eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
714 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸آیت الله #بهجت(ره) : هر قدر که نماز هایت منظم و اول وقت باشد ، امور زندگیت هم تنظیم خواهد شد ، مگر نمی دانی که رستگاری وسعادت با نماز قرین شده است ..⁉️ 🆔 @Ebrahimhadi
چشمان شهدا🌷 به راهی است که از خود به یادگار گذاشته اند... اما چشم ما🍃 به روزی است که با آنان رو برو خواهیم شد... 🔸..رفیق؟ یه جوری زندگی کن که پیش اربابت سَرت پایین نباشه.. 🆔 @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تیزر اولین جشنواره شهید ابراهیم هادی 📆 مهلت ارسال آثار تا 22 بهمن ماه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 استاد عالی 🌿روایتی متفاوت و زیبا از دلیل نماز خواندن... هیچ واجب و مستحب دیگه‌ای جای #نماز رو نمی‌گیره، همونطور که دست یا گوش، جای چشم رو پُر نمی‌کنه. #درس_اخلاق 🆔 @Ebrahimhadi
🌷سالروز شهادت شهید حسن باقری #اهمیت_نماز سوار بلدوزر بودیم.🚜🚜🚜 می رفتیم خط؛ عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.»  گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»💣 گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.» 🆔 @Ebrahimhadi
🌷شهید محمد بلباسی🌷 آخرت خود را به دنیای فانی نفروشید. کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید... در عرصه های اجتماعی؛ فرهنگی و سیاسی حضور فعال داشته باشید... گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید... ادامه دهنده راه شهدا باشید؛ نگذارید این علم به زمین بیفتد... 🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📕 قسمت ۲۹ راوی: مجید کریمی 🌿 "خوزستان" تمام اخلاق و رفتار سيد مجتبي درس بود. همه كارهايش براي ما آموزنده بود. فراموش نميكنم اولین باری که او را دیدم سال 1365 در هفت تپه و گردان مسلم بود. سید از نیروهای گروهان سلمان بود.رفتار و ظاهرش برایم جالب بود. همیشه تمیز و آراسته، پیراهن سرشانه دار، شلوار شش جیب، کلاه کوچک مشکی و شال سبز نشانة ظاهری او بود. فوتبال هم خیلی خوب بازی ميکرد. سید هیبت عجیبی داشت. چهره ای نافذ و گیرا داشت. با یک نگاه انسان را جذب ميکرد. صدای او در مداحی سوز عجیبی داشت. همین عوامل باعث ميشد همه تقاضای حضور درگروهان سلمان را داشته باشند.بعد از آن ایام، دیگر سید را ندیدم تا جنگ به پایان رسید. من در خوزستان در مقر تیپ سوم لشکر 25 کربلا بودم. اواخر سال 1367 بود. پس از بهبودی سید، او هم به خوزستان آمد. سید در اطلاعات عملیات لشکر مشغول شد.البته اوایل کار پیش هم نبودیم. مدتی بعد او هم به تیپ سوم آمد. سعی ميکردم یک لحظه از او جدا نشوم. تمام اخلاق و رفتار او برای من درس داشت. بسیار در من تاثیرگذار بود.هیچگاه ندیدم که ما را به کاری امر و نهی کند، بلکه همیشه غیر مستقیم حرفش را ميزد؛ مثلا، آخر شب ميگفت:((من ميروم وضو بگیرم. در روایات تأکید شده کسی که با وضو بخوابد شیطان به سراغ او نمي آید و ...)) ناخودآگاه ما هم ترغیب ميشدیم و به همراه او برای وضو گرفتن حرکت ميکردیم. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 خیلی با هم رفیق شده بودیم. کار خاصی هم در منطقه خوزستان نداشتیم. سید ميگفت:((از این فرصت باید برای خودسازی استفاده کرد. از همین دوران شروع کرد و برای خودش قوانینی نوشت و به آنها عمل ميکرد.))در تابستان روی پشت بام ميخوابید. نیمه های شب بلند ميشد و آمادة نمازشب ميشد. از فضائل نماز شب برای من هم ميگفت. اینکه در احادیث آمده((بر شما باد به نماز شب حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا انسان را از گناه باز ميدارد. خشم پروردگار را خاموش ميکند. سوزش آتش را در قیامت دفع ميکند. بعد دربارة نماز شب خواندن شهدا ميگفت. سید اهل عمل به دستورات دین بود. برای همین کلام او بسیار تأثیرگذار بود. افرادی که با او کار ميکردند، بعد از مدتی همگی به نماز جماعت و یا نماز شب مقید ميشدند. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 توصیه کرد شام کم بخور امشب کار داریم! نیمه های شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند. معمولا برای سرکشی به پست هارا انجام ميدادیم. اما آن شب فرق ميکرد. رفتیم به سراغ یکی از خاکریزهای به جا مانده از دوران جنگ. آسمان پرستاره اروند و نخل های کنار ساحل صحنة زیبایی ایجادکرده بود. یاد شب عملیات در ذهنم تداعی شده بود. مدتی با هم راه رفتیم. سيد ساکت بود و فکر ميکرد. بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد مُشت او پر از خاک بود. رو به من کرد و گفت:((مجید، امروز وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و بیاریم توی شهرها!)) ابروهايم را جمع کردم. معنی این حرف سید را نميفهمیدم. خودش توضیح داد و گفت:((تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد! ما باید توی شهر خودمون، کوچه به کوچه، مسجد به مسجد، مدرسه به مدرسه، دانشگاه به دانشگاه کار کنیم. باید بریم دنبال جوان ها.باید پیام این هایی که توی خون خودشون غلتیدند رو ببریم توی شهر.)) گفتم: ((خب اگه این کار رو بکنیم، چی ميشه!؟))برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت:((جامعه بیمه ميشه. گناه در سطح جامعه کم ميشه. مردم اگه با شهدا رفیق بشن، همه چی درست ميشه. اونوقت جوان ها ميشن یار امام زمان(عج)...بعد شروع کرد توضیح دادن:((ببین، ما نميتونیم چکشی و تند برخورد کنیم. باید با نرمی و آهسته آهسته کار خودمون رو انجام بدیم. باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم.نباید منتظر باشیم که ما رو دعوت کنند. باید خودمان بریم دنبال جوان ها. البته قبلش باید روی خودمان کار کنیم. اگه مثل شهدا نباشیم، بی فایده است. کلام ما تأثیر نخواهد داشت.))آن شب به یاد ماندنی گذشت. فراموش نميکنم. سید ميگفت: ((من فرصت زیادی ندارم. به این آسمان پرستاره اروند من بیش از سی سال عمر نميکنم! اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای شهدا را بدهد.))صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد. گفتم:((این چیه؟!))گفت:((منشور درست زندگی کردن!))از دست او گرفتم و نگاه کردم. دیدم در تمام صفحات این دفتر، بریدة روزنامه چسبانده! در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق.سید تمام آن ها را بریده و به این دفتر چسبانده بود. در هر صفحه دربارة سیره و زندگی یک شهید توضیحاتی نوشته شده بود. ♻️... 🆔 @Ebrahimhadi 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه: 6 🆔 @Ebrahimhadi
ترجمه صفحه ی 6
@Ebrahimhadi-moraghebe.mp3
3.6M
۸۴ موضوع: مراقبه و محاسبه از اعمال سخنران: حجت الاسلام محرابیان 🆔 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺 ‌ 🔸 دعای فرج 🔸 ‌ هرشب ساعت ۲۰ تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷 👉 @Ebrahimhadi 👈
5 فرمانده ناشناس پس از شهادت سرباز وظیفه عربیان، که رابطه‌ی عاطفی شدیدی بین او و سرهنگ بابایی بود. قرار بود مراسم دعای توسّلی در منزل شهید برگزار گردد. به همین خاطر من با تعدادی از پرسنل به همراه شهید بابایی جهت شرکت در آن مراسم به منزل آن شهید رفتیم. پس از خواندن دعا، که بخشی از آن نیز توسط شهید بابایی خوانده شد، آماده‌ی رفتن شدیم. پدر شهید برای مشایعت میهمانان در جلوی در ایستاده بود. شهید بابایی با لباس ساده و به صورت ناشناس در آن مراسم حضور داشت؛ ولی گویا کسی او را به پدر شهید معرفی کرده بود. به همین خاطر، هنگام خداحافظی با شهید بابایی، خم شد تا دست او را ببوسد. شهید بابایی می کوشید تا دست خود را بکشد و مانع شود؛ ولی موفق نشد. او از این حرکت ناراحت شد و بی‌درنگ به پای پدر شهید افتاد و پای او را بوسید. پدر شهید خم شد و شانه‌های بابایی را بالا کشید و او را در آغوش گرفت. آنگاه هر دو شروع کردند به گریستن. دقایقی می‌گذشت و آنها همچنان در آغوش یکدیگر می‌گریستند. 🌷شهید عباس بابایی🌷 📚ستوان اکبر صادقیان، پرواز تا بی نهایت، ص137 🌙 🆔 @Ebrahimhadi