#شہیدپرویزمحمدے🕊
🌸اگر قلب امام (ولایت فقیہ) از تو رنجید،
قلب امام زمان«عج» از تو مے رنجد، و
قلب امام زمان«عج» ڪہ برنجد، خداوند
قہرش مے آید.💔
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🍃
وَقتے درونَت پاڪ باشَد
خُدا چِہرهات را گیرا میڪُند
این گیرایے از زیبایے و جَوانے نیست
این گیرایے از نورِ ایمانے است
ڪہ دَر ظاهِر نَمایان میشَود .. (:✨
#شہیدابراهیمهادے🕊
#رفیقم👑
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#سیدخراسانے❤
🌸تندترازاماموولایتفقیہنروید!
ڪہپاےتانخردمیشود...!
ازامامهمعقبنمانید؛
ڪہمنحرفمیشوید... :)💚
#شہیدمحمدرضاتورجےزاده🕊
#من_ماسڪ_میزنم😷
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ویکم سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خ
📜#رمان جانم می رود
🔷قسمت:هشتاد_ودوم
مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود.
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت.
با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد.
مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت...
چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد.
ــ مامان... خاموش کن لطفا!
مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد.
دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید.
ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ...
مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت:
ــ نه... الان نه!
مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت:
ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست!
ــ همه مثل من نیستن...
فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود.
ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!!
پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم!
مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد.
مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد.
مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند.
مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند.
در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود.
مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهی،ا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند.
با صدای شهاب به خودشان آمدند...
ــ یا الله!
شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد.
ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال...
شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد.
در دل خود گفت:
ــ این دختر با خودش چه کرده...؟!
آرام به او نزدیک شد.
ــ مهیا...!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.
آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت
ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم!
دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد.
در را بست و به سمت مهیا چرخید.
ــ سرتو بالا بگیر مهیا!
مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود.
شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟
چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست.
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇
https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743
🔷شهیدان هادی و پناهی👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
🔷کانال شهیدان هادی دلها👇
https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#آقاےخوبےها🌱
بزار #حقالناس رو
قشنگ برات معنے ڪنم😊 :
حق الناس
همون اشڪایےِ ڪہ امام زمان(عج)
براے گنـاهاے ما میریزه ... 😔💔:)
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
داستان عشق شیما
.
#قسمت_اول
پریچهر خانوم :
53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس مي داد..موهاي خاکستريش بافته از زير روسريش پيدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمي شد که آدمهاي اين شکلي غير از فيلمها هنوزم باشن..
اوايل وجود پري خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا مي شدم بالاي سرم نماز مي خوند! خيلي دوست داشت منو به راه راست هدايت کنه ! راحله که بعضي وقتا ميومد پيشم ..درو قفل مي کرديم..از راحله بدش ميومد ولي نتونسته بود خانواده را راضي کنه كه راحله نياد ديدنم !!! بالاخره يک بار ديگه خسته شدم..
مي گفت براي دختر زشته!!! بي شخصيتي مياره..گناه داره..و بعد هم تهديد که به آقاي دکتر (( پدر بنده )) مي گم ...
منم خنديدم از اونوقت ديگه شد عيسي به دين خود و موسي به دين خود..کاري بهم نداشت..
اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگي و روزمرگي..پايان نا پذيري.
از خدا ميخواستم فقط يه بار ديگه بابک رو ببينم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفايي كه براي آخرين بار ميخواست از زبونم بشنوه....اي كاش ميشد دوباره ببينمش و بهش همه ي حرفاي دلم رو ميگفتم ....اي كـــــــاااااااااااش....
کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم.....
دلم داشت میترکید...
گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم
یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا!
با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم .
بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم !
هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید!
گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم !
مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون...
تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش..
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - هدیه امام هادی (ع) به شیعیان - حجت الاسلام مومنی.mp3
3.83M
🌸هدیہ امام هادے (؏) بہ شیعیان❣
#سخنرانے بسیار شنیدنے👌
حجت الاسلام #مومنے🎤
#ولادتاِمٰامۡ هٰـادےٖ(؏)مبارڪ💗🌱
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفجارمہیبدرلبنان/بیروت💔
بیروت،قلوبَناحزینهَجداًلِزِنڪ
بیروت،قلبهایمانازغمشمابسیارناراحتاست
مہدےجانتاتونیایےگرهازڪاربشروانشود....😔
#بیروت
#لبنان_تسلیت🖤
#من_قلبے_سلام_لبیروت
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#زندگےبہسبڪشہدا❤
یاد #شہیدعباسبابایے🕊 بخیر ڪہ طلاهاے همسرش را فروخت و بہ افسران و سربازان متاهل داد و گفت: مایحتاج عمومے گران شده و حقوق شما ڪفاف خرج زندگے رو نمیده.
|#سالروزشہادت/۱۵تیر۱۳۶۶|
شہدارایادڪنیدباذڪرصلوات🌸
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ودوم مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را ن
📜#رمان جانم می رود
🔷قسمت:هشتاد_وسوم
شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟
چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست.
ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم...
مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.
شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید:
ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه...
شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد.
می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد.
حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد...
اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان(!)؛ در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند.
و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت.
اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد.
ــ تو چی گفتی مهیا؟!
مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچی...چیزی نگفتم!
به طرف وسایل چرخید.
ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم.
شهاب بازویش را گرفت.
ــ مهیا جواب منو بده...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟!
ــ شهاب... من...
شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟
ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم!
شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد.
ــ باشه عزیز دلم! آروم باش!
دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام.
ــ کجا داری میری؟!
ــ الان برمیگردم...
با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود.
در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد.
ــ باز گریه کردی؟!
مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند.
ــ اینا برا چین؟!
شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد.
ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ الان میفهمی!
شهاب حلقه ای از خیارها برداشت.
ــ چشماتو ببند...
مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود.
ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟!
مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد.
ــ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.
مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت.
همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند...
↩#ادامه_دارد...
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@ebrahim_rasoul_asemani
@ebrahim_reza_shahadat
@hadi_hazrat_madar
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
4_5843915017572845509.mp3
6.66M
6 دقیقه⏰،#حتماگوشڪنید👆
✨امام زمان (عج)، عباس میخواهد تا ظہور ڪند.✨
#پیشنہاددانلود
#صبحتون_مہدوے🌤
#التماس_دعاے_فرج🤲
#مہدویت
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_اول پریچهر خانوم : 53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس
داستان عشق شیما
.
#قسمت_دوم
سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد.. اخه چرااااااا ؟؟
تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک رامین
از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم .اخه من که هنوز وفادارش بودم.....
چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد....
4سال از ماجرا و اتفاقي كه بين منو رامين اتفاق افتاده بود ميگذشت.تا اينكه يه روز......
!!!!!! خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست اومد پيشم و ذوق ميكرد ..هي عروسي پلو خوري..
…از کي تا حالا مهموني و مفت خوري تو خانواده ما خبر جديد و قابل بحثي بود؟ با آواز خوندناي مصنوعي اش کم کم داشتم متوجه مي شدم که حتما نقشه اي داره..بي اختيار گفتم : نه!
گفت: من که هنوز هيچي نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟
گفتم: چيه باز خانمتون وقت همراهيتونو ندارن..شرمنده..آبجي کوچيکتون مريضن!!!
کلمو بوسيد..حالا ما که به خوش تيپي بعضيا نيستيم))!!! بعضيا کي بودن خودش مي دونست )) ولي حالا با دو تا سيبيل بياي عروسي بده..کلي مي خنديم
خجالت نمیکشی؟من داداشتم از من خجالت بکش!
شیما یه نگاه به خودت کن
پاشدم..داشتم مي رفتم حموم !!! ته دلم بي خودي مي لرزيد..پاهام مي لرزيد..گفتم: خوب بابا! ميام..عروسي کي هست حالا..
گفت :نمي شناسي..همساين..هم دانشگاهي خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رزج زدن شعرهاي آبگوشتي کارت..باورم نمي شد.
حتما يک فاميل ديگه است..نه فاميل بابک بود...
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شہیدحسینبادپا🕊:
°•°{اینجابہتره،اینجاڪیلومترےبہ خدانزدیڪمیشیمتوحوزهمیلےمترے}•°•
🌸روایتسیدابراهیم ( #شہیدمصطفےصدرزاده ) ازنمازجماعتشہیدحسینبادپا
#نمازاولوقت📿
#شہدا🌹
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸راهولایتهمانراهعلیست...🌸
آخریندستنوشتہ✍🏻شہیدبےسرمحسن حججےقبلازاعزامبہسوریہ❤
#سالروزاسارتشہیدحججے😭
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
روضه خون _ هر کس یه شب جمعه.mp3
2.95M
چقد ڪربلا رفتنمون قشنگ بود...😭💔
#مداحےتایم🏴🖇
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷ ㅤ↻
#شبزیارتےارباب🕊
#صلاللهعلیڪیااباعبدالله🥀
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_وسوم شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه م
📜#رمان جانم می رود
🔷قسمت:هشتادوچهارم
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید.
ــ چیکار میکنی شهاب؟!
ــ هیچی! بگیر بخواب!
مهیا می خواست از جایش بلند شود.
ــ نه... شهاب!
اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب
ــ اما مـ...
ــ اما و اگر نداره بخواب!
مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.
شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود. نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.
رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...
با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.
موهایش را نوازش کرد.
ده دقیقه...
بیست دقیقه...
نیم ساعت...
یک ساعت...
زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد.
در آرام باز شد.
ــ شهاب مادر...
ــ بیا تو مامان!
شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
ــ خوابید؟!
ــ آره...!
ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!
شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت.
ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...
مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت.
ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!
شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد.
ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو به هم زد. الآن هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!
شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید.
ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...
ــ میدونم مامان!
و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد.
ـــ مهیارو بیدار کن...
ــ مامان!
ــ جانم؟!
ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!!
ــ باشه عزیزم!
ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!!
شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت.
ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!
مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست.
ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمی خوای بیدار شی؟!
شهاب غرق در چشمان مهیا بود.
مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود. با بغض زمزمه کرد:
ــ چرا گذاشتی بخوابم...
شهاب صورت مهیا را نوازش کرد و با لبخند گفت:
ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم.
ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری... پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟!
دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد.
↩️#ادامه_دارد
نویسنده:فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@ebrahim_reza_shahadat
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #عشق_یعنے_یہ_پلاڪ هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
🔹️@pelak_shohadaa
سخنران:#شیخ_محمدِ_اَمین🎤
💠با موضوع:#عیدغدیر
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨