eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 بزار رو قشنگ برات معنے ڪنم😊 : حق الناس همون اشڪایےِ ڪہ امام زمان‌(عج) براے گنـاهاے ما میریزه ... 😔💔:) 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
داستان عشق شیما . پریچهر خانوم : 53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس مي داد..موهاي خاکستريش بافته از زير روسريش پيدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمي شد که آدمهاي اين شکلي غير از فيلمها هنوزم باشن.. اوايل وجود پري خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا مي شدم بالاي سرم نماز مي خوند! خيلي دوست داشت منو به راه راست هدايت کنه ! راحله که بعضي وقتا ميومد پيشم ..درو قفل مي کرديم..از راحله بدش ميومد ولي نتونسته بود خانواده را راضي کنه كه راحله نياد ديدنم !!! بالاخره يک بار ديگه خسته شدم.. مي گفت براي دختر زشته!!! بي شخصيتي مياره..گناه داره..و بعد هم تهديد که به آقاي دکتر (( پدر بنده )) مي گم ... منم خنديدم از اونوقت ديگه شد عيسي به دين خود و موسي به دين خود..کاري بهم نداشت.. اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگي و روزمرگي..پايان نا پذيري. از خدا ميخواستم فقط يه بار ديگه بابک رو ببينم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفايي كه براي آخرين بار ميخواست از زبونم بشنوه....اي كاش ميشد دوباره ببينمش و بهش همه ي حرفاي دلم رو ميگفتم ....اي كـــــــاااااااااااش.... کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم..... دلم داشت میترکید... گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا! با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم . بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم ! هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید! گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم ! مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون... تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش.. ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفجارمہیب‌درلبنان/بیروت💔 بیروت،قلوبَنا‌حزینهَ‌جداًلِزِنڪ بیروت‌،قلب‌هایمان‌ازغم‌شمابسیارناراحت‌است مہدےجان‌تاتونیایےگره‌از‌ڪاربشروانشود....😔 🖤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤ یاد 🕊 بخیر ڪہ طلاهاے همسرش را فروخت و بہ افسران و سربازان متاهل داد و گفت: مایحتاج عمومے گران شده و حقوق شما ڪفاف خرج زندگے رو نمیده. |/۱۵تیر۱۳۶۶| شہدارایادڪنیدباذڪرصلوات🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ودوم مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را ن
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_وسوم شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست. ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم... مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد. شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید: ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه... شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد. می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد. حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد... اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان(!)؛ در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند. و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت. اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند... مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد. ــ تو چی گفتی مهیا؟! مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ هیچی...چیزی نگفتم! به طرف وسایل چرخید. ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم. شهاب بازویش را گرفت. ــ مهیا جواب منو بده... مهیا سرش را پایین انداخت. ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟! ــ شهاب... من... شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟ ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم! شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد. ــ باشه عزیز دلم! آروم باش! دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام. ــ کجا داری میری؟! ــ الان برمیگردم... با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود. در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد. ــ باز گریه کردی؟! مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند. ــ اینا برا چین؟! شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد. ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟! ــ الان میفهمی! شهاب حلقه ای از خیارها برداشت. ــ چشماتو ببند... مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود. ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟! مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد. ــ شهاب چیکار میکنی؟! ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم. مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت. همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند... ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_اول پریچهر خانوم : 53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس
داستان عشق شیما . سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا پاش خیس بود .. خیره شدم بهش.. روش و برگردوندو رفت.. قلبم ترک خورد.. اخه چرااااااا ؟؟ تو تختم خوابیده بودمو فکرمیکردم !به روزای قشنگی که با بابک رامین از وقتی راحله بهم گفته بود بابک پیغام داده ازم متنفره دیگه بدتر شده بودم .اخه من که هنوز وفادارش بودم..... چرا باید این حرفارو باور میکرد؟چرا با دیدنم راشو کج میکرد.... 4سال از ماجرا و اتفاقي كه بين منو رامين اتفاق افتاده بود ميگذشت.تا اينكه يه روز...... !!!!!! خبر خوب ؛ خبر خوب!!! برادر کوچکم پرواز کنان کارت بدست اومد پيشم و ذوق ميكرد ..هي عروسي پلو خوري.. …از کي تا حالا مهموني و مفت خوري تو خانواده ما خبر جديد و قابل بحثي بود؟ با آواز خوندناي مصنوعي اش کم کم داشتم متوجه مي شدم که حتما نقشه اي داره..بي اختيار گفتم : نه! گفت: من که هنوز هيچي نگفتم دختر نطفه اتو با نه بستن؟ گفتم: چيه باز خانمتون وقت همراهيتونو ندارن..شرمنده..آبجي کوچيکتون مريضن!!! کلمو بوسيد..حالا ما که به خوش تيپي بعضيا نيستيم))!!! بعضيا کي بودن خودش مي دونست )) ولي حالا با دو تا سيبيل بياي عروسي بده..کلي مي خنديم خجالت نمیکشی؟من داداشتم از من خجالت بکش! شیما یه نگاه به خودت کن پاشدم..داشتم مي رفتم حموم !!! ته دلم بي خودي مي لرزيد..پاهام مي لرزيد..گفتم: خوب بابا! ميام..عروسي کي هست حالا.. گفت :نمي شناسي..همساين..هم دانشگاهي خان داداشت..کارتو داد دستم..بعد از رزج زدن شعرهاي آبگوشتي کارت..باورم نمي شد. حتما يک فاميل ديگه است..نه فاميل بابک بود... ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊: °•°{اینجابہتره،اینجاڪیلومترےبہ خدانزدیڪ‌میشیم‌توحوزه‌میلےمترے}•°• 🌸روایت‌سیدابراهیم ( ) ازنمازجماعت‌شہیدحسین‌بادپا 📿 🌹 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸راه‌ولایت‌همان‌راه‌علیست...🌸 آخرین‌دست‌نوشتہ✍🏻شہیدبےسرمحسن حججے‌قبل‌ازاعزام‌بہ‌سوریہ❤ 😭 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
روضه خون _ هر کس یه شب جمعه.mp3
2.95M
چقد ڪربلا رفتنمون قشنگ بود...😭💔 🏴🖇   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ 🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_وسوم شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه م
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هشتادوچهارم ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟! شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت: ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد. مهیا لبخندی روی لبش نشست. ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟! ــ از کجا؟؟ ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد. ــ چه عاشقانه! شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید. ــ چیکار میکنی شهاب؟! ــ هیچی! بگیر بخواب! مهیا می خواست از جایش بلند شود. ــ نه... شهاب! اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت. ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب ــ اما مـ... ــ اما و اگر نداره بخواب! مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد. شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود. نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند. رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود... با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد. موهایش را نوازش کرد. ده دقیقه... بیست دقیقه... نیم ساعت... یک ساعت... زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد. در آرام باز شد. ــ شهاب مادر... ــ بیا تو مامان! شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت: ــ خوابید؟! ــ آره...! ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود! شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت. ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی... مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت. ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره! شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد. ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو به هم زد. الآن هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم! شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید. ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری... ــ میدونم مامان! و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد. ـــ مهیارو بیدار کن... ــ مامان! ــ جانم؟! ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!! ــ باشه عزیزم! ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!! شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت. ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...! مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست. ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمی خوای بیدار شی؟! شهاب غرق در چشمان مهیا بود. مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود. با بغض زمزمه کرد: ــ چرا گذاشتی بخوابم... شهاب صورت مهیا را نوازش کرد و با لبخند گفت: ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم. ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری... پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟! دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد. ↩️ نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 🔹️@pelak_shohadaa سخنران:🎤 💠با موضوع:
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
سپاه‌حضرت‌ولےعصریارمےخواهد‌،(عج)درغربت‌است‌ودرتنهایےسیرمیڪند😭 نوشتہه🥀 🕊 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_دوم سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا
داستان عشق شیما . خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه مي گشتم..در ضمن نمي خواستم شک کنه..شروع کردم با صداي لرزون شعرا رو مسخره خوندن.. کلمات کارت زير ذره بين اشک محدب و مقعر مي شدن..بالاخره از سر بازش کردم..رفتم زير دوش.. اشکاي شور قاطي شيريني آب تهران مي شد....و اين حقيقت که بايد عروسيش هم برم..تو قلبم سوزن مي زد. . اين شعر مسخره سعدي تو کله ام بدون توقف تکرار مي شد. .اي کاروان آهسته ران کارام جانم مي رود.. ..آن دل که با خود داشتم با دل ستانم مي رود.. تا آخر اون هفته دنبال هزار تا بهانه گشتم تا عروسي نرم..ولي هر دفعه بدتر بود..هر دفعه بيشتر تظاهر به مريضي مي کردم مهموني لازم تر مي شدم..چون براي روحيه ام خوب بود.. برادر بزرگم گفت: حالا اين روح سرگردانو با خودمون نبريم نمي شه؟ کوچيکه خنديد.. حالم اصلا خوب نبود..مي ترسيدم..حالم تو عروسي بهم بخوره..مي ترسيدم...بفهمه عاشقم..چطور تو روي عروس نگاه کنم.چطور تحمل كنم دست عروس رو تو دس مردي ببينم كه هنوزم براش جون ميدم و ميميرم براش و عاشقشم....خدا کنه زشت باشه..خدا کنه..از اونا باشه..آخ دلم خنک مي شه.. لباسم ساده بود (( روز بعد تيکه تيکه اش کردم و راهي سطل شد )) ولي آرايش غليظم رو صورت يخ کرده ام ماسيده بود. مثل هميشه دير رفتيم و خوشبختانه ته سالن جا گيرم اومد..و خوشبختانه برادرام مقيد رسم سلام و عليک با عروس و داماد نبودن...خنده ها شلوغي ها..صداي شيطوني بچه ها و صداي مزخرف خواننده براي من مثل موسيقي خسته کننده متن يک فيلم غمناک مي موند.. برام همه ثابت بودن وعروس و داماد متحرک..جماعت محو مي شدن و عروس پررنگ..رامين پررنگ تر..نمي فهميدم خوشحاله يا نه! نمي دونستم دوست دارم ناراحت باشه يا خوشحال!!!شايد اگه تکليفم با خودم روشن بود خيلي چيزا حل مي شد...برادر کوچيکه هم مشغول خوردن و مسخره بازي.. دلم مي خواست وارد يک اتاق تاريک بشم به خودم گلايه کنم..شايدم نه! سرمو بذارم رو شونه خداي خودم..و تا ابد اشک بريزم و اونم دلداري مي داد.. عروسو داماد بين مهمونا مي چرخيدن صداي دل بدبخت من بلند و بلند تر مي شد..قلبم داشت از دهنم بيرون مي زد..باخودم ميگفتم اي خــــــداااااا آخه چـــــرااااا؟؟؟؟؟امشب مردي رو كه دوستش دارم توي لباس دامادي ميبينم ولي عروس بجاي اينكه من باشم يه كس ديگه هست....چـــــــراااااا؟؟؟؟؟..مادر بابک از کنارمون گذشت..برادرم سلام کرد..مادر بابک با ديدن من سلام تو دهنش ماسيد..مظلوم سلام کردم..جواب نشنيدم..تو کله ام پتک مي کوبيدن..شايد صداي دلم بود که از کله ام ميومد؟ چيزي که نبايد بود مي شد..عروسو داماد کنار ما بودن..بابک عين کوه يخ به سلامم جواب داد...خانومش..مهربون وآروم دستمو گرفت..نـــــــه اشکهاي من وقتش نيت كه الان مثل بارون ببارن.. نبايد بيان..عروس خوشکله؟ مهربونه! اگه عاشقي بايد خوشحال باشي..من قوي ام..هميشه بودم..حالا بيشتر..لبخند زدم..احمقانه..بچه گانه..ماسک دلقک..بالاخره لبخند بود..بابک که اونم نزده بود..بايد بود براي بابک خوشحال باشم که خانومش مهربونه خانمه..خوب نمي تونستم خوشحال باشم..يعني من خودخواهم؟ يعني پست بودم؟ يعني حسود بودم؟ به بهانه اي کليد و گرفتم..مي خواستم تو ماشين گريه کنم..ازخدا ميخواستم همون جا بميرم ..مادر بابک تو حياط بود..عصبي قدم مي زد..با ديدنم جلو اومد..آرنجمو محکم گرفت..محکم فشار مي داد..دردم گرفته بود ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌱زیارت نیابتے حرم مولا علے(ع)🕊❤️ www.imamali.net🌿🦋 •••• چون نامہ‌ے جرم ما بہم پیچیدند📜 بردند بہ دیوان عمل سنجیدند💪 بیش از همگان گناه ما بود😔 ولے مارا بہ محبت بخشیدند😍❤️ 🍃🌸 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀ .👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙📽 🥀 |•°شرح خصوصیات شہید از زبان مادر💔°•| علیرضا خیلے ڪم حرف بود و اصلا اهل غیبت نبود. خاطرم هست اگر در جمعے حضور داشت ڪہ صحبت از ڪسے میشد در آنجا نمے ماند و آنجا را ترڪ میڪرد.همیشہ بحثم با او این بود ڪہ تو معلم اخلاق جامعہ نیستے و نمیتوانے بہ تنہایے جامعہ را درست ڪنی.🙃🖤 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃 تا‌حٌب ‌علـے‌بُوَد‌مــرا‌در‌رَگ‌و‌پوسـٺ رَنجم‌ندهد‌سرزنش‌دٌشمن‌و‌دوسٺ جٌز‌نام‌علــےلب‌بہ‌سُخن‌وا‌نڪنم ازڪوزه‌همان‌برون‌تَراوَد‌ڪه‌دراوسٺ❤ اَشهَدُاَنَّ‌عَلےّوَلےُالله✋ 🦋 🕊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
8531475_933.mp3
11.03M
🎤•|حآج‌محمودڪریمے|•   ●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷   ㅤ↻ 🔊سرود_حیدر‌شدےتاپشتِ‌ در‌هِےدَربڪوبند؛♥️🚪•~ ↓ 😍❤️ 🍃🌺 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتادوچهارم ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟! شهاب در حالی که حلقه های خیار را
📜 جانم می رود 🔷قسمت: هشتاد و پنجم ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟ ــ طولش نمیدی دیگه؟؟ ــ زود برمیگردم! ــ قول بده شهاب! شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت: ــ قول میدم زود برگردم! هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده بودند. که با صدای مریم به خودشان آمدند. ــ داداش! آقا آرش دم دره... مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد. ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم! مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد. ــ یعنی الان می خوای بری... ــ آره... ــ چرا اینقدر زود؟! ــ زود نیست خانمی! ــ کاشکی نمی خوابیدم! شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد. ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم... ــ سخته بخدا...سخته شهاب... شهاب مهیا را آغوش کشید. ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم. مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛ دستان مهیا را از جلوی دهانش برداشت. ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟! با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش جدا می کندند. با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست و چند بار پشت سر هم بوسه ای بر موهای مهیا گذاشت. مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو... آنقدر در آغوش امن شهاب گریه کرد؛ تا آرام شد. شهاب بازوان مهیا را گرفت و او را از خود جدا کرد و از جایش بلند‌ شد. ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم. مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب دستش را گرفت. ــ نمی خواد سرت کنی... مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت: ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟! شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت. ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم! ــ یعنی چی؟! ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی... ــ اما شهاب...! ــ اما بی اما! مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد. شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد. ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشمام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از خودم بدم میاد.... مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند. شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت. ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی! مهیا با بغض آرام گفت: ــ قول میدم! شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید. ــ قول بده مواظب خودت باشی!! ــ قول... میدم! ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟! ــ چطور نگران نشم شهاب! ــ میدونم سخته عزیز دلم! با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند. ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست! ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی... روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد. ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!! مهیا لبخند تلخی زد. با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت. ... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆