eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
7.1هزار ویدیو
227 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم ... هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️- نوشته‌بود روح‌ الله‌ ! یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینھ🌱 بهش‌میگه: +روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر !؟ شهید‌میگھ _خبرای‌خوب... تاسال‌ ۱۴۰۰ انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌ میاد ؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد (:🖐🏽 ! خلاصه‌کھ اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی ؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا ... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور ؛ واݪسلام ↻
خلق‌پرسندزمن‌؛ بهشت‌خواهی‌یادوست‌؟! ای‌بی‌خبران‌! بهشت‌بادوست‌نکوست :)
چه خوش است راز گفتن بہ نڪـته ســنجی ڪه سـخن نگفته باشـی؛ بہ سـخن رســیده باشـد…
امروز یک روز فوق‌العاده بود برام 😍😍 تو حال بدم ، دونفر حالمو خوب کردن😍 تا ابد تو قلبم ماندگارید❤️♥️ تازه بهترین هدیه رو بهم دادن .... خودشونو ، اینکه به فکرم هستن 😘 با اینکه امروز تولدم نبود ولی برام تولد گرفتن چون تولدم تو محرمه و نمیشه اون موقع 😉 فکرشم نمیکردم کتاب ۱۵ جلدی استعمار چیزی که بی نهایت دوستش دارم رو برام گرفته باشن😃😃 ✍|دلتنگ|⁦♡ 𝓭𝓮𝓮𝓵𝓽𝓪𝓷𝓰𝔂
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۲۱ گرچه بار اولش بود.. که وارد زورخانه میشد..اما حسابی.. از چم و خم کار "ورزش باستانی".. اطلاع داشت.. از حرف سید تعجب کرد.. که متحیر و متعجب.. نجواگونه گفت _میونداااار؟؟؟ سید با لبخند همیشگی.. آرام گفت _بهتر و بالاتر از میوندار.. از تو توقع دارم روی حرف سید.. نمیتوانست.. نه بیاورد.. ولی با غصه..آرام‌تر از قبل گفت _سید میترسم کـ... _از فردا میای.. منتظرتم.. با لباس هم میای.میل هم بخر بیار گویی بود.. که به قلب.. روح.. و جسم و جان عباس.. روانه شده بود.. جای هیچ گونه اما و اگری.. برای عباس نگذاشته بود.. عباس با چشم قبول کرد.. و با سر تایید کرد.. و به رفتار ورزشکاران و حتی میوندار نگاه میکرد.. صدای صلوات. صدای الله اکبر. و گاهی.. تشویق ناظرین.. بلند بود.. وقت برگشت به خانه بود.. بااحترام ایستاد.. _استاد.. کاری نداری من باس برم با گفتن کلمه '' استاد'' احترامی بیشتر.. به سید بخشید.. سید_ یکشنبه از ٨:٣٠ ورزشکارا میان.. ولی تو زودتر بیا کارت دارم.. عباس دستش را.. روی چشمانش گذاشت.. کمی خم شد و گفت _رو جف چشام دست سید را.. محکم گرفت _رخصت استاد.. یاعلی.. سید_ رخصت باباجان.. یاعلی مدد نگاهی به همه انداخت.. همه حاظران.. چشم به ورزشکاران یا مرشد.. دوخته بودند.. و کسی حواسش به عباس نبود.. به انتهای راهرو زورخانه که رسید.. سرش را.. میبایست کمی خم کند.. سر خم کرد.. یاعلی گفت.. و از در بیرون رفت یادش به حرف سید افتاد.. از یکشنبه.. باید به زورخانه میرفت.. تصمیم گرفت.. به جای خانه رفتن.. به بازار رود.. هنوز نیم ساعتی.. به اذان مغرب مانده بود... به سر کوچه رفت.. سوار تاکسی شد.. _دربست راننده_ بیا بالا گوشی در جیبش میلرزید.. روی بیصدا بود.. دست در جیبش کرد.. نگاهی کرد.. مادرش بود.. با انرژی گفت _جانم مامان _کجایی مادر.. همه احوالتو میپرسن.. _ببخشید دیگه نشد.. اومدم پیش سید.. _شب میری نماز؟ _اره.. واس چی..؟ _هیچی مادر.. مراقب خودت باش.. التماس دعا.! _مخلصیم.. محتاجیم.. یاعلی _خدا نگهدارت مادر تماس را که قطع کرد.. نزدیک چهارراه رسیده بود.. پیاده شد..کرایه را حساب کرد.. و سریع به سمت مغازه لوازم ورزشی رفت.. خوشحال بود و ذوق داشت.. وارد مغازه شد.. یک تیشرت.. با شلوارک ورزشی.. دو میل سبک.. یک میل سنگین.. و دو میل بازی خرید برای تک تک آنها.. ذوق میکرد.. تاکسی گرفت.. و با کمک فروشنده مغازه.. وسایل را در ماشین گذاشت بعد از آن اتفاق.. هر ۶ پسر.. کم کم با عباس شدند.. (آرش، محمد، فرهاد، سامیار، نیما، محسن)اما محمد و آرش به عباس ارادت داشتند.. در این مدت.. رفتار عباس هم.. با همه و شده بود.. عباس.. به محمد پیام داد..که از یکشنبه.. به زورخانه میرود.. به مسجد محل که رسید.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۵ مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود.. سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت _ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد.. عباس از سید رخصت گرفت.. با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد. عرق از سر و رویش میچکید.. حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد.. با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست.. _درخدمتم امر کنین.. سید اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند.. سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن دستش را روی چشمش گذاشت و گفت _رو جف چشام مرشد با ذوق به عباس نگاه میکرد.. این همه .. .. .. اول از همه.. از صدقه سر ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت.. و استادی به نام سیدایوب.. عباس از کنار آنها بلند شد.. گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند.. سید به عباس نگاه میکرد.. و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس شده بود.. چه کسی فکرش را میکرد.. که روزی.. همین عباسی.. که از .. کسی حرف زدن نداشت.. حالا هم.. او شده بودند.. چه کسی.. فکرش را میکرد.. عباسی که همه از او .. از غضبش.. و به گوشه ای میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از از خودش.. چه کسی فکرش را میکرد.. از ها و تلخی .. کسی در امان نبود.. حالا جز به و .. حرف نمیزد.. چه کسی فکرش را میکرد.. عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. میکرد.. حالا مایه و مباحات خانواده اش بود.. ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود.. 💞ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... 🎩رمان 💞 قسمت ۲۶ ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود.. و همه وارد زورخانه میشدند.. آرش و محمد.. با میل هایی ک خریده بودند.. همه مردهای مسجدی و محله.. آمدند.. فرهاد، سامیار، محسن و نیما هم.. باهم وارد شدند.. مرشد مدح میخواند.. مردم با ذوق صلوات میفرستادند..ورزشکاران یکی یکی.. وارد گود شده بودند.. عباس وسط ورزشکاران.. ایستاده بود.. به توصیه سید.. از امشب عباس میاندار بود.. کباده میکشید.. میچرخید.. شنا میرفت.. با میل بازی حرکات را بسیار منظم انجام داد.. با هر حرکتش.. بقیه ورزشکاران.. از او تقلید کردند صدای الله اکبر و صلوات مردم.. تا سر بازارچه میرسید.. تقریبا تا ساعت ١١ شب... غیر از .. .. امیرالمؤمنین علی علیه السلام.. و .. هم بود.. با خروج عباس از گود.. به احترامش همه ورزشکاران خارج شدند.. میل ها را گوشه ای میگذاشتند.. و وارد رختکن میشدند.. صدای پچ پچ مردم.. کل سالن را پر کرده بود.. از آقایی.. از ادب.. از حرکات ورزشی عباس میگفتند.. کسی اگر به چشم خود نمیدید.. باور نمیکرد.. این همه را.. عباس وارد رختکن شد.. لباسش را تعویض کرد.. و بیرون آمد.. دستش را.. روی سینه گذاشت.. و با سر به همه.. سلام و علیک میکرد.. کم کم همه سالن را ترک میکردند.. همه لذت برده بودند.. عباس.. به سید که رسید.. گفت _رخصت سید سید دستش را روی شانه عباس گذاشت _رخصت باباجان.. احسنت شیرمرد.. خدا حفظت کنه.. مولا پشت و پناهت _مخلصیم استاد.. یاعلی به حرمت و انرژی سربندش.. اخم از روی صورتش.. کم کم کنار رفته بود.. وارد خانه که میشد.. چقدر زهراخانم.. قربان صدقه اش میکرد..اسپند دور سرش میچرخاند.. عصای پدرش شده بود.. حسین آقا.. مثل یک پسر که نه.. مثل یک برادر بود برایش.. خیلی خوب بود.. که عاطفه و ایمان.. از بودن عباس لذت میبردند.. هم بود برایشان هم .. دوماه از عقد عاطفه و ایمان.. گذشته بود.. و حالا درگیر مراسم عروسی میشدند.. عروسی ای که عمری.. آرزویش را داشتند.. مراسم ازدواج عاطفه بود... 💞ادامه دارد...
یه‌جا‌خوندم‌نوشته‌بود: مبادا‌به‌چیزی‌نگاه‌کنی..؛ که‌اون‌دنیا‌بگی‌ای‌کاش .... ...
•💙🦋 _چشات! ساحلِ‌آرامشہ :))