eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند | نظرات شما عزیزان و همراهان همیشگی نسبت به برگزاری زیارت نیابتی شهدا در هر شب جمعه که این هفته مهمان شهدای بزرگوار اصفهان بودیم °^♡| . ممنون از همراهی شما❤️🙏 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
🌱🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌱🌹 با عرض سلام و خداقوت خدمت شما همراهان گرامی🌿🦋 ☺️❤️ قرار هست سنگ مزاریاد بود شهید محمد هادی ذوالفقاری تعویض بشه که هزینه ۴میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هست عزیزانی که تمایل به شرکت در این امر خیر و یا قصد بانی شدن دارند هدایای در نظر گرفته ی خودشون رو به شماره کارت زیر واریز نمایند منیژه کریمی منش 💳 ‏6037997291276690 💌 فیش های واریزی خود را به ایدی زیر ارسال نمایید 🆔 @shahidhadi_delha 🍃🌸گزارش تصویری برای شمابزرگواران ارسال خواهدشد🍃🌸 سپاس از همراهی شما خیرین عزیز💚🙏
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
📜#رمان جانم می رود 🔷#قسمت:نود و دوم مهیا با شنیدن صدای شهین خانم، احساس کرد که دیگر نایی برای ا
📜 جانم می رود 🔷قسمت : نود و سوم ــ نگاه کن شهاب! من خواهرتم پس بدون خوب خوب میشناسمت. فکر نکن با بازی کردن با کلمات و چندتا حرف قلمبه(!) میخوای قضیه را تمومش کنی... تا یه جواب درست درمون ندی؛ نمیزارم از این اتاق بری بیرون! ــ سوال پرسیدی جواب دادم. ــ جواب سوالم این نبود. تو میدونی مهیا تو این یه مدت چی کشید؟ اصلا یه نگاه بهش انداختی؟! دیدی چطور لاغر شده! دیدی رنگش پریده است. تو این مدت از همه چی بریده بود. بعد رفتنت؛ چند روز بیمارستان بستری بود. شهاب چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. کاش مریم می دانست با گفتن این حرفا چه بلایی بر سر قلب شهاب می آورد. شهاب با صدایی که سعی می کرد؛ نلرزد گفت. ــ تمومش کن! این چیز بین منو مهیاست. پس بزارید منو مهیا حلش کنیم. اینجوری بهتره! تا مریم میخواست حرفی بزند؛ شهاب دستش را به نشانه صبر، بالا آورد. ــ مطمئن باش میدونم دارم چیکار میکنم. و دیگر اجازه ی صحبت دیگری به مریم را نداد و سریع از اتاق خارج شد. مریم نا امید روی صندلی نشست و به مهیا فکر کرد. که چطور با ذوق از آشپزخانه بیرون آمده بود؛ تا شهاب را ببیند. اما بعد... چطور ناراحت و غمگین به اتاق پناه برد... مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد. دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید. مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۸ بود. امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۹ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود. سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت: ـــ مهیا بابا آژانس اومد. ــ رفتم بابا! بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت. در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد. خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده... اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت. با صدای راننده به خودش آمد. کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت. ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟! مهدیه لبخندی زد. ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی... یکی از دخترا با شیطنت گفت: ــ خوب فرار کردی اون روز...! مهیا با تعجب گفت: ــ من ؟؟ ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!! مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد. لبخندی زد. ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند. ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو... مهیا لبخندی زد. ــ ان شاء الله میبینش عزیزم! با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند. ــ بریم بچه ها دیر میشه... مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند. همه باهم سلام آرامی گفتند. که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد... ..... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
1_382698399.MP3
1.44M
|°🌸🍃°| 🎵رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست! 🔻روایت‌هایی از خاطرات شهید مصطفی چمران🕊 🌱🌹 🌿🦋 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
داستان عشق شیما . #قسمت_نهم چه دریای زیبایی ، چقدر مردم مهربانانه نگاهمون میکنند .... چقدر همه چیز ز
داستان عشق شیما . چرا دستان بابک سرد و بی جان شده است... نکند.. نکند... نه این چه حرفی است بابک هنوز دارد میخندد و از شوق اشک میریزد پس چرا جواب مرا نمی‌دهد... بابک..... ضربان ندارد.. نفس نمی‌کشد... بغض مهیبی وجودم را میگیرد از شدت گریه به هوش می آیم... بابک بابک کجاست؟! - آروم باشید خانوم ، شما تصادف کردید و الان در بیمارستان هستید ، شماره ای از خانواده دارید؟ - بابک کجاست؟ نگاهم به بابک می افتد... روی تخت سفید مقابل من خوابیده است پایم را گچ گرفته اند ، حسی ندارم صحبت های پرستاران گنگ به نظر می‌رسد نمیدانم چه اتفاقی افتاده است ، همه چیز مثل یک کابوس تار است...... صدای دستگاه ها متصل به بابک توجه پرستاران را جلب میکند دکتر را صدا میزنند..... - متاسفم دیگه امیدی نیست ، پارچه رو بندازید روش به هوش آمدم هنوز سرم درد میکند ، یکی از دنده هایم شکسته و گردنم کبود شده هنوز هیچ حسی به پای در گچ گرفته ندارم اما پای دیگرم به شدت درد میکند چند بخیه روی پیشانی دارم که صورتم را زشت جلوه میدهد بابک.. بابک کجاست؟ بابک کجاست؟ آرام ندارم ، بیمارستان غرق در جیغ و داد های من شده است که ناگهان.... ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
⚫️ إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ 🏴 در گذشت . 🏴این غم بزرگ را به خانواده محترم شهید صفری تسلیت گفته وان شاءالله روح این مرد بزرگوار مورد قرین رحمت خداوند واقع گردد و ازخداوند منان برای خانواده ایشان صبر عظیمی ارزومندیم😔🙏 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
۲۶ مرداد ۱۳۹۹