✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۲۵
مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. اما ارادتی خاص.. به عباس پیدا کرده بود..
سید.. بدون نگاهی به مرشد گفت
_ عباس نه..! من مخالفم.! مرشد بودن فقط برازنده خودته
مرشد دیگر.. روی کلام سید ایوب.. حرفی نزد..
عباس از سید رخصت گرفت..
با گفتن «یـــا ابوالفـــــضل.ع.»بلندی.. از گود بیرون امد.
عرق از سر و رویش میچکید..
حوله ای را که سید.. به او داده بود.. عرق صورتش را میگرفت.. سرش پایین بود.. و بالا نمیبرد..
با لبخند سر بالا کرد.. در محضر بزرگان نشست..
_درخدمتم امر کنین..
سید اسم تعدادی از.. دوستان عباس را.. نام برد.. همان ۶ نفری.. که روزی.. باهم دشمن شده بودند..اما الان.. به دوستانی صمیمی.. تبدیل شدند..
سید_ محمد و آرش.. که میدونم میان.. بقیه رو هم خبر کن
دستش را روی چشمش گذاشت و گفت
_رو جف چشام
مرشد با ذوق به عباس نگاه میکرد..
این همه #ادب.. #متانت.. #آقایی.. اول از همه.. از صدقه سر ارباب ابالفضل العباس علیه السلام بود.. و بعد.. از #تداوم کلاس های سنگین.. اخلاقی و عرفانی که میرفت.. و استادی به نام سیدایوب..
عباس از کنار آنها بلند شد..
گوشه ای رفت.. با پیام.. به فرهاد خبر داد.. و فرهاد به بقیه.. که امشب باید به زورخانه بیایند..
سید به عباس نگاه میکرد..
و با مرشد حرف میزد..چقدر عباس #عوض شده بود..
چه کسی فکرش را میکرد..
که روزی.. همین عباسی.. که از #خشمش.. کسی #جرات حرف زدن نداشت.. حالا #دشمنانش هم.. #رفیق او شده بودند..
چه کسی.. فکرش را میکرد..
عباسی که همه از او #میترسیدند.. از غضبش.. و به گوشه ای #پناه میگرفتند.. حالا فقط.. دستگیری میکند از #ضعیف_تر از خودش..
چه کسی فکرش را میکرد..
از #اخم ها و تلخی #زبانش.. کسی در امان نبود.. حالا جز به #مهر و #ادب.. حرف نمیزد..
چه کسی فکرش را میکرد..
عباسی که مدام.. پدر و مادرش را.. #شرمنده میکرد.. حالا مایه #افتخار و مباحات خانواده اش بود..
ساعت کم کم به ٨:٣٠ رسیده بود..
💞ادامه دارد...
#بهوقتتلنگر:)
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #عقل »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #مهر »‼️
پرسید : «جای تو کجاست؟»⁉️
گفت : « #دل »‼️
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
گفت : « #حیا »‼️
پرسید : «جایت کجاست؟»⁉️
گفت : « #چشم »‼️
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #تکبر »‼️
پرسید : «محلت کجاست؟»⁉️
گفت : « #مغز »‼️
گفت : «با #عقل یک جایید؟»⁉️
گفت : «من که آمدم #عقل میرود.»‼️
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»⁉️
جواب داد : « #حسد »‼️
محلش را پرسید.⁉️
گفت : « #دل »‼️
پرسید : «با #مهر یک #مکان دارید؟»⁉️
گفت : «من که بیایم ، #مهر خواهد رفت.»❗️
از سومی پرسید : «کیستی؟»⁉️
گفت: « #طمع »‼️
پرسید : «#مرکزت کجاست؟»⁉️
گفت:« #چشم »‼️
گفت:«با #حیا یک جا هستید؟»⁉️
گفت:«چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»❌😔🖐🏻
مراقب باشین.....
‹ ' #تلنگرانه !' ›
🌀بر آن که عهد بستیم؛هستیم؟!