🌸🍃
ای #شهیـدان تـا چـراغ یادتـان
روشنای💫خلوتِ
دلـ❤️ های ماست
آسمان چشم ها بارانی است
کهکشان قلب ها💗
جای شماست
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_محمد_حسینی_بهشتی🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
اگر دلت را داده ای به #شهدا
پَسَش مگیر
بگذار در این #تلاطم روزگار دل بماند ...
#دلداده_را_دلی_ناب_باید
.
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_حسن_باقری🌱
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
بࢪاے داشتن یڪ زندگــی خدایـے...
باید نَفَسَت خدایی باشد...
گاهی لذتے که دࢪ رفتن است،
در ماندن نیست ...🌱
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_احمد_پلارک🌱
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
کاری کن ای
🌷 شهید...🌷
بعضی وقت ها نمیدانیم؛
درگرد و غبارگناه این دنیاچه کنیم.
ماراجداکن اززمین
دستمان رابگیر...
میخواهیم دردنیای تو آرام بگیریم.
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_محمد_جواد_تندگویان🌱
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
در خط جهاد همیشہ گمنام شدند
با ذڪر حسین و زینب آرام شدند
اینان نہ فقط مدافعاڹ حرم اند
امروز مدافعاڹ اسلام شدند
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_محمود_غلامی🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
با لبے خندان #شهیدان مے روند
از میان جمع یاران مے روند
مے روند تا آسمانها ،تا خدا
همچو عطر گل خرامان مے روند.
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم🌱
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
دنیایم رابا شما
آذین بستہ ام..تا با شمانفس بڪشم...
با شما زندگے ڪنم
تا مگر روزے
مثل شما بشوم...روزی ڪنار نامم
بنویسند #شهیــد...
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_مصطفی_چمران🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
.
من به «قد قامت» یاران نرسیدم، ای کاش...
لااقل رکعت آخر به جماعت برسم!🙃
سیب سرخی سر نیزه است، دعا کن من نیز...
این چنین کال نمانم، به #شهادت برسم🥀
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_رسول_خلیلی🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
📜یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ...
و
امان از آن روزے ڪہ زمین #شهادت مےدهد ...
و آن زمـــین..
خاکِ مقدس جبهه باشد ...🌱
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_نوید_صفرے🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸🍃
.
🍃هرکه به من می رسد
🍃بوی قفس می دهد
🍃جز تو که پَر می دهی
🍃تا بِپَرانی مرا
#رفیق_شهیدم🌸🍃
#شهید_سجاد_زبرجدے🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
Reza Narimani - Hossein Agham Hame Miran (128).mp3
5.67M
📂#زمزمه🖤
🍃حسین آقام ...
🎙 سید رضا #نریمانی
#شب_جمعه
#محرم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌸هوالعشـــق🌸
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_اول
-سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت ،سر بلند کرد و چشم غره ای به صغری رفت
-صغری یکم صبر کن میبینی دارم وسایلم و جمع میکنم
- به خدا گشنمه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت
-بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند .امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند
دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند
سمانه نگاهی به دختر خاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت اورا به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر میکرد
-میگمسمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه آرام خندید و گفت:
-خجالت بکش صغری تو که شکمونبودی
-برو بابا
-تا رسیدن حرفی دیگر نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغری به طرف خانه ی عزیز رفتند
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوش سمانه می رسید بالاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد که با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در آغوش سمانه پرید :
-سلام عمه جووونم
صغری چشم غره ای به زینب رفت و گفت :
-منم اینجا بوقم
و به سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و او را در آغوش گرفت و به خنده رو به صغری گفت :
- حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها و زینب از سمانه جدا شد، که این بار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
- سلام خاله
- سلام عزیزم چرا ناراحتی ؟؟
- زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد:
- من برم سلام کنم بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم ؟!
به بقیه که دور هم نشسته بودند نزدیک شد صدای بحثشان بالا گرفته بود مثل همیشه بحث سیاسی بود و دو جبهه شده بودند.
سید محمود ،پدرش ،آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل و ارش جبهه ی مقابل....
سلامی کرد و کنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد .
نگاه گذرایی به کمیل و ارش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت .
. همیشه از این موضوع تعجب میکرد که چگونه پسر دایی اش ارش با اینکه پدرش نظامی و سو هستم است اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است.
.
به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه ی مقابل می ایستاد. .
صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایان به سمت خاله اش سوق داد:
- نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم ؟ چی دیده که انقدر مخالف نظامه. خیر سرش پسر شهیده ،برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده .یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم؟!
نویسنده : فاطمه امیری
#ادامه_دارد..
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
سلام علیکم🌹
💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال #عشق_یعنی_یه_پلاک هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇
🔹️@pelak_shohadaa
💠با موضوع:#سبک شمردن نماز
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
{•°🕊💚°•}
پدر ندبه هاے دلتنگے ..
اے که چشمت همیشه شبنم داشتـــــ
ماجرای |ظهور| تو هر بار،
سیصد و سیزده نفر کم داشتـــــ ...💔
ماییم باعث غم های شما یا صاحب الزمان عج این جمعه را خودت دست به دعا بگیر...
#صبحتون_مهدوی⛅️
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج🌱
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مداحی در محکومیت اهانت وقیحانه به پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم
#من_محمد_را_دوست_دارم #ما_ملت_امام_حسینیم
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#یه_تمرین
🌿فکرایی که تو ذهنت میاد رو شناسایی کن🔍
ببین این فکر برا خودته یا هوای نفست🤔
👈🏻 مثلا اگه یه حسی بهت گفت برو نامحرم چت کن بگو این فکر مال من نیست،،هوای نفسِ😈
👈🏻یا گفت برو فلان فیلم،عکس رو ببین بگو این فکر مال من نیست این هوای نفسِ👍
❌ سریع باهاش برخورد کن✊
بگو تو غلط میکنی که میخوای منو بدبخت کنی😡
غلط میکنی که میخوای آبروی منو پیش خدا ببری😡
غلط میکنی که میخوای منو از چشم امام زمانم بندازی😕
بگو اگه موقع انجام گناه مرگم رسید چی؟؟
اگه دیگه وقت نشد توبه کنم چی؟؟
عمرااااا بهت لذت بدم...حالا بیا ببین😒👍
خلاصه اونقدر باهاش دعوا کن
اونقدر بترسونش👊
تا مجبور شه کوتاه بیاد👌
یادت باشه اگه بهش لذت بدی بدبختت میکنه👍
#لذت_عبد_بودنو_تجربه_ڪن 😌 ✬ ҉
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
هدایت شده از عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
جدیدترین نوشته خود آورده است:
"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود. اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که... از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود... دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست! باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد... سپردم به خودشان و شروع کردم. گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم! خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟ گفتم: آره!!! گفتند: حالا چه شرطی؟ گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ گفتم: هرچه شما بگویید. گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!! اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم. دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و... در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم... میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است... از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!! به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند. کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید... برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد. آب را روی قبور مطهر پاشیدم و... تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد... عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد... همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ... به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند. هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند... پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند. سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..." .
#رهبری🍃
نیاز سینمای جامعه ی فعلی⤵️
کاش کسانی بتوانند مثل شهیدآوینی روایت کنند این جهاد عظیم و عمومی را.
همچنانکه شهیدآوینی با آن بیانِ شیرین و زیبا و اثرگذارِ خودش توانست جزئیات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند، کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند، هم در گفتار و هم در نوشتار و هم در کارهای هنری و نمایشیها و پدیدههای هنری.»
⚠️#حرف_ولی_زمین_نماند
🎦#روز_سینما_مبارک
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
♡ ابراهیم بابک نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـــق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_اول -سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کی
🌸هوالعـشق🌸
.
📜 #رمان_پلاک_پنهان
💟 #پارت_دوم
فرحناز دست خواهرش را می گیرد و آرام دستش را نوازش میکند؛
- غصه نخور عزیزم نمیشه که همه مثل هم باشن ،درست میگی کمیل تو یه خانواده ی مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه ی مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودشو ارش هم نظامی باشن
- من نمیگم نظامی باشن میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟؟الان ارش میگیم بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده ،اما کمیل چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه ،نمیدونم شاید بخاطر باشگاهی که باز کرده باشه ،معلوم نیست کی میره کی میاد !
- حرص نخور سمیه خداروشکر پسرت خیلی با حیا است ،چشم پاک نماز روزه اش رو هم میگیره خدا تو شکر کن.
سمیه خانم آهی می کشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می کند .
سمانه با دیدن سینی مرغ های به سیخ کشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند می شود و به کمکش می رود .
کمیل مثل همیشه کباب کردن مرغ هارا به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل می شود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
- خیلی ممنون
سمانه خواهش میکنم آرامی زیر لب می گوید و به داخل ساختمان و اتاق مخصوص خودش و صغری که عزیز برای آنها معین کرده بود رفت.
چادر رنگی را از کمد بیرون آورد و به جای چادر مشکی سرش کرد.رو به روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد .
با پیچیدن بوی کباب نفس عمیقی کشید و در دل اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب می کرد خیلی خوشمزه هستند ،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسر خاله اش کشیده شد. .
کمیل که خیلی به رفتارش مشکوک بود .حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمی آمد. .
با اینکه در این ۲۵ سال هیچ رفتار بدی از او ندیده بود . اما اصلا نمی توانست با عقاید او کنار بیاید و در بعضی مواقع بحثی بین آنان پیش می آمد .
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد . فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ، با صدای کمیل که خبر از آماده شدن کباب ها میداد. همه دور سفره ای که خانوم ها چیده بودند، نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش اومد .که با تشر سید محمود ،همه در سکوت شام را خوردند.
بعد صرف شام ،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ، سمانه به جای بازی بیشتر انها را تشویق میکرد با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید
-خاله توپ و شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارک شده بود اصابت کرد .
سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
- شرمنده حواسم نبود اصلا
-این چه حرفیه اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به او دو وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم، مادر سمانه که همه رابرای نوشیدن چای دعوت میکرد
به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد و کنار صغری نشست ، که با لحنی با نمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
-انشاءالله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد ، با تعجب به سمت صغری برگشت وگفت:
-کمیل داره میخنده یعنی شنید؟؟؟
نویسنده : فاطمه امیری
#ادامه_دارد...
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖«««﷽»»»📖
#اطلاعیه🔈
√|| مجموعه
شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین
🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین
🆔 @Shahidanehhh
💚منتظران ظهور💚 - @yamahdi_fateme313.mp3
5.39M
🔊 #صوت
💟زندگی پس از ظهور
#استادرائفیپور 👤
جالب و شنیدنی👌🏻
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
#خاطرات_شهدا🌷
🌻در دوره #آموزشی بسیج، یک شب رسول، من را کنار کشید، حالا آن موقع سیزده ساله بود، گفت: آقا #مرتضی شما آدم خوبی هستید و من به شما اعتماد دارم، یک چیزی میخواهم بگویم، فقط از شما میخواهم که به هیچ کس نگویید، تاکید کرد که به پدرم نگویید،
🌻به #مادرم نگویید، به برادرم روح الله نگویید، من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا #تقصیری از او سر زده، گفتم: خوب بگو، گفت:
آقا مرتضی شما آدم #پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشود، دعا 🤲کنید ما #شهید بشویم، من همانجا چشمم پر اشک 😢شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه، که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما #سبقت گرفته.
#شهید_رسول_خلیلی🌷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پیام مقام معظم رهبری،درپی حرمت شکنی مجله فرانسوی و اهانت به حضرت محمد(ص)
#نشر_دهید‼️
#من_محمد_را_دوست_دارم
#I_LOVE_MOHAMMAD
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸
#خاطرات_شهید🌱
◽در ستاد لشگر بودیم. شهید زین الدین یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست.
🔻آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد.
آقا مهدی با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر ترک ما یک چاقوی ضامن دارد از جیبش درآورد، گرفت جلوی شهید زین الدین و با عصبانیت گفت: «حرف حساب یعنی این!» و چاقو را نشان داد.
⚡خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا مهدی می خندد. با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد دستی به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد ظاهرا این برادر اختلافی با یکی از همشهریانش داشت که آقا مهدی با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند.
🌷بعدها شهید زین الدین ایشان را طوری ساخت و به راه آورد که شد فرمانده یکی از گردانهای لشگر!
#ازشهدابیاموزیم🙃
#شهید_زین_الدین
#ما_ملت_امام_حسینیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆