eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 وَقتے درونَت پاڪ باشَد خُدا چِہره‌ات را گیرا میڪُند این گیرایے از زیبایے و جَوانے نیست این گیرایے از نورِ ایمانے است ڪہ دَر ظاهِر نَمایان میشَود .. (:✨ 🕊 👑 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤ 🌸تندتر‌از‌امام‌و‌ولایت‌فقیہ‌نروید! ڪہ‌پاےتان‌خردمیشود...! از‌امام‌هم‌عقب‌نمانید؛ ڪہ‌منحرف‌میشوید... :)💚 🕊 😷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ویکم سوسن خانم نیشخندی زد. ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خ
📜 جانم می رود 🔷قسمت:هشتاد_ودوم مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود. در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت. با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد. مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت... چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد. ــ مامان... خاموش کن لطفا! مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد. دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید. ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ... مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت: ــ نه... الان نه! مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت: ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست! ــ همه مثل من نیستن... فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود. ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم! مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد. مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد. مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند. مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند. در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود. مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهی،ا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند. با صدای شهاب به خودشان آمدند... ــ یا الله! شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد. ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال... شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد. در دل خود گفت: ــ این دختر با خودش چه کرده...؟! آرام به او نزدیک شد. ــ مهیا...! مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود. آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم! دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد. در را بست و به سمت مهیا چرخید. ــ سرتو بالا بگیر مهیا! مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود. شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد. ــ این چیه مهیا؟؟؟ مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد: ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟ چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟! مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند. شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست. ↩... نویسنده:فاطمه امیری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743 🔷شهیدان هادی و‌‌ پناهی👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔷کانال شهیدان هادی دلها👇 https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932 . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌱 بزار رو قشنگ برات معنے ڪنم😊 : حق الناس همون اشڪایےِ ڪہ امام زمان‌(عج) براے گنـاهاے ما میریزه ... 😔💔:) 🌤 🤲 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
داستان عشق شیما . پریچهر خانوم : 53 ساله..چاق ..تو خونه چادر گل دار سرش مي کرد که بو ياس مي داد..موهاي خاکستريش بافته از زير روسريش پيدا بود..چادرشم معمولا دور کمرش بود..باورم نمي شد که آدمهاي اين شکلي غير از فيلمها هنوزم باشن.. اوايل وجود پري خانم مزاحمت بود..صبح از خواب پا مي شدم بالاي سرم نماز مي خوند! خيلي دوست داشت منو به راه راست هدايت کنه ! راحله که بعضي وقتا ميومد پيشم ..درو قفل مي کرديم..از راحله بدش ميومد ولي نتونسته بود خانواده را راضي کنه كه راحله نياد ديدنم !!! بالاخره يک بار ديگه خسته شدم.. مي گفت براي دختر زشته!!! بي شخصيتي مياره..گناه داره..و بعد هم تهديد که به آقاي دکتر (( پدر بنده )) مي گم ... منم خنديدم از اونوقت ديگه شد عيسي به دين خود و موسي به دين خود..کاري بهم نداشت.. اونقدر که کتاب خونده بودم خسته شده بودم.. روزمرگي و روزمرگي..پايان نا پذيري. از خدا ميخواستم فقط يه بار ديگه بابک رو ببينم تا بتونم حرفامو قبل از مردنم بهش بگم.همون حرفايي كه براي آخرين بار ميخواست از زبونم بشنوه....اي كاش ميشد دوباره ببينمش و بهش همه ي حرفاي دلم رو ميگفتم ....اي كـــــــاااااااااااش.... کاش میتونستم بگم هنوزم عاشقشم نه اینکه پیغام بدم دوستش ندارم..... دلم داشت میترکید... گوشه گیر شده بودم و داشتم از بین میرفتم یه روز صبح از خواب بیدارم کردو گفت باید بریم خونه ی خاله فریبا! با غرلند از جام بلند شدم و رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و خیلی بیحال حاضر شدم . بعد از مدتها چشمم بتویه اینه به خودم افتاده بودم ! هنوز هم خوشگل بودم اما...از چهره م غم میبارید! گردنبندی که بابک بهم داده بود و لمس کردم و با صدای مامانم که هی میگفت دیر شد دیر شد شیفت دارم به خودم اومدم ! مامانم داشت حاضر میشد.سوئچ ماشینشو گرفتمو خواستم تا اماده شدنش ماشینو از حیاط ببرم بیرون... تویه ماشین نشسته بودم و به پنجره اتاقی نگاه میکردم که مدتها بسته بود...اشک تو چشمام حلقه زد که از تویه اینه دیدمش.. ... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انفجارمہیب‌درلبنان/بیروت💔 بیروت،قلوبَنا‌حزینهَ‌جداًلِزِنڪ بیروت‌،قلب‌هایمان‌ازغم‌شمابسیارناراحت‌است مہدےجان‌تاتونیایےگره‌از‌ڪاربشروانشود....😔 🖤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤ یاد 🕊 بخیر ڪہ طلاهاے همسرش را فروخت و بہ افسران و سربازان متاهل داد و گفت: مایحتاج عمومے گران شده و حقوق شما ڪفاف خرج زندگے رو نمیده. |/۱۵تیر۱۳۶۶| شہدارایادڪنیدباذڪرصلوات🌸 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆