانست تحمل کند. همین طور که هادی به سمت درب دانشگاه می دوید یک باره آماج سنگ ها قرار گرفت. من از دور او را نگاه میکردم می دانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیزی هم نمی ترسد. اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود. همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت هادی و زیر چشم او اصابت کرد. من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد. میخواست حرکت کند اما نتوانست!
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.