فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅تیم ملی فوتبال ایران پیروز شد
✅ صادق زیبا کلام وطن فروش عزادار شد
✅چقدر یک ایرانی اونم استاد دانشگاه اونم اصلاح طلب
باید پست باشه که از باختن تیم های کشتی و فوتبال ایران کیف کنه
✅ همه مردم با هر موقعیتی از پیروزی ورزش ایران در صحنه بین المللی خوشحال میشوند
✅ این ادم چه موجودی است که از باختن تیم ایران کیف می کند
✅ بابا با جمهوری اسلامی مشکل داری
با ورزش ملی چه کینه ای داری ؟
@eeshg1
🔴از دیگر جنایات منافقین خلق مسعود و مریم رجـــــوی😱😨 (در تصویر)
💔مادری که 30 سال دست به اطو نزد😭
🔻حسن روحانی سال ۹۶
به آیت الله رئیسی تهمت و نسبت آیت الله اعدام زد به بهانه اعدام منافقین
🔻البته تهمت روحانی به رئیسی، نسبتی دروغ بود چون آن سالها دکتر رئیسی دادستان کشور و رئیس قوه قضائیه نبود که بتواند دستور اعدام ها را بدهد و بعدها این تهمت روشنگری شد و بر مردم عیان شد
@eeshg1
🔻و اما واقعیت این است که اعدام منافقین در آن سالها؛
حق آن ها بود منافقین خلق رجوی و... جلادانی بودند که خون ۱۷ هزار هموطن بی گناهمان را به وحشیانه ترین روش و شکنجه ها ریختن حتی به روش های وحشیانه تر از داعش از جمله شهید نمودن این جوان مظلوم طالب طاهری و ترور و شهید نمودن دکتر شهید دکتر بهشتی، رجایی، باهنر، آیت و دیالمه و...... بود که مسئولینی خادم و دلسوز مردم بودند...
🔻اگر مردم این واقعیت را میدانستند که میرحسین موسوی، همسرش زهرا رهنود، بهزاد نبوی و منتظری و... با منافقین بودند هرگز به اصلاحطلبان و روحانی و خاتمی و میرحسین موسوی.... رای نمیدادند...
@eeshg1
پرنده ترینم
نه که بال داشته باشم،
دوستت دارم . . . .❤️
”سلامٌعلیساکنکربلاء“
@eeshg1
✅اثرات خوردن سیب و به
✍️امام علی (ع) میفرمایند: خوردن سیب سبب پاک شدن معده است و خوردن به توانایی دل ناتوان است و دل را روشنایی دهد و ترسو را شجاع کند و اگر زن باردار در دوران بارداریاش به بخورد، فرزندش نیکو صورت و زیبارو شود.
📚تحف العقول، ص95
@eeshg1
🔴 پوستر | موج خونت دامنگیر
◽️هر ملتی که به #وعده_الهی اعتقاد داشته باشد قطعا پیروز خواهد شد؛ بر این اساس بیشک پیروزی با ملت مظلوم و مجاهد یمن خواهد بود. | رهبر معظم انقلاب | ۹۸/۵/۲۲
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺زنگنه ۴ سال قبل: چرا باید مدیران مخالف دولت در سر کار باشند!
🔸پ.ن: متاسفانه با وجود مدیران جوان انقلابی در کشور دولت همچنان اصرار به استفاده از مدیران اصلاحطلب غیر همسو با تفکر انقلابی را دارد که این موضوع میتواند به مرور به ضرر دولت باشد و حتی قصد خربکاری نیز داشته باشند!
@eeshg1
@eeshg1
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
﷽
✋ امامِ جمعه ها ، #سلام
خیلی عجیب است آقاجان ... امروز جمعه است ولی هر چه فکر میکنم انگار حرفی برای گفتن با شما ندارم ... خیلی بهم ریختهام. آخر حداقل جمعهها یادی از شما در ذهن و قلمم بود اما این جمعه هیچ ... اگر اجازه دهید این جمعه به جای حرف زدن با شما ، با خود حرف بزنم و ببینم ریشهی این مصیبت بزرگ در کجاست ... من که شش روز هفته حرفی با شما ندارم ، امروز هم جسارت مرا بپذیرید ...
✋ اِی نفس سردرگم ، #سلام
چه شده که حتی جمعه هم یادی از امام زمانت نمیکنی ؟؟؟ سردی رابطهی تو و مولایت یک زنگ هشدار است ... هشدار از اینکه راه را گم کرده ای ، ارتباطت با ریشهات دارد قطع میشود و در حال فروپاشی هستی ...
✋ اِی نفس بیچاره ، #سلام
چه راحت از احوال خود غافل شدهای !!! چقدر خودت برای خودت بی اهمیتی که چارهای برای بیچارگیات نمی اندیشی !!! به چه فروختی خود را که میتوانستی همه چیزت را در راستای رضایت امام قرار دهی ، ولی فدای دنیا شدهای و هر روز از اصل خود دور و دورتر میشوی !!! بهای این معامله چقدر است ؟؟؟ بدان که هر چه قدر است ضرر کردهای ...
✋ اِی نفس فریبخورده، #سلام
برو و در خلوت خود فکر کن و ببین چه کارهایی کرده ای که حتی جمعه هم حسی به امام زمانت نداری ... دنیا در نظرت چقدر بزرگ شده که در حال فراموش کردن حجت خدا هستی ... اوضاعت خیلی بد است اگر بفهمی و بدانی ... خیلی بد ...
✍ مــیـلاد خـورسـنـدی
@eeshg1
انتـشاربدونلینک : آزاد✅
#زیبایی
برای درمان سلول های مرده در طب سنتی چیکار کنیم؟🔍
درمان و فواید زیبایی #آلوئه_ورا
خواص خنک_کننده آن با آبرسانی به لکه های پوستی جوش
سلول های مرده پوست را نرم کرده و آنها را از بین می برند
پوست را صاف و نرم می کند.
@eeshg1
✨﷽✨
#سعادت_و_شقاوت
✍ الكافى ـ به نقل از ابو بصير ـ: در حضور امام صادق عليه السلام نشسته بودم كه پرسشگرى از ايشان پرسيد : فدايت شوم، اى فرزند پيامبر خدا! از كجا بدبختى به اهل گناه رسيد كه خداوند در علم خود، به خاطر عمل آنان، برايشان كيفر نوشت؟
حضرت امام صادق علیه السلام فرمود : «اى پرسشگر! كسى از آفريدگان [از پيش خود ]نمىتوانست به اداى حقّ خداى متعال در قبال حكمش به پا خيزد . پس وقتى حكم به اداى حقّ خويش فرمود ، به دوستدارانش نيرو مىبخشد و از آنان سنگينى بار عمل كردن به حقيقت آنچه را سزاوار آن اند، بر مىدارد.
[نيز ]به خاطر دانش پيشين خويش درباره گناهكاران، براى ارتكاب گناه، به آنان نيرو مىبخشد و تاب [و روحيهى]پذيرش [حكم الهى] را از آنان دريج مىنمايد [با اين كه توان و لوازم تكليف را بدانان مىبخشد ] پس آنان مطابق همان مىكنند كه در علم او گذشت و تاب [روحيهى] پديد آوردن وضعيتى را نيافتند كه آنان را از كيفر خدا برهاند؛ زيرا دانش او، شايسته تر و براى تصديق است، [بىآن كه جبرى متوجّه بندگان نمايد]
❀ و اين است معناى: خواست آنچه را كه خواست؛ و اين راز اوست» .
📚 دانشنامه عقاید اسلامی ، ج ۹ ، ص ۶۸
@eeshg1
❄️🌨⛄️🌨❄️
✨﷽✨
🌼محمّد بن جرير طبرى رحمه الله از محمّد بن حجاره نقل مى كند كه گفت:
✍امام حسن مجتبى عليه السلام را ديدم در حالى كه عدّه اى آهو از كنار او مى گذشتند. امام عليه السلام آنها را صدا زد، همگى جواب دادند و در مقابل او حاضر شدند. عرض كرديم: اى فرزند رسول خدا! اينها حيوانات وحشى هستند، معجزه اى آسمانى به ما نشان بده. امام عليه السلام به آسمان نگاه كرد، گويا درهاى آن باز شد، نورى فرود آمد و همه خانه هاى مدينه را احاطه كرد، آنگاه خانهها شروع به لرزيدن كرد كه نزديك بود خراب شود.
عرض كرديم: اى فرزند رسول خدا! آن را برگردان.
امام عليه السلام فرمود: نحن الأوّلون والآخرون، ونحن الآمرون، ونحن النور، ننوّر الروحانيّين، ننوّر بنور اللَّه ونروّح برَوحه، فينا مسكنه وإلينا معدنه، الآخر منّا كالأوّل، والأوّل منّا كالآخر.
ما اوّل هستيم كه آفرينش با ما آغاز شده، و ما آخر هستيم كه هستى با ما پايان مى پذيرد، و ما فرمانروايانى هستيم كه امر ما را همه موجودات تكويناً اطاعت مى كنند، ما نورى هستيم كه فرشتگان را روشنى مى بخشيم، به نور خداوند آنها را منوّر و به بشارت الهى آنها را مسرور مى گردانيم، جايگاه نور خداوندى در ما و معدن آن به سوى ما است. اوّل ما مانند آخر ما، و آخر ما همانند اوّل ما است.
📖نوادر المعجزات،ص103،ح 8
📖 دلائل الامامة،ص 168،ح13
📖مدينة المعاجز،ج٤،ص٢٣٦،ح 19
@eeshg1
❄️🌨⛄️🌨❄️
جذابترین آدمها از نگاه من، آنهاییاند که مسئولیتپذیرتر هستند. کسانی که مسئولیت سرگذشت و رفتار و نگاه و حرفهاشان را پذیرفتهاند. کسانی که معتقدند همه چیز قابل تغییر است و هیچ چیز را روی پیشانی هیچکس ننوشتهاند. آنان که سخت تلاش میکنند و از هرچیز، بهترینش را برای خودشان دست و پا میکنند و از کمترین دادههای ممکن، بیشترین و مطلوبترین خروجی را استخراج میکنند و ویرانهها را میسازند و با کوچکترین ناملایمتی و اندوهی، تمام بازی را بههم نمیریزند.
جذابترین آدمها از نگاه من، سختکوشترینها هستند، آنان که خودباوری مطلوبی دارند و فعل خواستن و توانستن را به زیباترین صورت ممکن صرف میکنند.
جذابترین آدمها از نگاه من، قویترینها و مهربانترینها هستند. آنان که در نهایت اقتدار هم مهربانند و عشق میورزند و انسانیت و انصاف را تحت هیچ شرایطی از یاد نمیبرند.
#نرگس_صرافیان_طوفان
@eeshg1
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.
@eeshg1
انویسنده : valinejad
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
" لشگر حضرت عشق"
کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و دهم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینهام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسردهام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشهای را پشت سرم بر هم کوبیدم.
طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجرهها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود.
لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید.
گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریههای بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو میشنوی؟»
@eeshg1
نویسنده : valinejad
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و دهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و یازدهم
و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...» و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: «الهه! الهه جان!»
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...» و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: «مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟» و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: «باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست.
ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنیاش نبود.
غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد.
با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید: «مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!» که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
🌸 خدای مهربانم
✨در طلوع عاشقی
🌸دفتر دلم را به تومی سپارم
🌸تو با قلم عفو و بخشش خود
✨خط بزن تمام گناهانم را
🌸 و بکش بر صفحه دلم
✨دريایی از سخاوت را
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
@eeshg1
🌸🍃
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز شنبه
☀️ ٩ بهمن ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢٦ جمادی الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٩ ژانویه ٢٠٢٢ ميلادى
@eeshg1
🌸🍃
🍃🌷شروع هفته را پر برکت میکنیم
🌼🌷دهنمان را خوشبو میکنیم
🍃🌷با ذکر شریف صلوات بر
🌼🌷حضرت محمد ص
🍃🌷و خاندان پاک و مطهرش
🌷الّلهُمَّ 🌼
🌷صلّ🌼
🌷علْی 🌼
🌷محَمَّدٍ 🌼
🌷وآلَ🌼
🌷محَمَّدٍ🌼
🌷وعَجِّل🌼
🌷 فرَجَهُم🌼
@eeshg1
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش صبحگاهی 🤍
🤍ﺧﺪﺍﯾﺎ...
✨ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ
🌺ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
✨ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ
🌺ﮐﻪ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ
✨ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ
🌺ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ
🤍خدایا...
✨کمک کن تا زبان ما وسیله
🌺آزار رساندن به دیگران نباشد.
✨ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ
🌺ﺩﺭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ قرار ده.
🤍آمیـن...🙏🙏
@eeshg1
🌺🍃