هفتہ ها رو دورِ تڪرارِ ♻️
شنبہ میاد
یڪشنبہ میاد
دوشنبہ میاد
سه شنبہ میاد
چہارشنبہ میاد
پنجشنبہ میاد
#جمعه میاد ...💔
ولے آقا نمیاد ...😭
آقا نمیاد ...
نمیاد ...
#ولے_آقا_نیومد😔🤚
#براےظہوریڪقدمےبرداریم🥀
#التماسدعاےفرج🤲
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_هشتم سعی کردم حرفشو مرور کنم !وای خداجون!باورم نمیش! سرمو بلند کردم و پریدم
داستان عشق شیما
.
#قسمت_نهم
چه دریای زیبایی ، چقدر مردم مهربانانه نگاهمون میکنند .... چقدر همه چیز زیباست... وقتی بابک کنارم است ، دنیا زیباتر دیده میشود
ویلای همسایه پر از صدای کودکان قد ونیم قد بود که دنبال هم میدویدند... دیرم میشد که کودکانمان را ببینیم ، بابک روی تحت سفید خواب بود و چه زیبا خوابیده است گویا دیگر بیدار نمیشود ، چه لبخندی به لب دارد ، بعد از مدت ها اورا خوشحال میبینم به قدری خوشحال که گوشه چشمش اشک نهفته است...
رفتم آشپزخانه تا میز را برای اولین روز ماه عسل مان بچینم.. برای اولین صبحانهی مشترک
باورم نمیشد روزی برای بابک لقمه بگیرم....
صدای مهیبی از بیرون شنیده شد ، سریع به پشت پنجره رفتم تا دریای خروشان را ببینم رعد و برق شیشه ها را میلرزاند... صدایی از پشت سر میآمد ، واضح نبود
- خانم ، خانم
به هوش آمدید؟
اسم تون چیه؟
شما تصادف کردید و توی بیمارستان هستید ، شماره ای از آشنایان تون دارید؟
صداها به صورت بلند تو سرم میپیچیدن.....
درد دارم......
بابک.................................
اخ پاهام....
- داره به هوش میاد!
چند نفر با لباس سفید دارن سعی میکنن وضعیتمو کنترل کنن.
بهم اکسیزن وصله....
- بابک......................................
مثل یه رویای سپید بود.....
دکترا پرستارا پس بابکم کجاست؟
داد میزنم ولم کنین....درد دارم.....................ولم کن!
بابک.....................................
دوباره بیهوش میشم.........
دوباره همه چی محو میشه....
دوباره دریای خروشان را میبینم
رعدی مهیب ساختمان را لرزاند ، ترس تمام وجودم را گرفته ، نمیتوانم حتی جیغ بزنم
به سمت تخت سفید بابک میدون تا اورا بیدار کنم ، اما....
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
010.mp3
3.89M
🌷🌱🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷
🌷
#سخنان حضرت آقا در ارتباط با روز مباهله😍
#روزی که پیامبر ص برای اولین بار برای بیان حق عزیزان خود را می آورد... :)
#تبلیغ_دین_به_سبک_پیامبرص💚🕊
#روزمباهله برشماشیعیان امیرالمومنین
مبارک باد🍃🌸
🌷
🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز تولد داریم چہ تولدے😍
تولد یہ دهہ هفتادے😍🌱
یہ دهہ هفتادے ڪہ لذت هاے این دنیــ🌍ـــاش رو
با دفاع از حــ🕌ــــرم بے بے جانمون عوض ڪرد🤩
و در آخر بے بے هم برگہ ے شہــ🥀ـــادتش رو امضــــ🖋ــا ڪرد
🎊🎈❣🎂
••🌸
#داداۺعارفٺوݪدتمبـارڪ😍🎈🎉
#شہیدعارفڪایدخورده🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
°•°{❤🌿}°•°
❣|♡°• وقتے دست ✋#جوانان را
در دستِ امامحسیــــن«؏»🏴
قرار دهید ، مشڪل آنہا حل میشود☺️
و امام بامہربانی😌 بہ آنہا
نگاه مےڪند👁... :) °•♡|❣
#شہیدابراهیمهادے🕊
#بوے محرم مے آید...🥀😢
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
بوے #محرم آمده ما را صدا 🗣ڪنید😞
ما را دوباره در غم 💔خود مبتلا ڪنید🥀
سالے بہ انتظار شما گریه😭 ڪرده ایم..
شاید بہ چشم قدمے🚶♂آشنا ڪنید👁
🏴تعویض سربند ها و سیاه پوش ڪردن مزار شہید نوید صفرے بہ مناسبت فرا رسیدن ماه عزاے اباعبدالله الحسین ع توسط خادمین مجموعہ ے شہید ابراهیم هادے و نوید صفرے🖤🥀
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:نود و یکم با صدای سرفه ای سرش را بلند کرد و تازه متوجه سوسن خانم و نرجس
📜#رمان جانم می رود
🔷#قسمت:نود و دوم
مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ایستادن ندارد. میز غذاخوری را محکم گرفت، تا بر روی زمین نیافتد.
مریم بادیدن حال بد مهیا، سریع خداحافظی کرد و به سمتش دوید. با اینکه برادرش آمده بود؛ اما صورت رنگ پریده ی مهیا، نگرانش کرده بود.
به مهیا کمک کرد که روی صندلی بشیند.
ــ مهیا جان! عزیز دلم بشین!
سریع لیوانی پر از آب کرد و به سمت مهیا گرفت.
ــ یکم بخور حالت جا بیاد!
مهیا لیوان را به لبانش نزدیک کرد. نمیتوانست باور کند؛ که شهاب آماده است. اما صدای احوالپرسی و خنده هایی که از پذیرایی به گوشش می رسید، به او ثابت می کرد؛ که آمدن شهاب واقعیت دارد.
به سختی از جایش بلند شد. استرس عجیبی برای دیدن شهاب داشت. همراه مریم، به سمت پذیرایی قدم برداشتند. شهاب پشت به مهیا در حال خوش و بش با احمد آقا بود. مهیا چادرش را
با دستش فشرد. شهاب با دیدن مریم او را در آغوش کشید.
ـ خواهر ما چطوره؟!
ــ خوبم قربونت برم! تو خوبی؟!
ــ خوبم عزیز دلم! معلومه خیلی دلتنگم شدی...!
و چشمکی تحویلش داد.
مریم لبخندی زد و گفت:
ــ البته که دلتنگت شدیم. ولی نه به اندازه بعضیا، که حتی یه ساعت پیش؛ از دلتنگی داشتن گریه میکردن...
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت. نگاه شهاب به طرف مهیا کشیده شد.
مهیا با احساس سنگینی نگاه شهاب، سرش را بالا آورد؛ و در چشمان شهاب نگاهی انداخت؛ که از نگاه شهاب به خود لرزید.
شهاب خیلی سرد گفت:
ــ سلام! خوبی؟!
مهیا خشکش زد. دهانش را باز می کرد تا جوابش را بدهد؛ اما صدایی از دهانش خارج نمی شد.
انتظار این برخورد سرد را بعد از چند هفته دوری را از شهاب نداشت.
غیر از مریم، کسی حواسش به آن دو نبود. مریم که متوجه ناراحتی شهاب شده بود؛ اما نمیتوانست حرفی بزند. نمیخواست کسی متوجه ناراحتی شهاب از مهیا شود. مخصوصا زن عمو و دختر عمویش...
مهیا آنقدر شوکه شده بود، که حتی جواب شهاب را نداد. شهاب هم دیگر منتظر جواب مهیا نماند و به سمت آقایان رفت. مهیا سریع به اتاق مریم پناه برد.
در را بست و پشت در ایستاد. احساس می کرد؛ قلبش دیگر نمی زد. اشک هایش گونه های سردش را خیس کرده بودند. باورش سخت بود، که شهابی که پشت تلفن از نگرانی داد و فریاد راه انداخته بود؛ الان اینگونه سرد رفتار کند...
ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو اینجا؟!
مریم در اتاق رو بست و به طرف شهاب برگشت با اخم گفت:
ــ معلوم هست داری چیکار میکنی؟!
لبخندی که رود لب های شهاب جاخوش کرده بود؛ جای خود را به اخمی بر روی پیشانی داد.
ــ چه کاری کردم، که همچین عصبانیت کرده؟!
ــ یعنی خودت نمیدونی؟؟؟؟!
ــ نه بگو بدونم...
ــ چرا با مهیا اینجوری رفتار کردی! بعد چند هفته همدیگه رو دیدید؛ برگشتی بهش میگی سلام خوبی و ول میکنی میری؟؟!
شهاب تکیه اش را از روی دیوار برداشت.
ــ خب؟
مریم عصبی خندید.
ــ خب؟جواب من خب هستش؟! شهاب؟!
ــ حتما بوده که گفتم!
مریم میدانست شهاب نمی خواهد، در مورد مسائل خصوصی خودش و مهیا صحبتی کند. برای همین دارد با کلمات بازی میکند؛ تا قضیه را به پایان برساند. ولی او این اجازه را نمی دهد.
#ادامه_دارد...
نویسنده :فاطمه امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Shahedaneeh
|🌸🍃|
کافیست صبـ🌤ـح
که چشمانت را باز میکنے
به #شهـدا سلام ڪنے ...🕊
#صبح که جاے خودش را دارد
ظهر و عصرو شب هم
#بخیر مےشود😌
#سلام_صبحتون_شهدایی🌱🌺
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌸🕊🌸
🎥 #ڪلیپ
همسر محترم #شهید_محمد_پورهنگ : شهدا زن و بچه شون رو دوست نداشتن، این سخت ترین جمله ای که میشه گفت، چه طور ممکن!؟
#خواهرانه
#شهید_اصغر_پاشاپور❤️
#شهید_محمد_پورهنگ 🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
|♡^° نظرات شما عزیزان و همراهان همیشگی نسبت به برگزاری زیارت نیابتی شهدا در هر شب جمعه که این هفته مهمان شهدای بزرگوار اصفهان بودیم °^♡|
.
ممنون از همراهی شما❤️🙏
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
مداحی آنلاین - سلام بر محرم - حجت الاسلام عالی.mp3
2.61M
🏴سلام بر #محرم
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌱🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌱🌹
با عرض سلام و خداقوت خدمت شما همراهان گرامی🌿🦋
#کار_خیر☺️❤️
قرار هست سنگ مزاریاد بود شهید محمد هادی ذوالفقاری تعویض بشه که هزینه ۴میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هست عزیزانی که تمایل به شرکت در این امر خیر و یا قصد بانی شدن دارند هدایای در نظر گرفته ی خودشون رو به شماره کارت زیر واریز نمایند
منیژه کریمی منش 💳 6037997291276690 💌
فیش های واریزی خود را به ایدی زیر ارسال نمایید
🆔 @shahidhadi_delha
🍃🌸گزارش تصویری برای شمابزرگواران ارسال
خواهدشد🍃🌸
سپاس از همراهی شما خیرین عزیز💚🙏
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:نود و دوم مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ا
📜#رمان جانم می رود
🔷قسمت : نود و سوم
ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلمات و چندتا حرف قلمبه(!) میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون!
ــ سوال پرسیدی جواب دادم.
ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟
اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود. بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود.
شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد.
شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت.
ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم. اینجوری بهتره!
تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد.
ــ مطمئن باش میدونم دارم چیکار میکنم.
و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد.
مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد...
مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد.
دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید.
مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود.
امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۹ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود.
سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت:
ـــ مهیا بابا آژانس اومد.
ــ رفتم بابا!
بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت.
در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد.
خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت.
با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت.
ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟!
مهدیه لبخندی زد.
ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی...
یکی از دخترا با شیطنت گفت:
ــ خوب فرار کردی اون روز...!
مهیا با تعجب گفت:
ــ من ؟؟
ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!!
مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد.
لبخندی زد.
ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند.
ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو...
مهیا لبخندی زد.
ــ ان شاء الله میبینش عزیزم!
با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند.
ــ بریم بچه ها دیر میشه...
مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند.
همه باهم سلام آرامی گفتند.
که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد...
#ادامه_دارد.....
#نویسنده_فاطمه_امیری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
1_382698399.MP3
1.44M
|°🌸🍃°|
🎵رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست!
🔻روایتهایی از خاطرات شهید مصطفی چمران🕊
#صبحتون_شهدایی🌱🌹
#علیرضا_پناهیان 🌿🦋
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_نهم چه دریای زیبایی ، چقدر مردم مهربانانه نگاهمون میکنند .... چقدر همه چیز ز
داستان عشق شیما
.
#قسمت_دهم
چرا دستان بابک سرد و بی جان شده است...
نکند.. نکند... نه این چه حرفی است
بابک هنوز دارد میخندد و از شوق اشک میریزد
پس چرا جواب مرا نمیدهد... بابک.....
ضربان ندارد.. نفس نمیکشد... بغض مهیبی وجودم را میگیرد از شدت گریه به هوش می آیم... بابک
بابک کجاست؟!
- آروم باشید خانوم ، شما تصادف کردید و الان در بیمارستان هستید ، شماره ای از خانواده دارید؟
- بابک کجاست؟
نگاهم به بابک می افتد... روی تخت سفید مقابل من خوابیده است
پایم را گچ گرفته اند ، حسی ندارم
صحبت های پرستاران گنگ به نظر میرسد
نمیدانم چه اتفاقی افتاده است ، همه چیز مثل یک کابوس تار است......
صدای دستگاه ها متصل به بابک توجه پرستاران را جلب میکند
دکتر را صدا میزنند.....
- متاسفم دیگه امیدی نیست ، پارچه رو بندازید روش
به هوش آمدم
هنوز سرم درد میکند ، یکی از دنده هایم شکسته و گردنم کبود شده
هنوز هیچ حسی به پای در گچ گرفته ندارم اما پای دیگرم به شدت درد میکند
چند بخیه روی پیشانی دارم که صورتم را زشت جلوه میدهد
بابک.. بابک کجاست؟
بابک کجاست؟
آرام ندارم ، بیمارستان غرق در جیغ و داد های من شده است که ناگهان....
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆