eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.7هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #قسمت_سوم #شهید_بابایی 🌹 💥شهیدبابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت🇺🇸 و پس از بازگشت با ورود هواپیماهای پیشرفته اف - ۱۴🛩 به نیروی هوایی، وی که جزء خلبان‌های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف - ۵ بود، ☺️به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف - ۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد.😊 💥با اوج‌گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی،👿 شهید بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد.✊ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت.✌️👏 #ادامه_دارد... #ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣  مصطفی چمران، وزیر دفاع وقت، او را ستارهٔ ⭐️درخشان جنگ‌های کردستان نامیده‌است👌. صاحب‌نظران جنگ‌های هوایی او را «نامدارترین خلبان جهان»👏 نامیده‌اند. تیمسار فلاحی بعد از شهادت 💔وی گفت : وقتی خبر شهادت شیرودی😔 رابه امام دادم یک ربع به فکر فرو رفتند ❗️حضرت امام در مورد همه شهدا می گفت خدا آنها را بیامرزد❣ ولی در مورد شیرودی گفت او آمرزیده است.❤️ وی عاشق ❤️انقلاب و ولایت بود و همواره سعی می‌کرد پیوند مستحکم✊ بین ارتش و روحانیت برقرار کند و در این راستا از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کرد.❗️ شیرودی عاشق پرواز بود، 🚁او برای پیروزی و نبرد علیه دشمن زمان را نمی‌شناخت و شبانه روز برای پیشبرد اهداف جنگی تلاش می‌کرد.💪 💥بیژن شیرودی از همرزمان شهید درباره شهید شیرودی می گوید: خلبان شهید شیرودی، یک نظامی شجاع 💪و دلیر و بی‌نظیر👌 بود و زمانی که رژیم بعثی عراق با نیروهای زرهی خود به ایران حمله کرد👇 .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥 كلاس دوم راهنمايى🏫 كه بود، مجلات 📕عكس مبتذل😑 چاپ مى كردند. در آرايشگاه💇♂، فروشگاه🏤 و حتى مغازه ها اين عكس ها را روى در و ديوار نصب مى كردند😞 و احمد هر جا اين عكس ها را مى ديد پاره مى كرد😡. صاحب مغازه يا فروشگاه 🏫مى آمد و شكايت احمد را براى ما مى آورد😕. پدر احمد، رئيس پاسگاه👮 بود و كسى به حرمت پدرش به احمد چيزى نمى گفت😁. من لبخند مى زدم.🙂 چون با كارى كه احمد انجام مى داد، موافق 👌بودم. يك مجله اى📕 با عكس هاى مبتذل👱♀ چاپ شده بود كه احمد آنها را از هر كيوسك روزنامه اى مى خريد.😐 پول توجيبى هايش را جمع مى كرد. هر بار ۲۰ تا مجله📚 از چند روزنامه فروش مى خريد وقتى مى آورد در دست هايش جا نمى شد😅. توى باغچه 🏡مى انداخت نفت مى ريخت و همه را آتش 🔥مى زد. مى گفتم: چرا اين كار را مى كنى؟😕 مى‌گفت:اين عكس ها ذهن جوانان را خراب مى كند.😡 🍃🌺نقل ازمادر شهید🍃🌺 ... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥-در جایی گفته اید در زمان دانشجویی، وضعیتی را به وجود آوردید که همه تشویق به روزه گرفتن شدند😃. موضوع چه بود؟😉 -تعدادی از سربازها روزه می گرفتند 😊و عده ی دیگری نه😕. برای این که نگهبان، روزه بگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحت شان را مشخص کرده بودم📝، مانده بود فرمانده👮 گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود😌. فرمانده که این نمودار 📑را دید، با گستاخی😠 آن را کنار انداخت و گفت: «امسال کسی روزه نمی گیرد.😤» تا این را گفت، خشمی درونی😡 در من به وجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود❌ که بعد از سه سال زحمت کشیدن، بیرونم می کنند😒.با تمسخر 😏نگاهش کردم . گفتم:« مگر می شود روزه نگیرند😏 و فریضه ی الهی را انجام ندهند؟!😌» گفت:«حالا می بینی که می شود.😒» من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر کردم.💪 .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃 🌷 #شهید_حاج_احمدمتوسلیان #قسمت_سوم 🌷در ۱۴ تیر ۱۳۶۱، اتومبیل 🚖سفارت که حامل مسئولین سیاسی-نظامی ایران بود❗️ هنگام ورود توسط فالانژیست‌ها متوقف‼️ و توسط نیروهایی اسرائیل ربوده و گروگان گرفته شدند.😔 سمیر جعجع ❗️یکی از رهبران فالانژها👿 پس از آزادی از زندان اعتراف کرد که گروگان‌های ایرانی به نیروهای وی تحویل داده شده و سپس توسط آنان کشته شده‌اند😳😔 ولیکن مقامات کشور این ادعا را مشکوک دانسته‌اند.😠 مرحوم آیت الله هاشمی رفسنجانی❗️ در خاطرات سال ۱۳۶۷ خود می‌نویسد:⬇️ «فرستاده رئیس‌جمهور کنیا آمد😒. اطلاع داد که گروگان‌های ما در لبنان همان سال ۶۲ شهید شده‌اند😔 و خواستار مبادله گروگان‌های انگلیسی و سه3⃣ اسرائیلی با ۹۰ اسیر شیعه در اسرائیل شد😒. گفتم اسامی اسرای مورد نظر و آثار گروگان‌های ما را بیاورند😔😠 #ادامه_دارد... @ebrahimdelha🏴 🌷 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃 🌷 #شهیدمحمدعلی_جهان_آرا #قسمت_سوم 🌷تشكیل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئه‌ها✨ 🌷 من در شكل‌گیری سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسی داشتم☺️ و ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات👊 را به عهده گرفتم. ✨در آن زمان با توجه به ضعف عملكرد دولت موقت😒‼️ در تامین خواسته‌های طبیعی و اولیه مردم محروم😞 منطقه،‌ گروهكهای چپ ➡️و راست⬅️ تلاش داشتند تا با طرح ضعفهای ناشی از حكومت ستمشاهی👿، نظام و كل حاكمیت آنرا زیر سئوال برده 😕و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین😠 و به مقابله با آن بكشانند😐. جریان منحرف و وابسته «خلق عرب»😐 نیز به عنوان یكی از ابزارهای استكبار جهانی‼️، در منطقه قد علم كرده بود😏 تا برای اشاعه اهداف استكبار😡، با پشتیبانی حزب بعث عراق👹، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلاف شیعه و سنی😒،‌ برای تجزیه خوزستان‼️ و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد😏. در این شرایط من به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شدم😐. #ادامه_دارد... @ebrahimdelha 🌷 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدمحمودکاوه #قسمت_سوم 🌷نقش کاوه در تیپ ویژه شهدا ✨به دنبال عملیات سرنوشت ساز نیروهای سپاه در محورهای مختلف کردستان👌 و همزمان با تشکیل 🍃تیپ ویژه شهدا🍃 که فرماندهی آن برعهده شهید ناصر کاظمی بود❤️، کاوه به عنوان فرمانده عملیات تیپ انتخاب شد😊. هنوز مدت کوتاهی از فعالیت محمود در این مسؤولیت که با آزادسازی بسیاری از مناطق کردستان همراه بود، نگذشته بود که آوازة تیپ ویژه شهدا آنچنان ضد انقلاب را متحیر ساخت که بکلی روحیة خود را از دست داد💪 تا آنجا که در مقابل هر یورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجیح می‌داد و می‌دانست که مقاومت در مقابل این یگان، جز خسارت و نابودی، ثمری نخواهد داشت.✌️ #ادامه_دارد.... @ebrahimdelha🏴🏴 🌷 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#سردارشهیدمحمدبروجردی #قسمت_سوم ✨گروه توحیدی صف با این کار به رژیم شاه فهماندند که نمی‌توانند بدون توجه به خواست مردم مسلمان ایران هر کاری را انجام دهند😒. طرح دیگر این گروه که باز هم در جهت جلوگیری از تاخت و تاز بیگانگان بود، انفجار هلیکوپتر🚁 نظامی بود. این هلیکوپتر که چند مستشار آمریکایی در آن سوار بودند، منفجر شد و آنها به هلاکت رسیدند😐. با همین هدف، گروه توحیدی صف، یک مینی‌بوس حامل چند نظامی آمریکایی را مورد هدف قرار داد و با انداختن دو نارنجک به داخل آن باعث کشته و زخمی شدن نظامیان آمریکایی شدند✌️. این چند طرح دو هدف بزرگ داشت، یکی اینکه هم رژیم شاه و هم خود آمریکاییها خیال نکنند، مردم از توطئه‌هایشان خبر ندارند و یا کسی نیست که جلو اینها بایستد😏. به این وسیله می‌خواستند به آنها بفهمانند که اگرچه امام خمینی(ره) را به خارج از ایران تبعید کرده‌اند، اما یاران و پیروان او هستند و راه را دنبال می‌کنند💪. هدف دوم این بود که به جوانانی که دلشان خون بود و از کارهای ضد مردمی رژیم شاه عصبانی بودند😡، راه را نشان دهند و جهت مبارزه را ترسیم کنند. چرا که الگوی مناسبی نبود، این جوانان ممکن بود به بیراهه بروند✔️. #ادامه_دارد.... @ebrahimdelha🏴 🌷 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیدسرداراحمدکاظمی #قسمت_سوم 🌷روایت جانبازی شهید احمد کاظمی: ✨احمد آقا داشت در حالی که به خط دشمن نگاه میکرد، با بیسیم حرف میزد. من رفتم زیر شانه های حمید را گرفتم و اصغر دیزجی هم پاهای حمید آقا را گرفت. در این حین خمپاره ۸۱، افتاد درست کنار تویوتا😰 تویوتا روشن بود. چرخ و رادیاتور و و دیفر ماشین را زد لت و پار کرد☹️ در همان لحظه هایی که خمپاره افتاد و منفجر شد، صدای احمد کاظمی را هم شنیدم که گفت: آخ؟😔 🌺برگشتم طرف احمد. خودم نیز سوزشی در پایم حس کردم. بی توجه به این اتفاقات به بچه هایی که آنجا بودند، گفتم: بیایین کمک کنین جنازه حمید را ببریم عقب. 🍃منتهی اینها از شدت خستگی حال بلند شدن نداشتند به قدری خسته بودند که قدرت پر کردن خشابهایشان هم نبود. گفتم: پس من جنازهارو میکشم تا کنار تویوتا، شما فقط کمک کنین بذاریم داخل ماشین. ☘گفتند: باشه. در این گیر و دار اصغر دیزجی گفت: غلامحسین! هم ماشینت زخمی شد هم خودت!😐 🌸نگاه کردم از جایی که در پایم سوزش احساس میکردم ترکش خورده بود. از رادیاتور ماشین آب قرمز میریخت.[رنگ آب رادیاتور تویوتا به رنگ قرمز است.] ✨«آخ» احمد آقا هنوز توی گوشم بود، برگشتم طرفش. گفت: ببین اون بند انگشتم کجا افتاده، شاید پیدا کردی.😳 🍃یک بند از انگشت وسطش را ترکش قطع کرده بود. بند را پیدا کردم و گذاشتیم سر جایش و با گاز و باند بستیم😶 احمد آقا باز هم نمیرفت عقب. با اصرار راضی کردیم تا برود عقب. آمدم سراغ تویوتا، ولی دیگر تویوتا به درد نمی‌خورد.😞 #ادامه_دارد... @ebrahimdelha🌺 🌷 🌷🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃 🍃🌷🍃🌷🍃 🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#شهیددکترمصطفی_چمران #قسمت_سوم ✨یکی دیگر از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود👌 که در منطقه حضور داشتند. بازده این حرکت و شیوه جنگ مردمی و هماهنگی کامل بین نیروهای موجود، تاکتیک تقریباً جدید جنگی بود☺️ چیزی که ابر قدرتها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر به وجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند😕 او تصمیم داشت به خرمشهر برود ولی به علت خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندین بار نیروهایی بین دویست تا یک هزار نفر را سازماندهی کرده و به خرمشهر فرستاد . آنان به کمک دیگر برادران خود توانستند در جنگی نا برابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدتها مقاومت کنند💪 🌷پس از یأس دشمن از تسخیر اهواز، رژیم بعث عراق سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا رویای قادسیه را تکمیل کند و برای دومین بار به آن شهر مظلوم حمله کرد😤 و سه روز تانکهای حزب بعث شهر را در محاصره گرفتند . روز سوم تعدادی از آنها توانستند به داخل شهر راه یابند. گزارش مهر همچنین می افزاید : دکتر چمران از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت بر آشفته بود‼️ با فشار و تلاش خود ومقام معظم رهبری ، ارتش را آماده ساخت که برای اولین بار دست به یک حمله خطرناک وحماسه آفرین و نابرابر بزنند💪 و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازمان دهی کرد و با نظامی نو و شیوه ای جدید از جانب جاده اهواز سوسنگرد به دشمن یورش بردند👊 #ادامه_دارد... @ebrahimdelh ✨ 🌸✨ 🍃🌸✨ 💖🍃🌸✨✨✨✨✨
🍃مادر ادامه می‌دهد: «محمد نیروی ستادی سپاه بود و لزومی نداشت برای جنگ برود، منتهی خودش خیلی علاقمند بود❤️ دوستانش که از جنگ آمده بودند می‌گفتند کارهایی که او می‌کرد هیچکدام‌مان جرأت انجام دادن‌شان را نداشتیم😕 یکی از همرزمانش با گریه😭 تعریف می‌کرد: «محمد روزی ۷، ۸ بار یک مسیر را بین دو تا تَل که فوق‌العاده در تیررس دشمن بود و خطر داشت می‌رفت و می‌آمد😐 خرید می‌کرد، تجهیزات می‌خرید و یا مجروحینی را جا به جا می‌کرد😔 که ما از اوضاع وخیمشان حالمان بد می‌شد😭 راهی سخت که ما شاید یک بار هم نمی‌رفتیم»‼️ 🍃فرزند هر چند سالش که باشد کیف می‌کند از تعریف و ناز کشیدن پدر و مادر😊 و مادر و پدر قند توی دلشان آب می‌شود از خریدن ناز فرزند: وقتی رفته بود سوریه هر وقت به من زنگ می‌زد خیلی نازش را می‌کشیدم☺️ و می‌گفتم محمدِ دلاورِ من، پسرِ من، پسرِ شجاع من، پسرِ رزمندهِ من!😇 می‌گفت مامان دیدی بابا رزمنده بود من هم بالاخره رزمنده شدم؟ ولی ناراحت نباشی‌ها اینجا هیچ خبری نیست، می‌خوریم و می‌خوابیم😃 به شوخی می‌گفتم اگر خبری نیست پس چرا می‌گویی دعا کنم به شهادت برسی»؟!😉 ✨همیشه می‌گفت: مامان دعا کن شهید شوم. گفتم: هر چه صلاح خدا باشد، شما زنده باشید، خدمت کنید، اسلام به شما نیاز دارد✨ مانند محمد آقا باید باشند که خدمت کنند، شما بروید حیف است، اسلام ضربه می‌خورد اگر شما بروید😔 باز هر چه مصلحت خدا باشد. گفت: «مامان راست می‌گویی! هر چه صلاح خدا باشد»👌 .... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
✨محمود سال بعد بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغ‌التحصیل شد👌 دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود☺️ با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیه سپاه شدید، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا»‼️ گفتم:« برگرد لشکر 25 کربلا. به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا می‌دهد و شما می‌خواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟😄 اصفهانی‌ها زرنگ هستند و نیروهای خبره را می‌گیرند.»😉 🍃محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد😊، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت می‌کرد🌺 🌸هیچگاه از کار و مسئولیتش به مادر و خانواده چیزی نمی‌گفت: «ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت می‌پرسیدیم می‌گفت:بنا😕 .... @ebrahimdelha🌹 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
✨از بعدازظهر اوضاع به گونه ای شد که نبرد کوچه به کوچه شده بود و دیگر کلاش را انداختیم و با نارنجک می جنگیدیم😳، جنگ تن به تن شده بود که اعلام کردند، برگردید عقب😕 عقب برگشتن برای ما که رفیقانمان را که سر یک سفره با هم نشسته بودیم و حالا دیگر شهید شدند بسیار سخت بود😢 که بدون پیکرشان برگردیم😞. نمی دانستیم باید جواب خانواده شان را چطور بدهیم😭. بچه های مازندران در آن وضعیت و در شرایطی که آب و غذا هم نداشتیم تصمیم گرفتیم بمانیم و بجنگیم💪. در این موقعیت سردار رستمیان قصد داشت به خط برود که نگذاشتیم و گفتیم حاجی اگر صدای شما پشت بی سیم قطع شود دیگه کار بچه ها تمام است😞 🍃 ما خط به خط، کوچه به کوچه عقب آمدیم، اینکه می گویند محاصره شدیم و فرار کردیم و از پشت ما را زدند، اشتباه است‼️ خدا شاهد است مدیون هستند کسانی که این حرف ها را میزنند😞 🌺خبر شهادت من را هم دادند. آن بنده خدا که شهادت مرا اعلام کرد، بی راه نگفت. با ماشینم مهمات می بردم، وقتی فهمیدم دو تا از بچه ها شهید شدن، گفتم بروم سمت آن خونه تا بتوانم پیکر آنها را بیاورم عقب‼️، آنجا در معرض دید دیده بان خودی و دشمن بود. ماشین را در 150 متری آن خانه پشت خاکریز گذاشتم تا دیده بان آنها ماشین را نبیند که بزند😡 🌷 در فاصله 4 تا 5 متری خانه، دیده بان آنها مرا دید و خمپاره 120 را زدند😰 که با موج انفجار پرت شدم به طرف دیوار و بیهوش شدم و از دید دیده بان خودی خارج شدم که او هم فکر کرد به شهادت رسیدم و در بی سیم اعلام کرد که محسن بهاری نیز به شهادت رسید😕 ... [ @ebrahimdelha]🌷 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
🌷و رضا شد اولین ذبیح فاطمیون؟ 🍃( گریه می‌کند😭...) بله... نحوه شهادت رضا نه فقط برای ما که خانواده‌اش هستیم، نه فقط برای من که مادرش هستم، برای همه شوکه‌کننده است😞... تا مدت‌ها من اصلا نمی‌توانستم به چگونگی این موضوع فکر کنم😭 🌷شما کی از شهادت او باخبر شدید؟ 🍃ما تقریبا 10 روز از رضا بی‌خبر بودیم. نگران هم شده بودیم، اما فکر نمی‌کردیم شهید شده‌باشد😞، با خودمان می‌گفتیم شاید زخمی شده، چون قبلا هم دوسه بار مجروح شده بود و آن مدتی که در بیمارستان حلب بستری بود ما از او بی‌خبر بودیم😢. درآن روزهایی که ما از رضا بی خبربودیم، خبر شهادتش در اینترنت پخش شده بود، در محله مهرآباد کسی نمانده بود که این را نشنیده باشد، حتی فامیل هایمان هم می‌دانستند،اماکسی جرات نمی‌کرد به ما خبر بدهد😞. فقط همه تماس می‌گرفتند و می‌گفتند حال رضا چطور است؟ از رضا خبر دارید؟که این تماس‌ها بیشتر مارا نگران می‌کرد😕. تا اینکه یک شب خواهرم آمد و مقدمه چینی کرد و از لابلای حرفهایش من فهمیدم رضا شهید شده.آن موقع حتی دامادم هم از شهادت رضا خبر داشت اما به ماکسی چیزی نمی‌گفت😭 .... [ @ebrahimdelha] 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
دوستان عزیز ، انشاءالله فردا شب با #قسمت_سوم زندگی شهید بزرگوار، #شهید_سید_مصطفی_موسوی مصاحبه ای با مادر عزیز و صبورشون ، خدمت میرسیم🌹🍃 شبتون مهدوی دوستانِ جان❣ تا فردا شب یا علی اکبر👋👋👋 @ebrahimdelha❤️🍃 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق #هوالعشـــــــــق #عاشقانه_مذهبی #قسمت_دوم 2⃣
◇ ❁ ❥◇ ❁ °•❤️•° ❁ ◇❥ ❁ ◇ مـدافعـــــ عشـــ💞ـــ‌ق 3⃣ . ب دیوارتڪیه میدهم ونگاهم راب درخت ڪهنسال مقـــــابل درب حوزه میدوزم...😊 چندسال ست ڪ شاهدرفت وآمدهایـی..؟! اســـــتادشدن چندنفررا ب چشم دل دیده ای..؟ توهم ؟❤ بـی اراده لبخند میزنم!! ب یادچندتذڪر ...چهارروز است ڪ پیدایت نیست.😔 دوڪلمه آخرت ڪه ب حالت تهدیددرگوشم میپیچد ... .. خب اگر نروم چـی؟! چرادوستت مثل خروس بی محل بین حرفت پرید و...😒 دستـی ازپشت روی شانه ام قرارمیگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم... یڪ غریبه درقاب چـــــادر.بایڪ تبسم وصدایی آرام... _ سلام گلم ..ترسیدی..❔ باتردیدجواب میدهم.. _سلام ...بفرمایید..❓ _ مزاحم نیستم❔..ی عرض ڪوچولوداشتم.. شانه ام راعقب میڪشم ... _ ببخشیدبجانیاوردم..❕ لبخندش عمـــــیق ترمیشود.. _ من⁉️....خواهرِ مفتشم😊 ـ یڪ لحظه ب خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪ مقـــــابلم نشسته وصحبت میڪند: _ برادرم منوفرستادتااول ازت معـــــذرت خـــــاهی ڪنم خانوووومی ... اگربدحرف زده....درڪل حلالش ڪنی.. بعدهم دیگه نمیخـــــااست تذڪردهنده باشع..❕ بابت این دوباری ڪ باتوبحث ڪرده خیلی توخودش بود.. هـی راه میرفت میگفت:آخه بنده خـــــدا ب تو چ ڪ رفتی بانامحرم دهن ب دهن گذاشتـی❕.. این چهارپنج روزم رفته بقـــــول خودش آدم شع!... _ آدم شه❓..ڪجارفته❓😕 _ اوهوم...ڪارهمیشگی! وقتـی خطایی میڪنه بدون این ڪ لباسی غذایـی، چیزی برداره. قرآن ،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی ی ساڪ دستـی ڪوچیڪومیره... _ خب ڪجا میره!⁉️ _ نمیدونم!...ولـی وقتی میاد خیلی لاغره...!ی جورایی توبه میڪنه😊 باچشمانی گرد ب لبهای خـــــااهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه❓..مگه...مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید.صحبت رامیڪشاند ب جمـــــله آخر.... _ فقط حلالش ڪن!...علاقه ات ب طلبه هارم تحسین میڪرد!... ... اینم بزار پای همـــین ... همـــــنام پسرِ اربابی....هرروز برایم عجـــــیب ترمیشوی... ♻️ ... 💘 @ebrahimdelha
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#رمان_جانم_می‌رود #قسمت_دوم با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید م
﴾﷽﴿ دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین(ع) من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد ــــ بابام داره میمیره همین جمله کافی بود که چشمه ے اشکش بجوشه و شروع کنه به هق هق کردن صدای مداح هم باعث آشوب تر شدن احوالش شد ــــ یا حسین امشب شب اول محرمه یا زینب قراره چی بکشے رقیه رو بگو قراره بی پدر بشه بی پدری خیلی سخته بی پدری رو فقط اونایی که پدر ندارن تکیه گاه ندارن میدونن چه دردیه وامصیبتا مردم تو سر خودشون میزدند مهیا دیگه نمیتوانست گریه اش را کنترل کند احساس سرگیجه بهش دست داد از جایش بلند شد سعی مےکرد از آنجا بیرون بره هر چقدر تقلا می کرد فایده ای نداشت همه چیز را تار میدید نمیتوانست خودش را کنترل کند بر روی زمین افتاد و از هوش رفت... ✍🏻 : فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_دوم سرکوچه ایستاده بود و داشت نگام میکرد.. یادمه بارون شدیدی میبارید و سرتا
داستان عشق شیما . خشک شده بودم..برادرم کنجکاو شده بود..دنبال بهانه مي گشتم..در ضمن نمي خواستم شک کنه..شروع کردم با صداي لرزون شعرا رو مسخره خوندن.. کلمات کارت زير ذره بين اشک محدب و مقعر مي شدن..بالاخره از سر بازش کردم..رفتم زير دوش.. اشکاي شور قاطي شيريني آب تهران مي شد....و اين حقيقت که بايد عروسيش هم برم..تو قلبم سوزن مي زد. . اين شعر مسخره سعدي تو کله ام بدون توقف تکرار مي شد. .اي کاروان آهسته ران کارام جانم مي رود.. ..آن دل که با خود داشتم با دل ستانم مي رود.. تا آخر اون هفته دنبال هزار تا بهانه گشتم تا عروسي نرم..ولي هر دفعه بدتر بود..هر دفعه بيشتر تظاهر به مريضي مي کردم مهموني لازم تر مي شدم..چون براي روحيه ام خوب بود.. برادر بزرگم گفت: حالا اين روح سرگردانو با خودمون نبريم نمي شه؟ کوچيکه خنديد.. حالم اصلا خوب نبود..مي ترسيدم..حالم تو عروسي بهم بخوره..مي ترسيدم...بفهمه عاشقم..چطور تو روي عروس نگاه کنم.چطور تحمل كنم دست عروس رو تو دس مردي ببينم كه هنوزم براش جون ميدم و ميميرم براش و عاشقشم....خدا کنه زشت باشه..خدا کنه..از اونا باشه..آخ دلم خنک مي شه.. لباسم ساده بود (( روز بعد تيکه تيکه اش کردم و راهي سطل شد )) ولي آرايش غليظم رو صورت يخ کرده ام ماسيده بود. مثل هميشه دير رفتيم و خوشبختانه ته سالن جا گيرم اومد..و خوشبختانه برادرام مقيد رسم سلام و عليک با عروس و داماد نبودن...خنده ها شلوغي ها..صداي شيطوني بچه ها و صداي مزخرف خواننده براي من مثل موسيقي خسته کننده متن يک فيلم غمناک مي موند.. برام همه ثابت بودن وعروس و داماد متحرک..جماعت محو مي شدن و عروس پررنگ..رامين پررنگ تر..نمي فهميدم خوشحاله يا نه! نمي دونستم دوست دارم ناراحت باشه يا خوشحال!!!شايد اگه تکليفم با خودم روشن بود خيلي چيزا حل مي شد...برادر کوچيکه هم مشغول خوردن و مسخره بازي.. دلم مي خواست وارد يک اتاق تاريک بشم به خودم گلايه کنم..شايدم نه! سرمو بذارم رو شونه خداي خودم..و تا ابد اشک بريزم و اونم دلداري مي داد.. عروسو داماد بين مهمونا مي چرخيدن صداي دل بدبخت من بلند و بلند تر مي شد..قلبم داشت از دهنم بيرون مي زد..باخودم ميگفتم اي خــــــداااااا آخه چـــــرااااا؟؟؟؟؟امشب مردي رو كه دوستش دارم توي لباس دامادي ميبينم ولي عروس بجاي اينكه من باشم يه كس ديگه هست....چـــــــراااااا؟؟؟؟؟..مادر بابک از کنارمون گذشت..برادرم سلام کرد..مادر بابک با ديدن من سلام تو دهنش ماسيد..مظلوم سلام کردم..جواب نشنيدم..تو کله ام پتک مي کوبيدن..شايد صداي دلم بود که از کله ام ميومد؟ چيزي که نبايد بود مي شد..عروسو داماد کنار ما بودن..بابک عين کوه يخ به سلامم جواب داد...خانومش..مهربون وآروم دستمو گرفت..نـــــــه اشکهاي من وقتش نيت كه الان مثل بارون ببارن.. نبايد بيان..عروس خوشکله؟ مهربونه! اگه عاشقي بايد خوشحال باشي..من قوي ام..هميشه بودم..حالا بيشتر..لبخند زدم..احمقانه..بچه گانه..ماسک دلقک..بالاخره لبخند بود..بابک که اونم نزده بود..بايد بود براي بابک خوشحال باشم که خانومش مهربونه خانمه..خوب نمي تونستم خوشحال باشم..يعني من خودخواهم؟ يعني پست بودم؟ يعني حسود بودم؟ به بهانه اي کليد و گرفتم..مي خواستم تو ماشين گريه کنم..ازخدا ميخواستم همون جا بميرم ..مادر بابک تو حياط بود..عصبي قدم مي زد..با ديدنم جلو اومد..آرنجمو محکم گرفت..محکم فشار مي داد..دردم گرفته بود ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @ebrahim_reza_shahadat @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆