فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست_ویژه🍃
صحبت های حاج مهدی رسولی به مناسبت فرارسیدن ماه رجب و اعلام مراسم احیای شب لیلة الرغائب...
#حاج_مهدی_رسولی
#رجب
#ماه_رجب
#لیلةالرغائب
@eeshg1
32.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پیشنهاد_دانلود🍃
✨رغائب نام دیگر توست
کاش لااقل یک شب درسال تو را آرزو میکردیم...
برگرد کاملترین آرزو...!❤️
#حاج_مهدی_رسولی
#ماه_رجب
#لیلة_الرغائب
@eeshg1
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هفدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و هجدهم
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: «میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه.» سپس چشمان گود رفتهاش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: «هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که چندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایهام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع کنی!» و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: «خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!»
از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگیاش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به خانه میآمد. فنجانها را شستم و به بهانه استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسردهام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود.
همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبیام، کلام خدا بود و دلجوییهای عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بیکسیام خالی بود که گرچه آتش کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوبارهاش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمییافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیهای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: «الهه! مجید اومده!» با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: «میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!» چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: «عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...» که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: «الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟» سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظهای مکث کردم و آهسته گفتم: «تو برو، من الآن میام.» و او با گفتن «منتظرم!» از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کردهام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
" لشگر حضرت عشق"
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نوزدهم
مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!»
نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم.
سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصیام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم.
چهل روز بود که از این پلهها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانهمان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پلهها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خستهام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزدهاش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمندم!» و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
@eeshg1
🌹🌹
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیستم
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...» دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود.
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!» و حالا نوبت گریههای بیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (علیهالسلام) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان...»
و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانههای سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزیام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است.
نویسنده : valinejad
@eeshg1
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خــدای مهـربانـم
✨ از تـو شاکـرم
🌸ڪه چشمـانم را گشـودی
✨و فرصتی دوباره برای زنـدگی
🌸برای ادامه ی حیات
✨و برای دیـدن عزیـزانم
🌸به مـن عـطا کردی
🌸بـا نـام و یـاد زیبایت
✨روزم را آغـاز میکنـم
🌸و از تو طلب بهترینها دارم
🌸 بِسـمِ اللهِ الرَّحمـنِ الرَّحیـم
✨ الهـی بـه امیـد تـو
🌸🍃@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸💫آخر هفته خود را
⚪️💫معطر می کنیم به
🌸💫عطر دل نشین صلوات
⚪️💫بر محمد و آل محمد(ص)
🌸💫الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ
⚪️💫وَآلِ مُحَمَّدٍ
🌸💫وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
⚪️💫وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِینَ
🌸💫در پناه حضرت محمد(ص)
⚪️💫و خاندان پاکش آخرتون پر برکت
@eeshg1
🌸🍃
سـ❄️ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز جمعه
☀️ ١۵ بهمن ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢ رجب ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ۴ فوریه ٢٠٢٢ ميلادى
@eeshg1
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد
✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد
✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست
✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد
✨آفتابی، نفس صبح دل آرایی تو
✨مَه من ، شاخ گل نرگس رعنایی تو
✨چشمهای من اگر رخصت دیدار نیافت
✨رو به هر سوی نماید دلم ، آنجایی تو
🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌼
🌼 #صبحتون_مهدوی
@eeshg1
🌼🍃
نیایش صبحگاهی🌸🍃
🌸✨خدایا...🙏
🌺✨دراین آدینه زیبا
🌸✨گره ازکارهمه بازکن
🌺✨شادی را
🌸✨مهمان دلها
🌺✨وتمام خانه ها را غرق در
🌸✨خوشبختی کن
🌺✨الهی...🙏
🌸✨آدینه ای پر از مهربانی
🌺✨و نرمی خویی به همه عطا فرما
🌸✨آمین 🙏 @eeshg1
🌸🍃
❤️السلام علیک
یاصاحب الزمان❤️
روزهای هفته را
باعشق توسرمیکنم❤️
تابه جمعه می رسم
احسـاس دیگرمیکنم
حس دیدارتو درمن
جمعه غـوغامیکند
جمعه هاچشمان خودرا
حلقه بردرمیکنم😔❤️
⚘تعجیل در ظهور سه ♥️صلوات
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج🙏
🌸🍃@eeshg1
🌷سلام به گلهای مهربان
❤️سلام به جمعه زیبا
🌷مثل همیشه دعایم براتون
❤️عاقبت به خیرے
🌷سلامت جسم و جان
❤️و دلی خالی از غم است،
🌷روزتـــون پراز رحمت الهی
❤️زندگیتون پراز برڪت و موفقیت
@eeshg1
🌷🍃
❤️💫ســــ🌷ـــلام
⚪️💫صبح آدینه تون
❤️💫بخیــــــر و شـــادی
❤️💫آرزوهاتون مستجاب
⚪️💫کانون خانواده تون گرم گرم
❤️💫سایه بزرگترهاتون مستدام
❤️💫سعادت وخوشبختــــــی
⚪️💫یار همیشگی شمــــــــا
❤️💫در کنار خانواده
⚪️💫آدینه تون پر از بهترین ها... @eeshg1
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانه ی پدری تنها جاییست که
هر ساعتی بری ناراحت نمیشن
و امن ترین جای دنیاست
مثل آغوش پدر
مهر مادر
و ميدانی که بی هیچ چشم داشتی
تو را دوست دارند
خانه پدری بهشت این دنیاست...!❤️
@eeshg1
🌸🍃
🌸خنده کن هر صبح
🌿بر رخسارهٔ نیکوی عشق
🌸خانه ی دل را گلستان کن
🌿به عطر و بوی عشق...
🌸خوشه ای از نور برچین
🌿صبحگاهان با طرب
🌸چون پرستوهای عاشق
🌿پر گشا تا کوی عشق...
🌸ســلام دوستان
🌿صبح آدینه تون سرشاراز
🌸عشق و محبت الهی
@eeshg1
🌸🍃
🌷تقدیم به
🌷دوستان مهربانم
🌷این سبد پر از گلهای زیبا را
🌷پیشکش وجود عزیزتون میکنم
🌷و آرزو میکنم
🌷آدینه تون
🌷همچو عطر گلها
🌷دلنشین و عاشقانه باشد
🌷از محبت لبریز
🌷از مهربانی سرشار @eeshg1
🌷🍃
♥️💫آدینه تون به شادی
🤍💫از خدای مهربان براتون
♥️💫پاکی، گرمی
🤍💫دوستی، صداقت
♥️💫آرامش، صمیمیت
🤍💫وسعت و برکت
♥️💫گذشت و بخشش
🤍💫دانایی و عشق آرزومندم
♥️💫جمعه تون زیبا و شاد
🤍💫درکنار دوستان و عزیزانتون
♥️💫تقدیم با بهترین آرزوها
🤍💫آدینه خوبی داشته باشید
@eeshg1
🌸🍃
🌷میگن آرزوهای خوب
🌷برای دیگران به
🌷خودمون هم برمیگرده
🌷برای هم آرزو کنیم
🌷روزایی پر از عشق و مـحبت
🌷 روزایى پر ازموفقيت و شادى
🌷روزایى پر ازخنده و دلخوشی
🌷روزتون قشنگ🌷
@eeshg1
🌷🍃
ســــلام😊✋
صبحتون بخیر و دلتون غرق امید ☕️🤍
روزتون پر از نور خـــدا🤍
روزتون پر از ارامش😇
روزتون پر از شادى و لبخند😊
جمعه تون پر از عشق و نشاط🤍
وهر روزتون پر از نور اميد🤍
@eeshg1
🌸🍃
روزتون شیک🍃🌷
همراه با موفقیت
خیر و برکت در کارتون
لبخند رو لباتون
شادی تو دلاتون🍃🌷
خداوند همراه لحظه هاتون
جمعه 15 بهمن ماهتون
پر از شادی و آرامش 🍃🌷
@eeshg1
🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷گلهای گروه
🌸آدینه تون سرشار
🌷ازشادی ولبخند
🌸وگرمای عشق
🌷زینت بخش زندگیتون
🌸آرزومندم دلتون
🌷پرشودازمهر ومهربانی
🌸پرشودازشادی وخوشی
وپرشودازحس خوشبختی💐
@eeshg1
🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک
🌼 #یا_اباصالح_مهدی
✨باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد
✨همه گویند که این باغ گلی کم دارد
✨بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست
✨چو خزانی است که گویی غم عالم دارد
✨آفتابی، نفس صبح دل آرایی تو
✨مَه من ، شاخ گل نرگس رعنایی تو
✨چشمهای من اگر رخصت دیدار نیافت
✨رو به هر سوی نماید دلم ، آنجایی تو
🌼الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌼
🌼 #صبحتون_مهدوی
@eeshg1
🌼🍃
🍃🌸آرامـش
🍃🌺سهم کسانیست
🍃🌸که بی منت میبخشند
🍃🌺بی کینه میخندند
🍃🌸و در نهایت با سخاوت
🍃🌺محبتشان را اکرام میکنند
@eeshg1
🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰روز جمعه روز زیارتی
🌸 حضرت ولیعصر(عج)
🎤استاد_فرهمند
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@eeshg1
💗✨جمعه تون زیبا و شـاد
⛄️✨امـروزتان پر از شادی
❄️✨الـهی امـروز
💗✨خونه هاتون پربرکت
⛄️✨رابطه هاتون
❄️✨پر از رنگ های زیبـا
💗✨وجـودتون سلامت
⛄️✨دلتـون پر اميـد
❄️✨و لحظاتتون سرشار از
💗✨عشق و شـادی باشـه
⛄️✨آدینه تون زیبا در کنار عزیزانتون
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣معانی ماه رجب
✅ رجب برای دوستان خاص حضرت حق هست وگرنه ماه رمضان خیلی ها می روند در خونه خدا❗️
🎤 حجت الاسلام پناهیان
#ماه_رجب
#رجب
#این_الرجبیون @eeshg1
………‹🌹🍃࿐›………