گفتی: ما به #درد هم نمی خوریم
اما هرگز ندانستی که من تو را برای دردهایم نمی خواستم.
•┈••✾🍃🍇🍃✾••┈•
@eitaagarde ❤👈
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۹
* سمیرا لبخندش با دیدن قیافه های ما از صورتش محو شد و با تعجب پرسید :
- خب اره ،،،، چرا شماها قیافه هاتون اینطوری شده؟؟
منم اخم کردم و گفتم :
- اینهمه ازش تعریف میکردی سهرابمون اینطوریه سهرابمون اونطوریه ، این بود داداش خوبت ، خوب خودشو بهمون نشون داد .
تعجب سمیرا ببیشتر شد و گفت :
- یعنی چی !! شما قبلا باهاش برخورد داشتین؟
- بله ، اونم چه برخوردی .
- بگو تا بدونم چیشده .
قضیه رو براش تعریف کردم ، وقتی تموم شد گفت :
- من از طرف داداشم ازت معذرت میخوام ، ولی مانا خانم حالا طوری نمیشد اگ اسمتو میگفتی ، چیزی ازت کم میشد !!! تو هم بی تقصیر نبودی .
- ن چیزی کم نمیشد ، ولی چیکار میکردم وقتی هیچ نمیشناختمش و دلم نمیخواست بگم بهش .
- تو هم حسابی تلافیتو کردی و لباسشو نابود کردی دختر .
- حقشه ، میخواست اون کارو باهام نکنه .
از این طرز حرف زدن و کارامون خندید و گفت :
- بزار برم بهش بگم ببینم اون چی میگه .
بلند ک شد شیدا گفت :
- سمیرا گوشیتو داری؟
- اره ، چطور ؟
- من بهت زنگ میزنم ، گوشیو طوری بگیر ما هم صداشو بشنویم ببینیم چی میگه .
- لازم نکرده ، باز میترسم یه حرف بزنه به خانم بربخوره اوضاع بدتر بشه .
- نه اشکال نداره ، مانا قول میده بهش برنخوره .
منم صورتمو کردم طرف دیگ . یعنی برام مهم نیست و نظری ندارم .
- باشه ولی عواقبش پا خودتون .
بعد زنگ زدن به گوشیش صدا رو گزاشتیم رو بلندگو و گوشامونو بهش نزدیک کردیم تا بشنویم ، با این سر و صداهای تالار زیاد صدا نمیومد ولی بازم یه چی شنیده میشد .
سمیرا ک نزدیک سهراب شد گفت :
- داداش راستی ...
- جانم
- دوستامو دیدی؟
- نه کجان ؟؟
- سمیرا هم به ما اشاره کرد ، ما هم سریع خودمونو عادی گرفتیم و انگار ن انگار ک اتفاقی افتاده ، سهراب تا ما رو دید با تعجب گفت :
- واقعا !!! مگه اونا دوستاتن ؟؟
- اره خودشونن .
- انقد ازشون تعریف میکردی همین بود تعریفت !؟!
- متاسفانه بله ، کاملا تعریفام برا همتون برعکس در اومده . برام تعریف کردن ک چه اتفاقایی افتاده .
- اااا پس شاهکاراشونو بهت گفتن .
- واقعا ک ،،، تو خجالت نمیکشی سهراب !! با ۲۸ سال سن و این جایگاهت تو جامعه اینطور برخورد کردی ،، اینه رسم مهمون نوازیت ؟؟
- واا سمیرا اینا چ ربطی داره ، گفتن یه اسم ساده انقد المشنگه داشت ؟؟ دختره پرو بیشخصیت ، نبودی ببینی چ به روز لباس قشنگم اورد . خوبه لباس تو ماشین داشتم والا ابروم امشب حتما میرفت بین اینهمه مهمون .
- به هر حال تو هم کارت اشتباه بود و اصلا اون واکنشت در شان تو نبود سهواب .
- حقشه دختره دیوونه روانی اصلا ....
دیگ چیزی نشنیدیم . به گوشی ک نگاه کردیم دیدیم سمیرا تماسو قطع کرده . لابد نمیخواست بیشتر از این فحشایی ک بهم میدادو بشنوم .
از قبلام بیشتر عصبانی بودم و خون خونمو میخورد ، عصبی گفتم :
- بره بمیره پسره سادیسمی الاغ ، این مثلا تحصیل کردس و دکتر مملکت ، خاک تو سر کسی ک به این مدرک داده .
شیدا ک حالمو دید با لحن اروم و تسکین دهنده گفت :
-اروم باش عزیزم ، حالا زیاد مهم نیست حرفاش ، ت ک بیشتر فحشش دادی تا الن ، بعدام تلافیشم سرش اوردی ، انقدم خودتو حرص نده ، خودتو بیخیال بگیر بابا ، فدا سرت .دیگ عصبانی نباش باشه ابجی جونم !!
دستمو گرفت و لبخند ارامش بخشی بهم زد .
هیچ نگفتم اما سعی میکردم عصبانیتمو کم کنم . چند دقیقه بعد سمیرا با شرمندگی اومد پیشمونو گفت :
- مانا واقعا ببخشید بخاطر حرفای سهراب اگ ناراحت شدی ، دفعه اولم ک هیچ کدومتون نمیشناختین همو . وگرنه اینطور نمیشد ، حالا تو بخاطر منم ک شده ببخشش ، بزار یه امشبو بهمون زهر نشه ، خب ؟؟
با اینکه هنوزم دلخور بودم ولی سمیرا بدبخت ک تقصیری نداشت این وسط ک بخاطر داداش بی عقلش بهترین شبش خراب بشه .
سعی کردم لبخند بزنم و گفتم :
- باش عزیزم ، بیخیال خودتو درگیر نکن . خوش باش امشبو .
یه چشمک بهش زدم تا حرفی نمونه و خودشو ناراحت نکنه بخاطر حالم . همون موقع کسی صداش کرد ، رو بهم گفت :
- مرسی گلم ، فداتشم ک درک میکنی
- خدانکنه این چ حرفیه .
- بازم مرسی .
اومد نزدیکمو گونمو بوسید و رفت ...
#ادامه_دارد
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۸ * سریع و کلافه رفتم پیش شیدا ، هر کار میکردم تا بتونم خودمو ارو
📚پارت هشتم رمان « قسمت من » 👆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 پنجشنبه است
🕯 به یاد همه آنهایی
🕯 که بین ما نیستند
🕯 و هیچکس نمیتونه
🕯 جاشون رو
🕯 توی قلبمون پر کنه
🕯 نثار روح
🕯 پدران و مادران آسمانی
🕯 وهمه گذشتگانمان
🕯 بخوانیم فاتحة و صلوات
#اللَّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیکَ_اَلْفَرَج
@eitaagarde ❤👈
❌قرص خواب آور نخورید❌
🔶تحقیقات نشان میدهد قرص های خواب آور به اندازه یک پاکت سیگار برای بدن مضر است.
☕️میتوانید دم کرده بهار نارنج را جایگزین کنید.☕️
┄┅┄┅┄ ❥❤️❥ ┄┅┄┅┄
« @eitaagarde »
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─
پارت : ۱۰
* ساعتی بعد شام رو اوردن ، زیاد اشتها نداشتم اما کمی خوردم ک ضعف نکنم . بعد جمع کردن ظرفها دوباره اهنگو روشن کردن ، ایندفعه رقص دونفره عروس و داماد بود ، همه برقا رو خاموش کردن و برق های رنگی و متحرک وسط سن رو روشن ، اهنگ اروم و زیبایی شروع ب پخش شد و عروس دامادم ک مطمعنن از قبل تمرین کرده و اماده رقص بودن وسط هنرنمایشونو شروع کردن ، واقعا قشنگ و رمانتیک میرقصیدن ، همه میخکوبشون شده بودن و جوونا هم گاهی سوت میزدن . اهنگ ک تموم شد هر دو همو در اغوش گرفتن و داماد پیشونی عروسو بوسید ، همه به افتخارشون سوت و دست و کل میشیدن اونا هم به طرف همه مهمونا تعظیم کردن .
حالا نوبت رقص تک نفره عروس برای داماد بود ، سهیلا واقعا زیبا و خیره کننده میرقصید ، عشق و میتونستم تو چشمای براق یاسر ببینم ک با شاف به عروسش نگاه میکنه .
امشب بهترین شب اوناست ، شب پیوند دو تا عاشق ، عاشقایی ک امشب پیوندشون تا ملکوت میرسه . و زندگیشونو اغاز میکنن .
بعد اتمام رقصها قبل از عروس کشون برای مهمونا بیرون تالار اتیش بازی داشتن و همه مهمونا رو به بیرون دعوت کردن ، همه اماده رفتن شد و وسایلاشونو برداشتن .
منو شیدا هم به همراه بقیه مهمونا رفتیم بیرون ، اتیش بازی با خروج عروس داماد شروع شد ، ترقه ها به اسمون پرتاب شدن و نورها به اقسام زیادی تو تاریکی اسمون نمایان میشدن ، فش فش های ابشاری بزرگی هم کنار عروس داماد روشن شدن . و دور تا دور ماشین عروس دامادو فش فش های کوچیک ابشاری به صورت قلب روشن کردن و صحنه زیبایی شکل دادن . بعدشم بادکنکایی ک دست عروس داماد به شکل پرنده و قلب بود رها کردن و به اسمون سپردن .
واقعا لذت بخش بود دیدن این برنامه ، همه با ذوق مشغول تماشا بودن .
منم ک داشتم با لبخند بهشون نگاه میکردم یکهو متوجه فشفشه کوچیکی شدم ک به سرعت از کنارم گذشت ، منم وحشتزده با جیغی از ترس خوردنش بهم ، خودمو پرت کردم یه طرف دیگ ، از شانس خوب من همون لحظه پام پیچ خورد و اه از نهانم بیرون اومد ، نزدیک بود ک بیافتم زمین ک کسی منو گرفت ، از شدت درد اه و ناله میکردم و اشکام شروع به باریدن کردن تو اون تاریکی کسیو نمیدیم و نمیدونستم کی منو گرفته تا اینکه صدای مردونه ای نزدیک گوشم گفت :
- خانم چیشد ؟؟ حالتون خوبه؟؟
صداش نگران بود ، سرمو به طرفش چرخوندمو بازوهامو گرفته بود و با نگرانی بهم نگاه میکرد ، با دیدنش هول شدم و عصبانیتم جاشو به درد داد ، اونم وقتی منو شناخت حالت چهرش تغییر کرد اما به روم نیاورد ، میخواستم خودمو جدا کنم ازش ک منو محکم تر گرفت و روی سکوی سنگی ک اون نزدیک بود نشوند .
خوشحال بودم ک کسی حداقل اون نزدیکیا نبود تا این اوضاع ما رو ببینه ، اگ کسیم بود با اونهمه سروصدا صدای جیغ و دادای منو از درد و ترس نشنیده بود .
هر چی دنبال شیدا میگشتم نمیتونستم ببینمش ، از درد ب خودم میچیپیدم و هر چند هم میخواستم جلوی این حیوون گریه نکنم نمیشد اشکام بند نمیومد و هی هم شیدا رو نفرین میکردم ک همین الن کدوم گوری غیبش زده بود ...
سهراب با لحن سرد اما نگران گفت :
- کجای پاتون دقیقا درد میکنه ؟؟
ولی من در مقابل سوالش هیچ نگفتم و اصلا بهش نگاه هم نکردم ، کمی عصبی دوباره پرسید :
- چرا لج میکنی !!! خب بگو کجای پات درد میکنه ؟؟
سرمو به طرف مخالفش برگردوندم و اروم گفتم :
- مچم
مچ پامو گرفت و چند تکون اروم داد ، درد داشتم ، تکوناش باز دردمو بیشترم میکرد ، با خودم گفتم نکنه بخاطر تلافی شربت ک ریختم روش بخواد پامو بشکونه یا بلایی سرم بیاره ، از این پسره سادیسمی هر چیزی برمیاد ک ، بلند باعصبانیت داد زدم :
- چیکار میکنی دیووووونههه !!!
- هیسسسس ، هیچی نگو
و بعدش محکم پامو به سمتی پیچ داد ک جیغ و دادم به اسمون رفت . از شدت دردش دوباره اشکم در اومد ، واااای خدا پامو شکوند رفتتتتت ، دیگ نمیتونم راه برمممم ،،،، مامان کجایی ببینی دخترت پا نداره دیگهههه ، خدا بکشتت پسره احمق ، الاغ ، دیوونه ، روانی ، خررررررر ...
صدام زیادی بلند بود اونم سریع چون ابرو ریزی نشه دستشو گزاشت رو دهنم و گفت :
- ساکتتتت ، چته انقد جیغ میزنی ، ابرومو بردی ک ، اااا
دهنمو گرفته بود و نمیتونستم چیزی بگم ،اخم کردم و اشاره کردم دستشو برداره . گفت :
- برمیدارم ولی قول بده جیغ نزنی ها .
با سر گفتم باشه .
اروم دستشو برداشت . به پام نگاه کردم و با بغض گفتم :
- پامو شکوندی ؟؟
- نه دیوونه . مگه مرض دارم بشکونم !!! حالا اروم پاتو تکون بده .
جرعت این کارو نداشتم با سر گفتم :
- نه ، نمیتونم ، نمیشه .
- چرا میتونی ، اروم تکونش بده ببینم خوب شده یا ن ، فقط اروم
چشمامو بستم و اروم سعی کردم پامو تکونش بدم .
#ادامه_دارد ...
نویسنده : ♡«ℳ£みЯムŋム»♡
آشپزی؛ ترفند
─═हई╬💫 « قسمت من » 💫╬ईह═─ پارت : ۹ * سمیرا لبخندش با دیدن قیافه های ما از صورتش محو شد و با تعجب پ
📚پارت نهم رمان « قسمت من » 👆🌺