🌷یک دنیا آرامش با آیات او🌷
سوگند به روز وقتی نور میگیرد
و به شب وقتی آرام میگیرد
که من نه تو را رها کردهام
و نه با تو دشمنی کردهام. (ضحی۱-۳)
افسوس که هرکسی را به سوی تو فرستادم
تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم
او را به سخره گرفتی. (یس۳۰)
و با خشم رفتی و فکر کردی نمیتوانم
زندگی را بر تو تنگ گیرم. (انبیا۸۷)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند
و چشمهایت از وحشت فرورفتند
و قلبت توی گلویت آمد و تمام وجودت لرزید
گفتم کمکهایم در راه است
و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی
اما به من گمان بردی، چه گمانهایی. (احزاب۱۰)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد
پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی
و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری
پس من به سوی تو بازگشتم
تا تو نیز به سوی من بازگردی
که من مهربانترینم در بازگشتن و توبه کردن(توبه۱۱۸)
وقتی در تاریکیها مرا به زاری خواندی
که اگر تو را برهانم با من میمانی
تو را از اندوه رهانیدم
اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی. (انعام۶۳و۶۴)
این عادت دیرینهات بوده است
هرگاه که خوشحالت کردم
از من روی گرداندی و رویت را آن طرفی کردی
و هر وقت سختی به تو رسید
از من ناامید شدهای. (اسرا۸۳)
غیر از من چه کسی برایت خدایی کرده است؟ (اعراف۵۹)
مرا به یاد میآوری؟
من همانم که بادها را میفرستم
تا ابرها را در آسمان پهن کنند
و ابرها را پاره پاره به هم فشرده میکنم
تا قطرههای باران از خلال آنها بیرون آید
و به خواست من به تو اصابت کند
تا تو فقط لبخند بزنی
و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران
نا امیدی تو را پوشانده بود.(روم۴۸و۴۹)
من همانم که در شب
روحت را در خواب به تمامی بازمیستانم
تا به آن آرامش دهم
و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمیانگیزانم
و تا مرگت که به سویم بازگردی
به این کار ادامه میدهم. (انعام۶۰)
من همانم که وقتی میترسی
به تو امنیت میدهم (قریش۳)
پس برگرد! به سمت من مطمئن برگرد!
تا یک بار دیگر با هم باشیم. (فجر۲۸و۲۹)
[قرآن کریم - به ترجمه و تفسیر الهی قمشهای]
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۲
راویان:جمعی از دوستان شهید
🌿"کاروان پیاده"
جوانان حزب اللهی شهر ساری تصمیم گرفتند که این کار را عملی کنند؛ اینکه در ایام اربعین امام راحل(ره) با پای پیاده از شهر ساری عازم مرقد امام شوند. حرکت کاروان میثاق با امام و بیعت با رهبری آغاز شد. اما سید مجتبی به دلیل مشکلات کاری همراه ما نبود. به شهر بابل رسیده بودیم که سید هم به ما پیوست. حضور سید حال و هوای کاروان را تغییر داد. طی مسیر با کلام دلنشین خود خستگی سفر را از تن ما خارج ميکرد. در مقاطعی از راه هم برای ما مداحی ميکرد. فراموش نميکنم به تونل های جاده هراز که ميرسیدیم فریاد یاحسین(ع)سید مجتبی بلند ميشد. همه به دنبال او یاحسین(ع) ميگفتند و سینه زنی ميکردند. شور و حال عجیبی در جمع ایجاد شده بود. پس از یک سفر نسبتا طولانی به تهران رسیدیم. در نزدیکی بهشت زهرا(س)سید با پای برهنه به سمت مرقد حرکت کرد. دیگر بچه ها هم پاهای خود را
برهنه کردند. آسفالت داغ و ظهر تيرماه و پاهای آبله زده! اما عشق به امام(ره) خوبی ها، کسی که همه ما را از ورطة گمراهی طاغوت نجات داده بود بالاتر از اینها بود. غروب همان روز به سید گفتم:((بچه ها ميخواهند برگردند. حاضر شو بریم.))اما سید گفت:((شما بروید. من بعدا برميگردم.))
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سید از ما قول گرفت که هر سال در شب ارتحال امام(ره)در مرقد باشیم. ما هم به همراه سید به عهد خود وفا کردیم. هر سال در شب رحلت حضرت امام (ره) در کنار یکی از ستون های نزدیک حرم جمع ميشدیم. نیمهشب و با پایان مراسم حرم، عزاداری سید شروع ميشد. طوری شده بود که عده ای از زائران دیگر شهرها ميدانستند که بعد از پايان مراسم رسمی حرم، مراسم بسیجیان ساری در حرم آغاز ميشود. همه خودشان را برای مراسم ميرساندند. بعد از شهادت سید، و درست در همان ایام ارتحال حضرت امام(ره) دوباره همه رفقا به مرقد رفتند. نیمه شب بود. همه کسانی که سال های قبل مداحی سید را شنیده بودند آماده ذکر مصیبت بودند.همه منتظر مداحی سید بودند. سید حسین، برادر آقا مجتبی تصویر بزرگی از شهید سید مجتبی علمدار را در دست گرفت. همه با تعجب نگاه ميکردند. هیچ کس باور نميکرد که او شهید شده باشد.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
#دست_نیاز_چشم_امید 8
نزدیکترین مونس
در دل سنگر با خدا سخن می گویم؛ «اَللّهُمَّ اِنَّکَ یا أَنیسَ الآنِیسین لِأَولِیائِک». خدایا ! ای نزدیکترین مونس به دوستانت؛ «يا مَنْ هُوَ اَقْرَبُ اِلَىَّ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ، يا مَنْ يَحوُلُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ». خدایا ! اگر من در دل سنگرم، تو در دل من و در دل سنگرم، هر دو حضور داری.
این سرود را از اصغر شهید بیاد دارم:
«کـی بـودهای نهفته که پیدا کنم ترا ؟ کـی رفتهای زدل که تمنا کنم ترا ؟
پنهان نگشتهای که شوم طالب حضور غائب نگشتهای که هویدا کنم ترا !»
🌷شهید حسین علم الهدی🌷
📚لحظه های آشنا، ص 67
#شبتون_شهدایی 🌙
🆔 @Ebrahimhadi
#تدبر_در_آیات_قرآن🌿
🔹مَایفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلا مُمْسِکَ لَهَا وَمَایمْسِکْ فَلا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ
🔸حقیقتاً هیچ کسی نمیتواند مانع نزول رحمت الهی بر انسان شود و اگر خداوند رحمتی را از شخصی دریغ دارد، هیچ کس نمیتواند آن رحمت را بر وی فرود آورد.
📕سوره فاطر/آیه۲
ـــــــــــــــ🌿🍃🌱🌿🍃🌱ـــــــــــــــ
پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)
امْنُنْ عَلَیْنَا بِالنَّشَاطِ وَ أَعِذْنَا مِنَ الْفَشَلِ وَ الْکَسَلِ وَ الْعَجْزِ وَ الْعِلَلِ وَ الضَّرَرِ وَ الضَّجَرِ وَ الْمَلَلِ.
(خدایا) نعمت سرزندگی و کوشایی را به ما ارزانی دار و از سستی، تنبلی، ناتوانی، بهانه آوری، زیان، دل مردگی و ملال، محفوظمان دار.
📘میزان الحکمه، ج11
ان شالله هفتهای با برکت و پر رزق و روزی داشته باشید.😊
صبحتون بخیر☀️
🆔 @Ebrahimhadi
تا می توانی صلوات بفرست...
🌷مطمئن باش، ضرر نمی کنی...
🌿امام صادق علیه السلام فرمودند:
هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله را یاد کردند، زیاد بر او صلوات بفرستید. زیرا همانا کسى که یک بار بر پیامبر صلى الله علیه و آله صلوات بفرستد خداوند در هزار صف از فرشتگان هزار بار بر او صلوات مى فرستد و آفریده اى از آفریدگان خدا باقى نماند، مگر این که به خاطر صلوات خدا و صلوات فرشتگانش ، بر او صلوات مى فرستند. و جز نادان مغرور که خدا و رسول از او بیزارند، کسى از این ثواب رو نمى گرداند...
📚ثواب الاعمال ، ص ۳۳۱
🆔 @Ebrahimhadi
#کلام_شهید
رفیقش میگفت: یه شب تو خواب دیدمش؛ بهم گفت: به بچه ها بگو حتی سمت گناه هم نرن، اینجا خیلی گیر میدن...!
🌷مدافع حرم #شهید_حجت_الله_اسدی (از عاشقان شهید ابراهیم هادی)
💚شهید ابراهيم هادی هم به هيچ وجه گرد گناه نميچرخيد. حتي جایی که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض ميکرد.
#یاد_شهدا_با_صلوات
🆔 @Ebrahimhadi
-خدایا! آیا تو هم میخندی؟!
+آرے من هم میخندم :)
-چه هنگام؟!
+آن هنگام ڪه بندهاے را ذلیل ڪردهام
و جمعی میخواهند او را عزیز ڪنند،
پس به ناتوانی آنها میخندم.
و آن هنگام ڪه بندهاے را عزیز ڪردهام
و جمعی میخواهند او را ذلیل ڪنند،
در آن هنگام نیز میخندم.
🆔 @Ebrahimhadi
🌷سالروز ولادت شهید هادی ذوالفقاری🌷
#ابراهیم_هادی_نسل_سوم
هميشه سعي ميکرد مانند ابراهيم باشد،
تصويري از شهيد هادي را جلوي
موتورش و در اتاق خودش زده بود که بسيار بزرگ بود.
با اينكه بعد از جنگ به دنيا آمده بود و چيزي از آن دوران را نديده بود،
ولي شهدا را خوب ميشناخت.
كتاب سلام بر ابراهيم را بارها خوانده بود و مانند بسياري از جوانان اين
سرزمين، ميخواست ابراهيم را الگوي خود قرار دهد.
نوع لباس پوشيدن و برخورد و گفتار و رفتار او همه دوستان را به ياد
شهيد ابراهيم مي انداخت.
او ابراهيم هادي نسل سوم انقلاب بود.
برخي میگویند ابراهيم هادي
براي دوران جنگ بود. در آن زمان همه مردم انقلابی و ... بودند.
اما جواب آن ها زندگي آقا هادي ذوالفقاري
است؛ جواني كه زندگي اش، رفتار و اخلاقش براي ما درس است...
و نشان داد
كه خلق و خوي ابراهيم هادي را خوب فراگرفته...
شادی روح ابراهیم هادی نسل سوم صلوات...
🆔 @Ebrahimhadi
🌷بخشی از وصیتنامه شهید هادی ذوالفقاری
از خواهران ميخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا(س) رعايت کنند،
نه مثل حجاب هاي امروز، چون اين حجابها بوي حضرت زهرا(س)نميدهد...
از برادرانم ميخواهم که غير حرف آقا (ولی فقیه) حرف کس ديگري را گوش ندهند...
جهان در حال تحول است، دنيا ديگر طبيعي نيست،
الآن دو جهاد در
پيش داريم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛
زيرا همه چيز لحظه آخر معلوم ميشود که اهل جهنم هستيم يا بهشت...
حتي در جهاد با دشمن ها احتمال ميرود که طرف کشته شود
ولي شهيد به حساب نيايد، چون براي هواي نفس به جبهه رفته ...🌺
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۳
راوی: مجید کریمی
🌿"میهمان"
مدتی بعد از ارتحال امام(ره) دوباره به منطقه خوزستان برگشتیم. در منطقه اروند كنار مستقر بوديم. آن زمان سيد در طرح و عمليات تيپ مشغول شده بود. تا اواخر سال 1369در آن منطقه مستقر بودیم. یک روز ساعت شش صبح من را صدا كرد و گفت:((بريم شناسايي؟!))من هم بلند شدم. زمستان بود و هوا بسيار سرد. حسابي خودمان را پوشانديم. با موتور هوندا250 به سمت جاده ساحلي رفتيم. از پشت ساختمان قديم صدا و سيماي آبادان عبور كرديم. يك دفعه سيد موتور را نگه داشت!پياده شد و آرام به سمت خاكريز ساحلي رفت. خيره شد به ساحل عراق. آن ايام جنوب عراق در جريان جنگ خليج فارس موردحملهآمريكا قرار گرفته بود. بنابراين وظيفة ما سنگين تر بود.آمدم كنار سيد. با دست ساحل عراق را نشان داد و گفت:((اونجا رو نگاه كن!))مردي به سختي از ميان گل و لای خود را به آب اروند رساند. بعد يك تويوپ بزرگ را داخل آب قرار داد! بعد هم همسر و دو فرزندش را آورد و روي آن نشاند.خودش هم روي تويوپ ايستاد. با يك چوب بلند شروع كرد به پارو زدن ميخواست به سمت ساحل ایران بیاید اما جریان آب اروند آن ها را به سمت خليج فارس ميبرد. سيد پایین خاکریز كنار ساحل ميدويد. من هم با موتور حركت كردم.دقايقي گذشت. آنها به هر سختي كه بود به ساحل ما رسيدند. با دشواری از میان گل و لای ساحل عبور كردند. همين كه روی خاکریز ساحلی آمدند سيد جلو رفت و گفت:((السلام عليكم، اهلا و سهلا، کیف حالک؟))مرد عرب، كه تمام بدنش خيس و گلي شده بود، چند قدمي به عقب رفت. زن و دختر و پسر خردسال او در پشت سر پدر مخفي شدند. مرد، كه خيلي ترسيده بود، دستانش را به عقب گرفته بود و از آن ها محافظت ميكرد.من لباس فرم سپاه به تن داشتم. اما سيد يك كاپشن و يك اوركت پوشيده بود. سيد سرش را پايين گرفت و به عربي گفت: ((نترسيد. ما مسلمانيم. ما مثل شما شيعه هستيم. ما سربازان اسلام هستيم. شما ميهمان ما هستيد. مهمان اسلام هستید بعد رو كرد به من و گفت:((سريع برو ماشين رو بيار.))سریع رفتم به سمت مقر موتور را گذاشتم و با يك ماشين برگشتم.سيد به همراه آن خانواده كنار جاده ايستاده بود. درحالي كه فقط يك پيراهن به تن داشت! اوركت و كاپشنش را به زن و مرد عرب داده بود!سوار خودرو شديم. سريع گاز دادم و رفتيم سمت مقر سیددستم را گرفت وگفت:((مجید جان یواش برو! اين خانم مسافر داره!))رسیدیم مقر سيد يكي از اتاق ها را كه گرمتر بود براي آن ها آماده كرد. بعد هم از جیره خودمان به آن ها صبحانه داد.وقتي نان و پنير و كره و مربا را در سفره در مقابلشان گذاشتم اشك در صورت آن ها حلقه زده بود. نميدانيد با چه اشتهايي ميخوردند. بعدها مرد عرب گفت:((ميخواستند من را به زور به جنگ ببرند. من شيعه هستم. مجبور شدم كه باخانواده فرار كنم. ما چند روز بود كه چيزي براي خوردن پيدا نكرده بوديم.))توكل كردم به خدا و دل به دريا زدم. خدا هم شما را در مسير ما قرار داد. همان روز همسر مرد عرب را به بيمارستان برديم و روز بعد زايمان كرد. سيد هم گفت:((تا اينجا وظيفة انساني ما بود. از اين به بعدپيگيري آن ها با مسئولان قرارگاه سپاه.))وقتي از مرد عرب خداحافظي كرديم گريه ميكرد. ميگفت: »والله خميني حق. والله صدام باطل. شما ما رو شرمنده كرديد.))از روز بعد، مرز ما به روي مهاجران عراقي بازشد. آن ها در اردوگاه موقت خرمشهر، كه به همين منظور تهيه شده بود، اسكان داده شدند. ما هم به همراه سيد در نقطه مرزي اروند کنار مستقر بوديم و به نحوة ورود آن ها نظارت داشتيم. مهاجران عراقي همگي گرسنه بودند. سيد از هزينه شخصي خودش بيسكويت و كيك و ... ميگرفت و به بچه هاي كوچكتر ميداد.ميگفت:((اين ها ميهمان هستند. الان موقع ثواب جمع كردنه!)) عراقي ها ، مدتي بعد به كشورشان بازگشتند.
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈
❣ #پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
🍃هرگاه يك نفر دعا مى كند، براى همه #دعا كند؛ زيرا اين دعا به اجابت نزديكتر است.🌿
📚بحارالانوار، ج۹۰، ص۳۱۳🍃
💞 #امام_کاظم (ع) می فرماید: ⚘دعایی که بیشتر امید اجابت می رود و زودتر به اجابت می رسد، دعا برای برادر دینی در پشت سر او است.🌿
📚 وسائل الشیعه، ج۷، ص۱۰۷🍃
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📕 #علمدار قسمت ۳۴
راوی: مجید کریمی
🌿"چتر باز"
اواخر سال 1369 بود. ستاد تيپ دوم لشكر 25 كربلا از خوزستان به بابل منتقل شد. ما هم به همراه نيروها به مازندران برگشتيم.سال 1370 قرار شد براي دوره آموزش چتربازي چند نفر از لشکر 25 به تهران اعزام شوند. بنا به توصية فرمانده تيپ، من و سيد مجتبي و آقايان سعيدي و كارگر انتخاب شديم. كارها و هماهنگي ها انجام شد. ما ديرتر از بقيه به تهران رسيديم. محل دوره در دانشكده علوم و فنون خاتم الانبیا، كنار دانشگاه امام حسين(ع)،بود.به محض ورود ما گفتند:((شما بايد امتحان آمادگي جسماني بدهيد. تمام نيروها قبلا اين امتحان را داده بودند. برخي هم رد شده بودند و به شهر خودشان برگشته بودند.))سيد گفت:((اول وضو بگيريم، بعد برويم براي امتحان.)) در حين امتحان هم مرتب به ما روحیه ميداد. داد ميزد و ميگفت:((ماشاءالله پيرمرد، ماشاءالله.))البته اين تكه كلام سيد بود. هميشه دوستان را با لقب پيرمرد صدا ميكرد!ارشد دوره و آسايشگاه ما جواني بود كه تازه پاسدار شده بود. موهاي بلند،عينك دودي و آستين؛هاي بالازده او را از چهره یک پاسدار انقلاب دور كرده بود. نحوه برخورد ارشد هم بسيار زننده و زشت بود.عصرها همه براي فوتبال جمع ميشدند. اما ما را در جمع خودشان راه نميدادند. ميگفتند شما شمالي ها كه بازي بلد نيستيد! روز سوم سيد رفت توي زمين و گفت ما هم ميخواهيم تيم بدهيم. فقط يك بار با تيم قهرمان شما بازي ميكنيم. چند نفری به ما خندیدند. بعد قبول كردند. البته ما زياد بازي بلد نبوديم. اما میدانستیم فوتبال سيد مجتبی فوق العاده است. سيد پابرهنه شد! پاچه ها را بالا زد. بعد رفت توي زمين آسفالت!چند دقيقه بيشتر بازي نكرديم؛ چون وقت اذان بود رفتيم براي نماز. اما در همان زمان كم، سه گل زيبا توسط سيد به درواز تيم مدعي وارد شد! سيد توپ را از جلوي دروازه ميگرفت. يك تنه همه را دريبل ميزد و جلو ميرفت. به قدري سيد مسلط بازي ميكرد كه تشويق همگان را در پي داشت.حضور سيد رنگ و بوي ديگري به دوره آموزشی، به خصوص به نماز جماعت و زيارت عاشوراي دانشكده داده بود. يك شب سيد را ديدم كه با ارشد آسايشگاه صحبت ميكرد. ميگفت:((ما اينجا آمده ايم كه با ياري خدا شاخ دشمن را بشكنيم. نه اينكه تو روي هم بايستيم و ...)) از فردا برخورد و رفتار ارشد خيلي تغيير كرد. نه فقط او که همه بچه هاي دوره عاشق سيد شده بودند.
سید حتی روی مربی های دوره هم تأثیر گذاشته بود. کلام آن ها معنوی شده بود. هميشه در اطراف او پر از جواناني بود كه از شهرستان هاي مختلف آمده بودند.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوره آموزشی تمام شد. در حین دوره چند بار پرش انجام داده بودیم. اما آخرین پرش فرق ميکرد. این پرش از ارتفاع سه هزار پا بود. سوار بر هواپيماي سي 130 شديم. هواپيما به منطقه مردآباد كرج رسيد. همه ما چتر الكترونيكي داشتيم. حلقه چتر به ميله بالای سر ما در هواپيما متصل بود. با پرش ما خود به خود چترباز ميشد. اما با این حال ترس بر بسیاری از بچه ها غلبه کرده بود. ایستادن در جلوي درب، دل و جرئت ميخواست. اولين نفري كه ميپريد ميتوانست به ديگران روحيه بدهد.براي همين سيد مجتبی جلوي در ايستاد، من هم نفر دوم بودم. سيد سه بار با صداي بلند فرياد زد: ((يازهرا(س)و بقيه نيروها تكرار كردند.))بعد هم با فرمان مسئول دوره، به سمت پايين پريد. من هم بعد از او در جلوي در قرار گرفتم و با فرياد يازهرا(س) پريدم. و به ترتيب همين طور نفرات بعد؛به محض پريدن چترم باز شد و آرام به سمت پايين آمدم. در ارتفاع سه هزار پا سكوت مطلق است. فقط از دور صدای موتور هواپیما ميآمد. بنابراين اگر كسي فرياد بزند،صدايش كاملا به گوش ميرسد. يك دفعه فريادهاي پياپي يازهرا(س)توجه من را به سمت صدا جلب كرد! با كمي چرخيدن محل صدا را پيدا كردم.
رنگ از چهره ام پريد. از ترس دهانم قفل شده بود! قلبم به تپش افتاد. چشمانم پر از اشک بود ... رایزرهای چتر سيد به هم گره خورده بود. او داشت با سرعت زياد به پايين ميآمد. اما در عين حال تلاش ميكرد چتر را باز كند.واقعًا ترسيده بودم. نميدانستم چه كار كنم. خيره خيره به سيد نگاه ميكردم.فریادهای غریبانه سيد، سكوت فضا را شكسته بود. هیچ کاری از دست هیچ کس برنميآمد به جز خدا.همین طور به او نگاه ميکردم. برای سلامتی او نذر صلوات کردم. يكباره سيد با دو دست رايزرها را گرفت و به حالت شلاق به آنها كوبيد.درحالي كه فاصله كمي تا زمين مانده بود چتر سيد باز شد. سید آرام به زمين نشست. من هم نفسی به راحتی کشیدم.بعد از اين ماجرا با او صحبت كردم. ميگفت: ((من در آن لحظات آماده ملاقات با عزرائيل شده بودم! اما مادرم حضرت زهرا(س)عنایت كردند.))
♻️#ادامه_دارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🌺هر شب به رسم قرار عاشقی🌺
🔸 دعای فرج 🔸
هرشب ساعت ۲۰
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات🌷
👉 @Ebrahimhadi 👈