Juz24_@Ebrahimhadi.mp3
4.79M
📎جزء بیست و چهارم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
🌺از پيامبر(ص) ســؤال شــد: «کداميــک از مؤمنين ايماني کاملتــر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.»
📌سردار محمد کوثري؛ فرمانده اسبق لشكر حضرت رسول (ص) ضمن بيان خاطراتي از ابراهيم تعريف ميكرد: در روزهاي اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهيم گفتم؛ برادر هادي، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح ميداني بيا و بگير. در جواب خيلي آهسته گفت: شما کي ميري تهران!؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مينويسم، تهران رفتي حقوقم رو در اين خونه ها بده! من هم اين کار را انجام دادم. بعدها فهميدم هر سه، از خانواده هاي مستحق و آبرودار بودند.
🆔 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــــــ قسمت چهاردهم ـــــــــــ🔸 ✨ حوزه حاج آقا مجتهدی #کتاب_سلام_بر_ابرا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راوی:ايرج گرائي
سال هاي آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود. تقريباً کســي از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزي نميگفت. اما كاملاً رفتار واخلاقش عوض شده بود. ابراهيم خيلي معنوي تر شــده بود. صبح ها يک پلاستيک مشكي دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود. يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟! گفت: ميرم بازار. ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چیه!؟ گفت: هيچي کتابه! بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظي کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟بــا كنجكاوي بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادي جوان نشست و کتابش را باز کرد. فهميدم دروس حوزوي ميخوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردي که رد ميشد سؤال کردم: ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدي با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه. آنجا روي ديوار حديثي از پيامبر(ص) نوشته شده بود:((آسمان ها و زمين وفرشتگان، شب و روز براي سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند و انسانهاي با سخاوت)). شب وقتي از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميري و به ما چيزي نميگي؟ يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلي آهسته گفت: آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمي نيســتم. همينطوري براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلاً به کسي حرفي نزن. تــا زمان پيروزي انقـلاب روال کاري ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزي انقلاب آنقدر مشــغوليت هاي ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهاي قبلي نميرسيد.
♻️ #ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
نامه ای به خدا25.mp3
6.06M
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر بیست و پنجم
✍ فقط چهار سحر مانده، تا جامه مهمانی مان را، از تن بدر کنیم.
یادم هست؛
زیباترین سحر این مهمانی، بنام نامی تو رقم خورده بود؛ مـ💝ـادر
🆔 @Ebrahimhadi
1528586716217.mp3
4.86M
📎جزء بیست و پنجم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
@Ebrahimhadi-Az Roozaye Taghvim Emsal.mp3
22.22M
از روزای تقویم امسالم،
نیمه شعبانم اومد رد شد
[ شور فوق العاده زیبا ]
شب ۲۲ رمضان
🎤بانوای:کربلایی جواد مقدم
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
🆔 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین( ع) : بدانید نیازمندیهای مردم که(به شما مراجعه میکنند) از نعمتهای الهی است پس نعمتها را افسرده نسازید که این وظیفه خدمت رسانی به دیگران محول خواهد شد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
Juz26_@Ebrahimhadi.mp3
4.84M
📎جزء بیست و ششم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
به نام خدا
🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
اگر خداوند به وسیله ی تو یک نفر را هدایت کند، برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه در آن است.
📘 الحیاه، ج۱/ ص۶۹۲
🔸نصیحت های او را هنوز به یاد دارم. ما در زورخانه کسانی را داشتیم که بر خلاف ابراهیم، بسیار آدم های ناشایست بودند. ابراهیم ویژگی های این افراد را برای من توضیح می داد و با توجه به شرایط بد جامعه در آن زمان می گفت: مهدی، با کسی رفیق باش که زور تو از او بیشتر باشد. تا نتواند تو را اذیت کند.
من کسی را در منزل نداشتم که برای ما وقت بگذارد و خوب و بد را یادآوری کند. ابراهیم خیلی برای ما وقت می گذاشت و نصیحت می کرد. بشتر نصیحت های او هم غیرمستقیم بود. بعد هم ما را به سمت مسجد کشاند. اوایل زیاد اهل مسجد و... نبودم. تا ابراهیم می رفت وضو، من هم از مسجد در می رفتم! اما رفته رفته جاذبه ی شخصیت ابراهیم ما را مسجدی کرد.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص۶۲
🆔 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
🔸ــــــــــ قسمت پانزدهم ــــــــــ🔸 ✨ پیوند الهی #کتاب_سلام_بر_ا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣راوی: رضا هادی
عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبیه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اين صورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرف هاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم! ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود. آخرکوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
♻️ #ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
Juz27_@Ebrahimhadi.mp3
4.87M
📎جزء بیست و هفتم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••