♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشــق🌸 . 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_هجدهم - سلام خاله جان - سلام عزیزم، خسته نباشی عزیزم
🌸هوالعشــق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_نوزدهم
ترافیک خیلی سنگین بود ، سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد.
مجری رادیو شروع کرد مقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور، سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد
کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود. انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ، نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
- هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
- چطور
- مثل اینکه حالتون خوب نیست
- نه خوبم
- دانشگاه مگه تعطیل نیست
- چرا تعطیله، اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می گردند سوق داد
این صحنه ها حالش را بدتر می کرد. آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند، و کمیل پایش را روی گاز گذاشت.
نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد.
دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد
یا فاطمه الزهرا
سمانه و کمیل خیره به تجمع کنار دانشگاه، که دانشجویان ، پوستر به دست ، ضد نامزدی که رئیس جمهور شده بود، بودند
سمانه شوکه از دیدن بچه های بسیج بین دانشجویانی که تظاهرات کرده بودند، خیره شد
سمانه یا خدایی گفت و سریع در را باز کرد، که دستی سریع در را بست
سمانه به سمت کمیل برگشت که با اخم های کمیل مواجه شد.
- با این تظاهراتی که اتفاق افتاده. میخواید برید؟؟
- یه چیزی اینجا اشتباهه، ما به بچه ها گفتیم که نتایج هر چیزی شد نباید بریزن تو خیابون اما الان
خودش هم نمی دانست که چرا برای کمیل توضیح می دهد و به پوستر و بنرها اشاره کرد
- ببینید پوسترایی که دستشونه همش آرم بسیج و سپاه داره، اصلا یه نگاه به پوسترا بندازید همش توهین و تهمت به نامزدیه که الان رئیس جمهوره.
وای خدای من
دیگر اجازه ای به کمیل نداد و سریع از ماشین پیاده شد.
از بین ماشین ها عبور کرد و به صدای کمیل که او را صدا می زد توجه ای نکرد.
چندتا از دخترهای بسیج را کنار زد و به بشیری که وسط جمعیت در حال شعار دادن بود رسید، و با صدای عصبانی فریاد زد
- دارید چیکار میکنید؟؟ قرار ما چی بود؟ مگه نگفتیم هیچ کاری نکنید
بشیری با تعجب به او خیره شده بود
- ولی خودتون ...
سمانه مهلت ادامه به او نداد:
- سریع پوستر و بنرارو از دانشجوها جمع کنید سریع
خودش هم به سمت چند تا از خانما رفت و پوسترا و بنرها را جمع کرد
نمی دانست چه کاری باید بکند. این اتفاق به اتفاق بزرگ و بدی بود.
می دانست الان کل رسانه ها این تجمع را پوشش داده اند
متوجه چند تا از پسرای تشکیلات شد ، که با عصبانیت در حال جمع کردن ، پوستر ها بودند
نفس عمیقی کشید چشمانش را بست وسط جمعیت ایستاد و سعی کرد میان این غلغله که صدای شعار و از سمتی صدای جیغ و فریاد آمیخته بود ، تمرکز کند
تا چاره ای پیدا کند چطور این قضیه را جمع کنند، اما با برخورد کسی به او بر روی زمین افتاد از سوزش دستش چشمانش را بست
مطمئن بود اگر بلند شود. بین این جمعیت له خواهد شد.
اما با صدای آشنایی که مردمی که به سمتش می آید را کنار می زد تا با او برخورد نداشته باشند چشمانش را باز کرد .
حیرت زده به اطرافش خیره شده بود ، با تعجب به دنبال شخصی که مردم اطرافش را کنار زده بود می گشت
اما اثری از او پیدا نکرد، ولی سمانه مطمئن بود صدای خودش بود.
صدا ، صدای کمیل بوده
رویا آب قندی به دست سمانه داد؛
- بیا بخور ضعف کردی
سمانه تشکری کرد و کمی از آن را خورد و با عصبانیت گفت :
- فقط میخوام بدونم کی این برنامه رو ریخته
- کار هر کسی میشه باشه
نویسنده:فاطمه امیرے
.
#ادامه_دارد.....
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_هجدهم ابوذرکلافه به همراهش رفت.خدایش بیامرزد! بابا با خنده به صندلی کنار
✐"﷽"↯
📜#رمان_عقیق
💟#پارت_نوزدهم
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی
صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر
وظایفشون بیوفتن دقایقی بعد دکتر و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق 1حاضر میشوند آیه آرام سالمی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر میگردد.به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش آشنا هستند! حدس میزند که دکتر همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکترتقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر
تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در
خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد.چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر واال پرونده را به دست آیه میدهد. خیره به چهره
معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد!
خیلی راحت! آنقدر که آیه تمام انرژی اش را
جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز
نشود! در دل میگوید:او یک نابغه است ! یک
نابغه ! مینا بیش از یک هفته در بیمارستان
بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری
اش هنوز اختلاف داشتند! با استدلالهای دکتر
واال مشخص شده که مینای کوچک با چه غولی
دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه
فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک
شوقش اجازه خروج داد.و مدام خدا را شکرمیکرد! مینا مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود.
با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری
رفت . مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به
فردش سالم تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با
تعجب جواب سالمش را دادند!
برای خودش چایی ریخت و کنا نسرین و مریم و
آزاده نشست .تعجبشان را که دید پرسید:چی
شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه !!
واسه همین تعجب کردیم!
لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره
بیماری مینا رو تشخیص دادن! واای خدای من این دکتر واال نابغه است با چندتا علائم و
توضیحات تو پرونده تشخیص داد
مریم هم خوشحال میگوید:خدا رو شکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی
یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز
معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن
باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
#ادامه_دارد...
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
. کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦. شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_هجدهم🌸/#بـــــازار🛍 هادی بعد ا
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#پـــــــارت_نوزدهم🌸/#بـــــــازار🛍
به صاحب کار خودش مرا معرفی کرد و گفت آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما بعد ادامه داد: مهدی مثل هادی است، همان طور می توانید اعتماد داشته باشید. من هم دیگر پیش شما نیستم. باید به سربازی بروم.هادی مرا جای خودش در بازار مشغول کرد کار را هم به من یاد داد و رفت برای خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ی بسیجی فعال کم شد. فکر می کنم یک سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطره ای که دارم بازداشت هادی بود هادی به خاطر درگیری در دوران خدمت با یکی از سربازان یک شب بازداشت شد.تا اینکه روز بعد فهمیدند حق با هادی بوده و آزاد شد.هادی در آنجا به خاطر امر به معروف با این شخص درگیر شده بود. چند بار به او تذکر داده بود که فلان گناه را انجام ندهد اما بی نتیجه بود. تا اینکه مجبور شد برخورد فیزیکی داشته باشد. بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد. البته فعالیت هادی در بسیج و مسجد زیادتر از قبل شده بود. پی گیری کار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصمیم گرفت کار در بازار را رها کند!صاحب کار ما خیلی از اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد. برای همین اصرار داشت به هر قیمتی هادی را پس از پایان خدمت نگه دارد. هادی اما تصمیم خودش را به صورت جدی گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود میخواست از فرصت کوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
🌸|@ebrahim_babak_navid_delha
.