eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت پنجم از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرف
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت ششم مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون. اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش. دیگه اشک نبود، با صدای بلند زدم زیر گریه، بدجور دلم سوخته بود. - خانم گلم، آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر رحمت خداست، برکت زندگیه، خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده، عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود. و من بلند و بلند تر گریه می کردم. با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود مادرم بیرون اتاق، با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه. بغلش کرد. در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد. چند لحظه بهش خیره شد، حتی پلک نمی زد. در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود، دانه های اشک از چشمش سرازیر شد. - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی، حق خودته که اسمش رو بزاری، اما من می خوام پیش دستی کنم. مکث کوتاهی کرد، _زینب یعنی زینت پدر. پیشونیش رو بوسید، _خوش آمدی زینب خانم و من هنوز گریه می کردم. اما نه از غصه، ترس و نگرانی. بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه. حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت. خودش توی خونه ایستاد. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار و گاهی کارگر دم دستم بود. تا تکان می خوردم از خواب می پرید، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته، پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد، با اون حجم درس و کار، بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش، چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار. - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. مثل سیل از چشمم پایین می اومد. - تو عین طهارتی علی، عین طهارت. هر چی بهت بخوره پاک میشه. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم. علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. زینب، شش هفت ماهه بود. علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روی زمین، پشت میز کوچک چوبیش. چشمم که به کتابهاش افتاد، یاد گذشته افتادم. عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش. حالش که بهتر شد با خنده گفت: _عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم. منم که دل شکسته، همه داستان رو براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد، یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد، _می خوای بازم درس بخونی؟ ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
فَاَنْتَ‌الَّرجآءُ‌وَ‌اِلَيْكَ‌الْمُلْتَجَأُ تويي اميد دلها و به سوی توست، پناهگاه ما... 🌱 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 《 کانال @Ebrahimhadi
امام علـے عليه السلام هرگز سخنى را كه از جوابش ناراحت مى‌شوى، مگوى. 🌸 📚 غرر الحکم، حدیث ١٠١۵۵ 《 کانال @Ebrahimhadi
یادمون‌ باشه یک روز، جوونایی از چشمـای خوشگلشون‌ گذشتن تا، امـروز مـا، چشمامون‌ غرقِ‌ خدا باشه♥️ نه غرق‌ گنـاه ...🥀 《 کانال @Ebrahimhadi
🌴داداش ابراهیم می‌گفت با خدا باش،از جایی که گمان نمیکنی روزیت را میدهد🕊 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 شهید سلیمانی برای هر دل سالمی، جذاب و الگو است ✏️ رهبر انقلاب در دیدار مسئولین سپاه: یک مجموعه‌ای مثل سپاه با این خصوصیّاتی که گفته شد، برای نسل جوان میتواند جذّاب باشد و واقعاً جذّاب است... نه فقط سازمان جذّاب است، [بلکه] آدمهایش و افرادش هم جذّابند، افرادش هم برای هر دل سالمی جذّاب است. سردار بلند‌مرتبه‌اش مثل شهید سلیمانی یک جور، جوان فداکارش مثل شهید حججی یک جور، پاسدار بی‌پیرایه و دلاوری مثل ابراهیم هادی یک جور؛ اینها همه جذّابند؛ هر کدام از اینها یک الگویند، یک الگوی تمام‌نشدنی. 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5925001977191728473.mp3
4.5M
موضوع: نشانه های انسان عاقل سخنران: حجه الاسلام مومنی 《 کانال @Ebrahimhadi
🔴 🔹دستم خــالــی بود، هـر چـه از اعمالم می‌گفتم آن‌ها رد می‌کردند. ناگهان یکـی از آن‌ ها گـفـت: نـاراحـت نباش تو گوهر گرانبهایی نزد‌ ما داری. یادت هست زمانی کـــه می خواستی از نـجـــف بــه کـربـــــــلا بــروی امـــا کرایــه نداشتی، خار بـه پـاهـایـت رفـت و بـه خــــــدا گـفـتـی چـه طــور با ایــن همـه درس و بـحـــث پـــول کــرایـــــه نـــدارم!؟ 🔹اما ناگهان از گفته خود پشیمان شدی و از ته دل گفتی: (اَلحَمدُ لِله رَبِ العالمین) با تعجب گفتم بله یادم هست. آن مَلَک گفت: این شکری که به جا آوردی همان گوهری است که نزد ما محفوظ است. 📚 کتاب بازگشت 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت ششم مادرم با ترس، در حالی که زیرچشمی به من
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد. یه لحظه به خودم اومدم. - اما من بچه دارم. زینب رو چی کارش کنم؟ - نگران زینب نباش، بخوای کمکت می کنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم. گریه ام گرفته بود. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه. علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پیگر کارهای من شد، بعد از 3 سال! پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود، کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد. اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانیه داره برمی گرده مدرسه. ساعت نه و ده شب، وسط ساعت حکومت نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد. صورت سرخ با چشم های پف کرده، از نگاهش خون می بارید. اومد تو. تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش؛ - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم. نازدونه علی بدجور ترسیده بود. علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد، _هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ قلبم توی دهنم می زد. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید. علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، _دختر شما متاهله یا مجرد؟ و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید. - این سوال مسخره چیه؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده - می دونید قانونا و شرعا، اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همین که این جمله از دهنش در اومد، رنگ سرخ پدرم سیاه شد. - و من با همین اجازه شرعی و قانونی، مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه. از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید. چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ♦️ادامه دارد.. 《 کانال @Ebrahimhadi
. 🔵تقوا یعنی اگر یک هفته مخفیانـه از همـه‌ی کارهـای مـــــا فـیــلـــم گـــرفــتـنــــد و گفتند اعمـال هفتـه‌ی گذشته‌ات در تلویزیون پخش شده، ناراحت نشویم! ✍ آیت الله مجتهدی (ره) 《 کانال @Ebrahimhadi
🔴 مردانی را دیدم با شکم هایی بسیار بزرگ، آنقدر بزرگ که مانند بشکه بود و توان راه رفتن را از آن ها گرفته بود! آن ها روی زمین افتاده بودند و بوی تعفن می دادند. نمی دانستم چرا به این وضع دچار شدند‌. به من گفته شد این‌ ها کسانی هستند کـه شکمشان با مـال پر شده... 📚 کتاب تقاص 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5983216260274459192.mp3
3.65M
🎙 | الگوی تمام نشدنی ✏️ بیانات اخیر رهبر انقلاب درباره الگوهای جذابی از قبیل شهید سلیمانی، شهید حججی و شهید ابراهیم هادی ➕ شهید حاج قاسم: همه‌ی آن چیزی که باکری را باکری کرد، همت را همت کرد، خرازی را خرازی کرد و این شهدای ما را به این مقام رساند؛ باور خدا در ذهن و فکر و اراده‌ی آنها بود. 🎧 حتما بشنوید👆 《 کانال @Ebrahimhadi
به قول حاج‌قاسم♥️ این انقلاب آن‌قدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا، آرزو می‌کنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شوند....🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
💠تمام کارها بازی است...💠 🌱همراه با ابراهیم به سمت مقر سپاه میرفتیم تا وسایل لازم را برای رزمندگان تحویل بگیریم. صدای اذان ظهر که آمد، ماشین را در مقابل یک مسجد نگه داشت. 🍃گفتم: آقا ابراهیم، بیا زودتر بریم مقر، همونجا نماز رو میخونیم. ما که بیکار نیستیم. داریم کار رزمنده ها رو انجام می‌دهیم. این هم مثل نمازه. 🍀با لبخندی بر لب نگاهم کرد و گفت: تموم این کارها بازیه. هدف از جنگ و جبهه و... اینه که نماز زنده بشه. هدف تمام کارهای ما اینه که ما عبد خدا و اهل نماز اول وقت بشیم. انشاءالله اثر اهمیت به نماز اول وقت رو تو زندگی خودت می‌بینی. «یقینا نماز (انسان را) از کارهای زشت و ناپسند باز میدارد.» [عنکبوت،45] «به خاطر یاد من، نماز را اقامه کن.» [طه،14] 《 کانال @Ebrahimhadi
🌸زینب علاقه‌ی زیادی به شهدا داشت! مرا سر قبر زهره بنیانیان که یکی از شهدای انقلاب بود، می‌بُرد و می‌گفت: نگاه کن مادر! فقط مردها شهید نمی‌شوند؛ زن‌ها هم شهید می‌شوند... همیشه سر قبر زهره می‌نشست و قرآن می‌خواند... :) 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5929505576819099606.mp3
3.28M
موضوع: چرا ظاهرتان بهتر از باطنتان است؟! سخنران: شهید شیخ احمد کافی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هفتم از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نم
📖 (داستان واقعی) 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هشتم علی سکوت عمیقی کرد، - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم. باید با هم در موردش صحبت کنیم، اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد. - اون وقت، تو می خوای اون دنیا، جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود. حالت صورتش بدجور جدی شد، - ایمان از سر فکر و انتخابه. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده. ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست. آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ، ایمانش رو مثل ذغال گداخته، کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره. این رو گفت و از جاش بلند شد. _شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست. عین پدر خودم براتون احترام قائلم، اما با کمال احترام، من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه. پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در. - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو. تو آخوند درباری. در رو محکم بهم کوبید و رفت. پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت، یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند. بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید. مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. تنها حسم شرمندگی بود. از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم. چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق. با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم. - تب که نداری، ترسیدی این همه عرق کردی یا حالت بد شده؟ بغضم ترکید. نمی تونستم حرف بزنم. خیلی نگران شده بود. - هانیه جان، می خوای برات آب قند بیارم؟ در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد، سرم رو به علامت نه، تکان دادم. - علی؟ - جان علی؟ - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ لبخند ملیحی زد، چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار. - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ - یه استادی داشتیم، می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم، خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده. سکوت عمیقی کرد. - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست، تو دل پاکی داشتی و داری. مهم الانه. کی هستی، چی هستی و روی این انتخاب چقدر محکمی. و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست. خیلی حزب بادن، با هر بادی به هر جهت. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی. ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چون کودکی که گمشده در ازدحام‌شهر دنبال رد پای تو هر روز می دوم...🌱 ؟!💔 《 کانال @Ebrahimhadi
🌱من و امام زمان(عج)♥️ 《 کانال @Ebrahimhadi