eitaa logo
♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
34.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.2هزار ویدیو
297 فایل
رفیق به محفل شهدا خوش آمدی😉 در مناسبت های مختلف موکب شهدایی داریم😍 ✤ارتباط‌‌با‌خادم↯ @ya_fatemat_al_zahra ✤تبلیغات↯ @ebrahim_navid_delha_tabligh ✤کانال‌های‌ما↯ @ebrahim_babak_navid_keramaat @ebrahim_babak_navid_mokeb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐 سلام✋ دل نوشته که نمیشه گفت ولی خب ... دوس دارم که بگم از طریق دوستم کتاب📗 یادت باشد رو خوندم وقتی نشستم سر کتاب دیگه نمیتونستم کتابو ببندم خیلی واسم جذاب بود☺️ خیلی زیاد کلا روش زندگی کردن من رو عوض کرد🤗 روش نگاه کردنم به دنیا به کارام به همه چی🙏 آخرای کتاب از گریه زیاد به هق هق افتادم😭😭 آروم نمیشدم خیلی سبک زندگی کردنش به دلم نشست خدایی زندگی میکردن خیلی خووب.❤️ @ebrahimdelha🌹 🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐
🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐 من تو برهه ای از زمان که واقعا حالم بد بود😔 این کتاب منو به آرامش رسوند😌 چقد رو رفتارم تاثیر گذاشت باعث شداز ی ناراحتی که 5 ماه بود افسرده ام کرده بود😞 اصلا نفهمیدم چی شد که خودش خود به خود فراموش شد🤔 منی که اصلا مخالف مداحی گوش دادن بودم و میگفتم افسردگی میاره کم کم به تعداد مداحی هام اضافه شد👐 و جالبیش این که اصلا افسردگی نمیاره نشاط میاره😇 بعدش حالم خوبه. شهید کمکم کرد خیلی دوس دارم برم سر مزارش من بهش میگم داداش حمید😊 و از این مسیر جدید خیلی راضی هستم تو این مسیر همه چی آرامشبخشه.😍 @ebrahimdelha🌹 🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐
عزیزان اگه عنایتی از دیگه ای هم بهتون شده خوشحال میشیم با ما به اشتراک بزارید☺️ کانال ماله خودتونه و با وجود شماست که ما هم شوق این رو پیدا میکنیم تا با قدرت بیشتر در کارمون پیش بریم🌸🍃 @EBRAHIM_hadi_97
⚜🌸⚜🌸⚜🌸⚜🌸 #آخرین_ملاقات_شهیداحمدکاظمی_بارهبرمعظم_انقلاب دو هفته پیش شهید کاظمى پیش من آمد و گفت از شما دو درخواست دارم:🙏 یکى این‌که دعا کنید من روسفید بشوم، دوم این‌که دعا کنید من شهید بشوم.😢 گفتم شماها واقعاً حیف است بمیرید؛ شماها که این روزگارهاى مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛🌷 ولیکن حالا زود است و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم آن روزى که خبر شهادت#صیاد را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ى شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد.👌 وقتى این جمله را گفتم، چشم‌هاى شهید کاظمى پُرِ اشک شد،😭 گفت: ان‌شاءاللَّه خبر من را هم به‌تان بدهند! فاصله‌‌ى بین مرگ و زندگى، فاصله‌ى بسیار کوتاهى است؛ یک لحظه است. ما سرگرم زندگى هستیم و غافلیم از حرکتى که همه به سمت لقاءاللَّه دارند. همه خدا را ملاقات مى‌کنند؛ هر کسى یک طور؛ بعضى‌ها واقعاً روسفید خدا را ملاقات مى‌کنند، که #احمدکاظمى و این برادران حتماً از این قبیل بودند؛ اینها زحمت کشیده بودند. ما باید سعى‌مان این باشد که روسفید خدا را ملاقات کنیم؛🌺 چون از حالا تا یک لحظه‌ى دیگر، اصلاً نمى‌دانیم که ما از این مرز عبور خواهیم کرد یا نه؛ احتمال دارد همین یک ساعت دیگر یا یک روز دیگر نوبتِ به ما برسد که از این مرز عبور کنیم. از خدا بخواهیم که مرگ ما مرگى باشد که خود آن مرگ هم ان‌شاءاللَّه مایه‌ى روسفیدى ما باشد.👐 ان‌شاءاللَّه خدا شماها را حفظ کند.🌹 #شهیداحمدکاظمی #سالروزشهادت @ebrahimdelha ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
#نماز 🌷 #شهدا #شهید_علیرضا_کریمی 🌷اون روز،به مسجد نرسیده بود.برای نماز به خونه اومد ورفت توی اتاقش. داشتم یواشکی نماز خوندنش رو تماشا میکردم.حالت عجیبی داشت.انگار خدا، درمقابلش ایستاده بود.🌜 طوری حمد وسوره میخوند مثل اینکه خدا رو می بینه; ذکرها رو دقیق وشمرده ادا می کرد. بعدها درمورد نحوه ی نماز خوندنش ازش پرسیدم،گفت: 👌"اشکال کار ما اینه که برای همه وقت میذاریم،جز برای خدا!❗️ نمازمون رو سریع میخونیم وفکر می کنیم زرنگی کردیم؛😐 😔 اما یادمون میره اونی که به وقت ها برکت میده ،فقط خود خداست".✅ 🌺(مسافر کربلا ص32)🌺 شادی روح شهید بزرگوار #صلوات @ebrahimdelha ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااااام😊 ✨شَبِتون نــوراٰنے دوستٰانْ 🖐🌠 🌺نماز همگی قبول باشه ان شاءالله☺️ ⚜خب با اجازتون بریم باقے مونده کتاب رو ورق بزنیم😃😉 بِسْمِـ اللّٰہ .. 👇 @ebrahimdelha❤️💚
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅ ◀️دوازدهم مهـ🍂ــر 1359 است. دو روز بود كه مفقود شده!😢 براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود.😔 تا نيمه هاي شب🌓 بيدار و خيلي ناراحت بودم.😞 من ازصميميترين دوستم هيچ خبري نداشتـم.😭 بعــد از صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود.😐☹️ روي خاكهای محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با داشتم👥 در ذهنم مرور ميشد😔 هوا هنوز روشـ🌓ـن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد😦 و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگـ👁👁ــاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهرهآنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود😮، يكــي از آنها بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. 😭😭 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅ خوشــ😍😍ــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. 🕡ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. ماجراي اين سه روز را ⏪تعريف ميكرد: 🎶 با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقيها تا كجا آمده اند.🔴 كنار يك تپه محاصره شــديم💢، نزديك به يكصد عراقــي😱 از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. 💥⚡️ ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم💥💥. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا🌌 عراقيها عقب نشيني كردند🔴. دو✌️ نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيـ🕊ــد شدند. از سنگر بيرون آمديم، 😟كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درختها🌳 رفتيم. در آنجا پيكر شهـ🕊ـدا را مخفي كرديم. خسته😰 و گرسنه😓 بوديم. از مسير غروب آفتـ☀️ـاب قبـ🕋ـله را حدس زدم و را خوانديم. 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅ ⏮بعد از به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاريها با دقت تســبيحات حضرت زهرا📿(س)را بگوئيد🍀. 🍀بعد ادامه دادم: اين تسبيـ📿ـحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكلات و سختيهاي بسيار بودند🌼🌷. 🍀بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم.😑 خبري از عراقيها نبود. 🤗 مهمات ما هم كم بود☹️. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم.😉 اســلحه و خشــاب و نارنجكهــاي آنها را برداشــتيم. 👌مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم🚶🚶. اما به كدام سمت!؟🤔 هوا تاريك⛺️ و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيـ📿ـحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم.🌹🕊🍀 در ميان دشــمن☠، خستگي😓، شب تاريك 🌑و... اما آرامش عجيبي داشتيم😊! نيمه هاي شب🌜 در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم⚡️. مسير آن را ادامه داديم☄. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار🛰📡 در داخل آن قرار داشت. 👇👇 @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅ ⏮چندين نگهبان👮👮 هم در اطراف آن بودند. سنگرهائي هم در داخل مقر ديده ميشد.👀 ما نميدانســتيم در كجا هســتيم😧. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان 😣 نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! 🙄 بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد🙂. ما هم شروع كرديم! با ياري توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله💥، آن مقر نظامي را به هم بريزیم. وقتي رادار📡 از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي ⏰بعد دوباره به راهمان ادامه داديم.🚶🚶🚶 نزديك صبح 🌤محل امني را پيدا كرديم👌 و مشغول استراحت شديم😴. كل روز را استراحت كرديم. 😇 باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم😍. با تاريك شــدن🌠 هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري به نيروهاي خودي رسيديم.😄😃 ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات بود. 🍀تسبيحات حضرت زهرا(س) گره بسياري از مشكلات ما را گشود.🙃😇 بعد گفت: دشمن 💀به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. 😵 بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حملات دشمن گرفته شود.✌️✌️ @ebrahimdelha ┅┅✿🍃❀❤️🌷❤️❀🍃✿┅┅
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔺یادتون باشه حتما منتظر باشید تا فرداشب برگردم و ... قسمت بعدی داستان سردارِ بی پِــلاڪ رو براتون تعریف کنم 😊 یا حق 👋 @ebrahimdelha 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️ بیگودی های خواهر کاتبی!😳 خواهر کاتبی، پرستار💉 دوره جنگ بودند تعریف میکرد که :حدودا 18.19ساله بودم که مسجد محل یک شب حاج اقا،خانما رو جمع کرد و گفت رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم.☺️من و چند تا از خواهرا که پزشکی میخوندیم،پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های🏨 صحرایی و ما چمدون 🎒رو بستیم و راهی جنوب شدیم، من تصور درستی از واقیعت جنگ نداشتم🤔 و کسی هم برای من توضیح نداده بود و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه،😬و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ساک، یعنی بیگودی هام😲 😳 و چند دست لباس و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ... غافل از اینکه جنگ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم!!! یا دستمو کرم بزنم...😓 به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم... نمیدونم چطور شد که ساک من و بقیه خواهرا از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد 🌪شدیدی که تو منطقه بود، محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰 ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم... و برادرا افتادن دنبال لباسا😱 ما خجالت زده😰 برادرا بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما . دلمون میخواست انکار کنیم اما اونجا جنس مونثی نبود😰 جز ما سه نفر که تو اون بیابون واساده بودیم و بعد..........😣 بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😰 از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم، تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم...🙅 شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺️ صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی گفت در حال کیشیک بودن، این بسته مشکوک رو پیدا کردند،گفتن بیگودی_های_خواهر_کاتبیه😮🙆 شب که همه خوابیدن ، تصمیم گرفتم چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😆😊 چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم ،زمین رو کندیم،اینا اومده بالا گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒 و من هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم😩 خواهر کاتبی خواهر کاتبی بیگودی هاتون 🏃🏃 😁😁😂 @ebrahimdelha🌹 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا رفیـق من لـا رفــیق لـــه❤️ الســلام علــیک یــا علـــی ابن موســی الرضـــا المرتضـــی💛✋ از مـــهر خــود دورم نــکـن بــی تــاب و رنــجــورم نـــکن بــه مـــادرت زهــرا...❤️ ساعــت بــه وقــت امـام بـه نیـابت از جمــیع شهـــدا 🌷و بــه ویــژه @ebrahimdelha ☘☘☘☘💛☘☘☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨☄✨☄✨☄✨☄✨ ✍سلام علیکم دوستان عزیر🌹 درباره روایت زندگی شهید باید نکته ای رو خدمتتون عرض کنم و اونم اینه که👇 این روایت و به نوعی مصاحبه جذاب در زمان حیات شهیدبزرگوار اتفاق افتاده و وقایع عینا اززبان خود ایشون گفته شده😊 پس اگه جایی از فعل حال استفاده شده مربوط به زمان مصاحبه هستش😉 @ebrahimdelha🌺 ✨☄✨☄✨☄✨☄
امیدوارم از روایت داستان زندگی من خوشتون اومده باشه☺️ اگه آماده هستین بریم ادامه داستان رو باهم بخونیم😃 بسم الله👇 @ebrahimdelha🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥خاطره ی شیرین ☺️و در عین حال عبرت آموزی👌 بود. بفرمائید درس📚 و مدرسه را چه کار کردید؟🤔 -تا قبل از دوران متوسطه 🏨و بعد از آن را در رشته ی ریاضی📊 و در گرگان درس خواندم😊. همیشه جزء نفرات اول😌 بودم. هیچ کمکی هم نداشتم🙂، اما خداوند مقدر کرد که من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم☺️. این طور تشخیص دادم که برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه🏫 را فراهم کنم❗️ 💥-منظورتان دانشکده ی افسری است؟ -مسیر فکر🤔 و ذهن و ذوقم☺️، فقط👈 نظامی شدن👉 بود و همیشه به همین فکر می کردم. هر چند دیگران مرا نهی می کردند⛔️ که تو درست خوب است و برو رشته های دیگر، اما علاقه ی من نظامی گری بود.🙂 .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥-طوری که پدرتان می گفت، در ماموریتی به تهران، برایش مشکلی پیش آمده بود😐. ظاهرا این موضوع به همان زمانی بر می گردد که شما به دانشگاه 🏫رفتن فکر می کردید؟😕 -بله همین طور است😕. در تهران، دژبان ها👿، پدرم را دستگیر می کنند☹️، سرش را می تراشند😑 و باز داشتش می کنند و چون به همه ی دستگاه و شاه دشنام داده بود🤐، از ارتش هم اخراجش می کنند🙁. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد😔. من ناچار بودم خودم را به یک شکلی اداره کنم💪. تدریس ریاضیات می کردم و همین، برایم ذخیره ای بود☺️. در همین اثنا در دانشکده ی افسری👮، جزء نفرات اول قبولی شدم 😌و مدت سه سال درس خواندم.🙂 .... @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ 💥-دانشکده ی افسری را چه طور جایی دیدید🤔؟ با روحیات مذهبی شما سازگار بود🤗؟ -دانشکده ی افسری، فضایی بسیار پاک😍 بود. حتی من الان هم با آن جا ارتباط درسی دارم😇، می بینم با آن زمان تفاوتی ندارد❗️ خلای که آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود😕 که در متن برنامه ها قرار نداشت و در حاشیه بود❗️ کسی هم با حاشیه کاری نداشت. من بهترین ✨روزه های مبارک✨ را در دانشکده گرفتم.😌 در گروهان مان موقعیت خاصی پیدا کردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم.😃 🍃پایان قسمت دوم🍃 @ebrahimdelha🌺 🌹 🌺 🌸 🌿🍃 🍃🌺🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
تا فرداشب و ادامه ماجرای من در دانشکده افسری... یاعلی😉✋ @ebrahimdelha🌺
یــا انیــس مـن لا انــیس لــه❤️ چـــه شبــها کــه زهـــرا دعـــا کرده تـا ما،همــه شــیعه گردیـــم و بــی تـاب مولــا غــلامی ایـــن خانـــواده دلــیل و مــراد خــدا بـوده از خلــقت ما مســیرت مشخـص امیــرت مشخص، مــکن دل دل ای دل بــزن دل بـــه دریــــا...! ساعــت #ده بـــه وقـــت امام #مهدی (عج)💛 بــه نیــابت از جمـــیع شهـــدا 🌷و بـــه ویــژه #شهید_حسین_همدانی @ebrahimdelha 💛💛💛💛☘💛💛💛💛