.
خدا کنه امام حسبن ما رو بخره و آزاد کنه
⚫️ آزاد کرده حسین علیه السلام
مرحوم متقی صالح و واعظ اهل بیت عصمت و طهارت علیهم صلوات الله شهید حاج شیخ احمد کافی (رضوان الله تعالی علیه) نقل نمود: یکی از شیعیان در بصره سالی ده شب در خانهاش دهه عاشورا روضهخوانی میکرد این بنده خدا ورشکست شد و وضع زندگیش از هم پاشیده شد حتی خانهاش را هم فروخت.
نزدیک محرم بود با همسرش داخل منزل روی تکه حصیری نشسته بودند یکی دو ماه دیگر بنا بود و خانه را تخلیه کنند و تحویل صاحبخانه بدهند و برود.
همسرش میگوید: یک وقت دیدم شوهرم منقلب شد و فریاد زد. گفتم: چه شده؟ چرا داد میزنی؟
گفت: ای زن ما همه جوره میتوانستیم دور و بر کارمان را جمع کنیم، آبرویمان یک مدت محفوظ باشد اما بناست آبرویمان برود. گفتم؛ چطور؟ گفت: هر سال دهه عاشورا امام حسین (ع) روی بام خانه ما یک پرچم داشت مردم به عادت هر ساله امسال هم میآید ما هم وضعمان ایجاب نمیکند و دروغ هم نمیتوانیم بگوییم آبرویمان جلوی مردم میرود.
یک دفعه منقلب گردید گفت: ای حسین! مپسند آبرویمان میان مردم برود، قدری گریه کرد. همسرش گفت: ناراحت نباش یک چیز فروشی داریم. گفت: چی داریم؟ گفت: من هجده سال زحمت کشیدم یک پسر بزرگ کردم. پسر وقتی آمد گیسوانش را میتراشی و فردا صبح دستش را میگیری میبری سر بازار .
چه کار داری بگویی پسرم است بگو غلامم است و به یک قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور و این چراغ محفل حسینی را روشن کن. مرد گفت: مشکل میدانم پسر راضی بشود و شرعاً نمیدانم درست باشد که او را بفروشیم یا نه.
زن و شوهر رفتن خدمت علما و قضیه را پرسیدند علما گفتند: پسر اگر راضی باشد خودش را در اختیار کسی بگذارد اشکالی ندارد و بعد از سوال برگشتند خانه
یک وقت دیدند در خانه باز شد، پسرشان وارد شد پسر میگوید وقتی وارد منزل شدم دیدم مادرم مرتب به قد و بالای من نگاه میکند و گریه میکند پدرم مرتب مرا مشاهده میکند اشک میریزد گفتم مادر چیزی شده؟ مادر گفت: پسر جان ما تصمیم گرفتهایم تو را با امام حسین (ع) معامله کنیم. پسر گفت: چطور؟ جریان را نقل کردند پسر گفت: به به! حاضرم. چه از این بهتر. صبح شد گیسوان پسر را تراشیدند، پدر دست پسر را گرفت که به بازار ببرد. پسر دست انداخت گردن مادر.
پس یک مقدار بسیار زیادی گریه کردند و از هم جدا شدند. پدر پسر را آورد سر بازار برده فروشان به آن قیمتی که گفت، تا غروب آفتاب هیچکس نخرید غروب آفتاب پدر خوشحال شد گفت: امشب هم میبرمش خانه. یک دفعه دیگر مادرش او را ببیند فردا او را میآورم و میفروشم. تا این فکر را کردم دیدم یک سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسیمه نزد ما آمد به من سلام کرد جوابش را دادم .
فرمود: آقا این را میفروشی؟ (نفرمود غلام یا پسرت را میفروشی) گفتم: آری! فرمود: چند میفروشی؟ گفتم: این قیمت. یک کیسهای به من داد دیدم دینارها درست است. فرمود: اگر بیشتر هم بخواهی به تو میدهم. من خیال کردم مسخرهام میکند. گفتم: نه. فرمود: بیا و یک مشت پول دیگر به من داد. فرمود: پسر جان بیا برویم تا فرمود: پسر بیا برویم این پسر خود را در آغوش پدرش انداخت.
مقدار زیادی هم گریه کرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بیرون پدر میگوید: آمدم منزل دیدم مادر منتظر نتیجه بود گفت: چه کار کردی؟ گفتم: فروختم. یک وقت دیدم مادر بلند شد گفت: ای حسین! به خودت قسم دیگر اسم بچهام را به زبان نمیبرم.
پسر میگوید دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شدیم بغض راه گلویم را گرفته بود بنا کردم گریه کردن یک وقت آقا رویش را برگرداند. فرمود: پسر جان چرا گریه میکنی؟ گفتم آقا این اربابی که داشتم خیلی مهربان بود خیلی با هم الفت داشتیم حالا از او جدا شدم و ناراحتم فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم.
گفتم: آری پدرم. فرمود: میخوای برگردی نزدشان؟ گفتم: نه. فرمود: چرا؟ گفتم: اگر بروم میگویند تو فرار کردی.
فرمود: نه پسر جان برو پایین. من را پایین کرد. فرمود: برو خانه اگر گفتن فرار کردی بگو نه حسین مرا آزاد کرد.
یک وقت دیدم کسی نیست. پسر آمد در خانه را کوبید. مادر آمد در را باز کرد. گفت: پسر جان! چرا آمدی؟ دوید شوهرش را صدا زد. گفت: به تو نگفته بودم این بچه طاقت نمیآورد؟ حالا آمده پدر گفت: پسر جان چرا فرار کردی؟ گفتم: پدر به خدا من فرار نکردم. گفت: پس چطور شد آمدی؟ گفتم: بابا حسین مرا آزاد کرد.
📚منبع:
کرامات الحسینیه، حجت الاسلام و المسلمین شیخ علی میرخلفزاده، ص ۲۷
#کرامات #امام_حسین
#کرامات_سیدالشهدا_ع
#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها