eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.2هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀☘ با شهادت زندگی زیبا شود عاشقی با سوختن معنا شود حال،آنها رفته و ما مانده ایم از شهادت ، ما همه جا مانده ایم 🍃 زاده🕊 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🥀☘ ای شهیدان، عشق مدیون شماست هرچه ما داریم از خون شماست‌ ای شقایق‌ها و‌ ای آلاله‌ها دیدگانم دشت مفتون شماست… 🍃 🕊 نیابتی🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
24.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀🍂 من ایرانمو تو عراقی 🍂 چه فراقی،چه فراقی🍂 بگیر از دلم یه سراغی🍂 🖤 🥀 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
🌸هوالعشـق🌸 📜 #رمان_پلاک_پنهان 💟 #پارت_سیزدهم . صبح بخیرے گفت و روے صندلے نشست سید جوابش را داد اما
🌸هوالعشق🌸 📜 💟 با صدای صحبت دو نفر آرام چشم هایش را باز کرد همه چیز را تار میدید چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد. صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود دید. سردرد شدیدی داشت تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند. پرستار سریع خودش را به سمانه رساند و مشغول چک کردن وضعیتش شد .صدای کمیل را شنید : -حالتون خوبه؟ -سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید: -صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟ -نگران نباشید، صغری حالش خوبه سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست. دو روز از اون اتفاق می گذشت، سمانه فکرش خیلی درگیر بود ،می دانست اسید پاشی ان روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست ، با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه نمیدانست چرا احساس می کرد شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن میشد. روبروی اینه نگاهی به چهره ی خود انداخت،آرام دستی به زخم پیشانی اش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه ی بدی که بهش خورده شکسته . چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت سید با دیدن سمانه صدایش کرد: -کجا میری دخترم؟ - یکم خرید دارم -مواظب خودت باش -چشم حتما سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد،آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه را به راننده داد. مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید چون باید از این قضیه سر در بیاورد ،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمی ماند اما اگر شکایت نکرده باشد!!! بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت ، و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد. - سلام خسته نباشید -علیک السلام -سرگرد رومزی - بله بفرمائید -گفته بودن برای پیگیری شکایتم بیام پیش شما - بله بفرمائید بشینید سمانه نمی توانست باور کند ،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی باقی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند ، تصمیمش را گرفت باید با کمیل صحبت میکرد. سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت. رو به روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد،با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود اما باید از این قضیه سر در می آورد. آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید تا میخواست دوباره آیفون را بزند در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد : -بفرمائید خانم - با آقای بزرگر کار داشتم - اوه با کمیل چیکار دارید ،بفرمائید داخل دم در بده و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دل مورد عنایت قرار داد - بهشون بگید دختر خالشون دم در منتظرشون هستن . -خاک تو سرت پیمان الان اگر کمیل بفهمه به ناموسش اینجوری گفتی خفه ات میکنه. سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود ،اما باید با کمیل حرف می زد بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد. - سلام ،برای چی اومدید اینجا؟ - علیک سلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست اینهمه عصبی بشید . کمیل دستی به صورتش کشید وگفت : - من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید. - من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم ،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! -اگه در مورد حرف های اون شبه که من معذرت... نویسنده: فاطمه امیرے ... @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
سلام علیکم🌹 💠امشب راس ساعت ۲۱ ⏰ در ڪانال هیئت مجازے داریم منتظر حضور گرمتون هستیم 😊👇 🔹️@pelak_shohadaa 💠با موضوع: اخلاقی حضرت امام حسن مجتبی(ع)
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
○•••🌱❤️•••○ ڪاش تعجیلے شود، یڪ جمعہ بین جمعہ ها یڪ ملاقاٺ خصوصے، جمڪران، وقٺ دعا🤲 گوشہ اے خلوٺ، نگاه بےقرار و اضطراب😞 مےشود یعنے؟ من و تصویر🖼 چشمان شما *صبحتون منور به نگاه پسر فاطمه😌💔 🌿🦋 @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
1_382698399.MP3
1.44M
🎵رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست! 🔻روایت‌هایی از خاطرات شهید مصطفی چمران @ebrahim_navid_delha @pelak_shohadaa @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆