eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
700 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱امام صادق عليه السلام: لا تَدَع طَلَبَ الرِّزقِ مِن حِلِّهِ فإنّهُ عَونٌ لَكَ عَلى دِينِكَ، و اعقِل راحِلَتَكَ و تَوَكَّل از طلب روزىِ حلال دست مكش؛ زيرا طلب روزى حلال تو را در دينت يارى مى رساند. 📚الأمالي للمفيد جلد1 صفحه172 《 کانال @Ebrahimhadi
‍ 🍀یادم هست که در همان سال های پایانی دبستان، ابراهیم کاری کرد که پدر عصبانی شد و گفت :ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد. 🌺ابراهیم تا شب خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمیزدند. شب بود که ابراهیم برگشت. با ادب به همه سلام کرد. بلافاصله سوال کردم :ناهار چکار کردی داداش؟! پدر درحالی که هنوز ناراحت نشان میداد اما منتظر جواب ابراهیم بود. 🌟ابراهیم خیلی آهسته گفت :توی کوچه راه میرفتم دیدم یه پیرزن کلی وسایل خریده نمیدونه چطوری ببره خونه. من هم رفتم کمک کردم. پیر زن هم تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، من هم مطمئن بودم که این پول حلاله چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم. ✨پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست. خوشحال بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حلال اهمیت میدهد. 📚 《 کانال @Ebrahimhadi
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من تو پیاده روی اربعین آقایی رو دیدم که از آمریکا اومده بودند. عکس شهید هادی روی چادرم نصب بود. ایشون از تصویر آقا ابراهیم عکس گرفتن و مصاحبه کردم باهاشون. گفتند نسخه انگلیسی کتاب سلام بر ابراهیم رو خوندم و عالی بود و بسیار گریه کردم... خواستم بگم که این آقا ابراهیم برا خدا زندگی کرد و حالا اسم و یاد آقا ابراهیم از مرزهای ما گذشته. این پهلوان بی مزار رو تا آمریکا شناختند. ✉️پیام ارسالی یکی از مخاطبین از کربلا 《 کانال @Ebrahimhadi
4_5978644916127925256.mp3
4.44M
موضوع: هلاکت انسان سخنران: آیت الله مجتهدی تهرانی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می ش
📖 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و سوم وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا. خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور. توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد، - دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی. در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی، - شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید. - مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید. خنده اش گرفت، - دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید. ناخودآگاه خنده ام گرفت، - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم. چند لحظه مکث کردم، - لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن. این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید، - دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟ - کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم. از جاش بلند شد، - تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه. نفس عمیقی کشیدم، - چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم. و از اتاق خارج شدم. برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها. از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه. حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم، - بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم. همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد. درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران. هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید! زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود. - چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟ - اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست. - اما علی که گفت... پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت. - من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم. گریه ام گرفت. _مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم. توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم. چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم، - چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تمماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده. برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود. (نویسنده شهید طاها ایمانی) ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
enc_16929933748068814981558.mp3
5.43M
🎧 رفیقامو بردی کرب‌و‌بلا پس‌من‌چی 🎤بانوای: محمدرضا بذری 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 راه رسیدن‌به امام زمان(عج) چیست؟ ✍ از محضر علامه طباطبایی سؤال شد که: راه رسیدن به امام زمان (عج) چیست؟ ایشان در پاسخ فرمودند: امام زمان (عج) خودشان فرمودند: شما خوب باشید، ما خودمان شما را پیدا می کنیم. 📚در مسیر بندگی 《 کانال @Ebrahimhadi
🔴 🔹 به میزان عمرم اضافه شده بود! ✍ نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که: من در کتاب اعمالم و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. به من چند سال مهلت دادند که : آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت های اضافه هستم! اما به من گفتند: مدت زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت می گذاری جزو عمر شما محسوب نمی شود. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت علیهم السلام هستید، جزو این مقدار عمر شما حساب نمی شود. 📚سه دقیقه در قیامت 《 کانال @Ebrahimhadi
‌‌‌‌‌‌‌┄༻‌☘🌸☘༺‌‌‌┄ 🍂روح خشک و بی لطافت هیچ گاه در امر تربیت موفق نمی شود. ابـراهیـم وقتی مجروح بود و در خانه بستری بود گروه گروه افراد برای ملاقاتش می آمدند که با شخصیت او سنخیت نداشتند. 🍎 از صنف قصابان تهران از میوه فروش ها حتی گروهی از جوانان شمال شهری که به ظاهر با دین بیگانه بودند و همه اقرار داشتند که به خاطر آقا ابراهیم جذبش شدند او واقعا پیرو رسول الله بود که خداوند در توصیفش می فرماید. 📚خدای خوب ابراهیم. 《 کانال @Ebrahimhadi
🔰ابراهیمی دیگر 🔸شهید سید میلاد مصطفوی شوخ طبع، مهربان و دلسوز بود. شهدا الگوی او بودند. به ابراهیم هادی بسیار علاقه داشت و بارها، رفتار و کارهای او را الگوی خودش قرار داده بود. مانند او به دنبال هدایت نسل جوان بود و نتیجه تلاش او صدها جوانی هستند که در مسیر شهدا قرار گرفتند. در کارها خیلی پشتکار داشت. اگر کسی از ایشان کمکی می خواست دریغ نمی کرد. 《 کانال @Ebrahimhadi