eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_چهاردهم با صدای صحبت دو نفر آرام چشم هایش را باز کرد همه چیز
🌸هوالعشـق🌸 📜 💟 _اصلا نمیخوام اون شب یادم بیاد . در مورد چیزی که دارید از ما پنهان میکنید اومدم سوال بمرسم. _چیزی که من پنهون میکنم؟؟؟اونوقت چه چیزی؟ _چیزی که دارید هرکاری میکنید که کسی نفهمه راست و حسینی شما بگید کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: _سید و خاله فرحناز که یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟ _چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن که کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم. _کدوم قسمت از کارتم به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت سمانه نفسی کشیدو گفت: _اینکه از در خونه عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه وقت دم در منظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد _بگم که همون ماشین اون‌ روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: _بسه _چرا بذارید ادامه بدم‌ کمیل فریاد زد: _میگم بس کنید هردو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بودنفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماندو با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: _آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟ چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمیدانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبروش ایستاده بگوید هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحن تهدید کننده ای گفت: _هرچی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید، از بس فیلم پلیسی دیدید ، به همه چیز شک دارید _من مطمعنم این، با صدای بلند کمیل ساکت شد. اعتراف میکند که وقتی که وقتی کمیل اینطور عصبانی میشد ازش میترسید!! _گوش کنید دیگه حق ندارید ، تو کار من دخالت کنید ، شما فقط دختر خاله من هستید نه چیزی دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی میکرد نلرزه گفت، _اولا من تو کارتون دخالت نکردم، اما وقتی کاراتون به جایی میرسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم، و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت رو به سمانه گقت: _چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لیخند زد و گفت: __دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت: _کجا؟ _تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: _صبرکنید سوییچ ماشین رو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین رو برداشت از باشگاه خارج شد، اما از جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: _اه لعنتی نمیدانست این دختره چرا آنقدر لجباز و کنجکاو است، و این کنجکاوی کم کم داره کار دستش میدهد باید بیشتر حواسش رو جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است، نباید زیاد به سمانه زیاد کنارش دیده شود نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد‌. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رو دست خورده بود خندید. خسته وارد خانه شد سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد: _شنبه خانواده محبی میان _شنبه؟؟ _آره دیگه پنج شنبه انتخاباته میدونم گیری بعدش هم مطمئنم گیری شنبه خوبه دیگه، _سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت نویستده:فاطمه امیرے . ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
✐"﷽"↯ 📜#رمان_عقیق 💟#پارت_چهاردهم کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر !! خفه نشیهمه اش برای خودت ابوذر چ
✐"﷽"↯ 📜 💟 خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند! بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی ، من چیم؟ محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه آن نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن!! شغل که ملاک انسانیت و برتری آدمها نیست!! ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانی اش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود. پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن! آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانی! خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش کنم! حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما .... سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر زن بابا حرف بزنند.ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد! لبخندم آمده بود!چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر کوچک راه آمد. چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم.نگاهش کردم.نگاهم نکرد! عجیب مشغول بود نگاهش این روزها.کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم اعتراضی نکرد.معلوم بود نگاه میکند ولی نمیبیند.چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم.صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفت: نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟ گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد.لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی!حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه چیزی نیست میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون! همین شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه لبخندی میزند:خب چی بگم؟ با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم! عاشق شدی نه؟ ...
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. #پـــــــارت_چهاردهم🌸/#امر‌به‌معروف🕊 هادی پ
.  کتاب‌پسرک‌فلافل‌فروش༆📕✦. شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری༆🌹✦. 🌸/🕊 لذا با هماهنگی بچه های بسیج وارد مغازه شد. درست زمانی که بار سی دی ها رسید به سراغ این شخص رفت بعد فروشنده را با همان کیسه به مسجد آورد!‌در جلوی چشمان خودش همه سی دی ها را شکست. وقتی آخرین سی دی خرد شده رو کرد به آن فروشنده و گفت: اگر یک بار دیگر تکرار شد با تو برخورد قانونی می کنیم.‌همین برخورد هادی کافی بود تا آن شخص مغازه اش را جمع کند و از این محل برود. شخصی در محل ما ساکن بود که هیکل درشتی داشت. چفیه می انداخت و شلوار پلنگی بسیجی می پوشید. اخلاق درستی هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد می کرد. به مردم گیر می داد و این لباس اوباعث میشد که خیلی ها فکر کنند که او بسیجی است هادی یک بار او را دید و تذکر داد که لباست را عوض کن اما او توجهی نکرد. دوباره او را دید و به آن شخص گفت شما با پوشیدن این لباس و این برخورد بدی که دارید، دید مردم را نسبت به بسیج و نظام و رهبر انقلاب بد می کنید. هادی ادامه داد: مردم رفتار شما را که می بینند نسبت به نظام بد بین می شوند. بعد چفیه را از دوش او برداشت و به وی تذکر داد که دیگر با این لباس و این شلوار پلنگی نگردد. بار دیگر با شدت عمل با این شخص برخورد کرد. دیگر ندیدیم که این شخص با این لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذیت کند. البته باید یادآور شویم که هادی در پایگاه بسیج، تحت تأثیر برخی افراد، کمی تند برخورد می کرد. او در امر به معروف و نهی از منکر شدت عمل به خرج می داد. مثل همان رفقایی که داشت. اما بعدها دیگر از او شدت عمل ندیدیم امر به معروف او در حد تذکر زبانی خلاصه می شد. 🦋همراهمون باشید😉 🌸|@ebrahim_babak_navid_delha .