eitaa logo
دانلود
بسم الله... 💥قسمت١٧💥 براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد.😔 همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را را گرفت. 😔😌💙 یکروز کشاندمش کنار و با حالت گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."😖 گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."😉 مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی." گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم." ¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦ یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.😶 بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."😔 خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. میشه خوب هم شهید میشه!"😇😮 از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭 میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از .😔👌🏻💙 . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل میسوزد.😔 طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم به امام حسین علیه السلام.😇 نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙 بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷 نوش نگاه پر مهرتون😌👌🏻 التماس دعا دارم😭 ادامـه دارد... ╔═.✵.═══ - ═══════╗ @eitaaamamhosen ╚═══════ - ═══.✵.═╝
17.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰روز یـکشنبـــه روز زیارتی 🌸حضرت علـــــے علیه السلام 🌸حضـرت زهــرا سلام الله علیها دعا 🤲 @eitaaamamhosen
🌹 👈 به دختر خانمها میگی حجاب ! میگن خب پسرا نگاه نکنن!! 👈 به آقا پسرها میگی نگاه ! میگن خب دخترا اینجوری نگردن!! من میگم: من اگر برخیزم ... تو اگر برخیزی ... 👈همه بر میخیزند ! من اگر بنشینم ... تو اگر بنشینی ... 🚫چه کسی برخیزد؟؟!! 👈تغییر را از خودمان شروع کنیم! تفکر
هدایت شده از تبادلات گسترده ایتا🧡
صادر_میکنه 😭 صدای و های ایسل از اون طرف تلفن تو گوشم میپیچید .. اما من دیگه کر و شده بودم و هیچی رو نمیدیدم .. تنها چیزی که تو مغزم میخورد فقط یک جمله بود اون هم اینکه ( ایسل_به_من_خ*ی*ا*ن*ت_کرد ) ــ کیان توروخدا .. داری میکنی بزار برات توضیح میدم کیان ما رفته بودیم برای .... عصبی گوشی رو از روی میز زدم بین حرفش پریدم ــ ببند دهنت و دختره #ه*ر*ز*ه .. فکر کردی میتونی بغل گوشم زندگی کنی و بهم خ*ی*ا*ن*ت کنی ؟ ارههه ؟ لعنتی با ؟؟ با اسمم رو صدا زد که بلند تر داد زدم ــ بهت گفتم #ص*ی*غ*ت میکنم که تو اون خونه عذابت ندن .. #ص*ی*غ*ت میکنم که راحت پیشم زندگی کنی ولی تووو .. تو با اون رفتی گشت و گذار و گردی ؟ طلا فروشی هم که رفتی حتما حلقه و بخری هه ایسللللل ــ بخدا اینطوری نیست تو ... اخخ با تو دهنی خفه شد و به هق افتاد چشم هام رو با انگشتام که بادیگارد کمی از اون دختر گرفت ــ چی کار کنیم قربان ؟ برش یا ... با صدای زنگ خونه و به دنبالش خوشحال بهترین دوستم که با ایسل بهم #خ*ی*ا*ن*ت کردن یک لحظه حس کردم به مغزم نرسید از جام بلند شدم و همونطور که با چشم های به خون نشسته به در میرفتم دستوری رو صادر کردم که جون خودم رو گرفت ــ ! بدون توجه به های اینور تلفن رو قطع و در اپارتمان رو باز کردم .. تا خواستم به سمت اسد ببرم با صدای بلند و دسته چندتا دختر و پسر دیگه پشت سرش که دستشون و بادکنک بود متعجب سر جام خشک شدم .. ــ پیمان با خنده ای رو از پایین پاش برداشت و گفت ــ بفرماااا آقا .. اینم از لپ تاپ اخرین دیروز با ایسل خریدیمش البته اون میگفت ساعت طلا بخریم ولی من گفتم که تو لپ تاپ دوست داری ! اولش خیلی کرد که بهت بگه ولی خب من نزاشتم .. چشمکی زد و در مقابل بهت زده ام گفت ــ اگه زنگ میزد خراب میشد حالا برو کنار بیایم تو با هر جمله اش های دیروز جلوی چشمم زنده میشد .. پس اونا واسه ! رفت ــ ! بی توجه به اونا داخل و سریع تلفن و برداشتم که خودش زنگ خورد .. تماس رو بی معطلی و با دستای وصل کردم که جمله روح از تنم برد ــ .. و کجا بندازم ؟ 🛑 https://eitaa.com/joinchat/2554265725C2d3e79f127 https://eitaa.com/joinchat/2554265725C2d3e79f127